eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... عمدی گفت انگار ولی توجه نکردم و چرخیدم سمت ایران خانم. شیرینی برداشت و تشکرش انقدر آهسته و سرد بود که وجودم را هم سرد کرد .و بعد رفتم سمت رادوین. قلبم داشت تند میزد از عکس العملی که میترسیدم جلوی خاله توران و دخترش ، تند و خشن باشد. نگاهم را به ردیف منظم چینش شیرینی ها دوختم و خم شدم مقابلش. کمی خودش را جمع کرد و شیرینی برداشت و نگاهم کرد. همان نیم نگاه ضربان قلبم را تند کرد از استرس که آهسته گفت : _بشین کارت دارم. نه ، وقت خوبی برای هیچ کاری حتی حرف زدن ساده در مقابل نگاه خاله توران و ایدا نبود که جواب دادم : _باشه بعد. _ناز نکردم... ادای قهرم در نیاوردم... اما دست خودم نیست... دلم شکسته. صدایش کمی باال رفت : _نشکنه... من همینم. فوری با التماس نگاهش کردم و گفتم : _هیس تو رو خدا.... اما بی توجه به من ادامه داد : _خوبه خودت میدونی که وقتی عصبیم جلوی روم ادا نریزی. ای خداااا... چرا نگفتم که تو از اولش عصبی نبودی... چرا یکدفعه از کوره در رفتی ؟! و چون جوابی نشنید با حرص بیشتری گفت : _این اداهات که بوی تظاهر میده روی اعصابمه. اینبار اهسته جواب دادم : _اینا ادا نبوده ولی اگه دوست نداری باشه... برخاستم. فکر کردم پاسخم انقدر کامل بود که سکوت کند یا حتی آرامش ولی اشتباه کردم. یکدفعه فریاد کشید : _اینقدر با من کل کل نکن... میزنم داغونت میکنما. و انگار همین فریاد قلبم را تکه تکه کرد. و نگاه همه را سمت ما کشید و ایدا چه ذوقی کرد از این فریاد. _چی شده پسرخاله ؟ حتی فرصت نداد بگویم ؛ چیزی نیست. جلو آمد و با یک نگاهش مرا چنان تحقیر کرد که قلبم به درد آمد. ایران خانم و توران خانم هم سمت ما آمدند که از جمع همه آن ها فاصله گرفتم و دیس شیرینی را برداشتم که سمت آشپزخانه بروم و به نوعی فرار کنم از دست نگاه هایشان که رادوین محکم فریاد کشید و پایم را میخ کرد بر زمین. _با توام سرتو انداختی کجا میری؟ ایران خانم جلوی رادوین ایستاد : _چی شده ؟ دیس شیرینی سنگین بود روی دستم اما نه به اندازه ی تحقیری که در نگاه همه میدیدم. _این روی اعصابمه... داره دیوونم میکنه. ایران خانم با دستش اشاره کرد از جلوی چشم رادوین دور شم و من اطاعت کردم. دیس رو روی پیشخوان آشپزخانه گذاشتم و از پله ها باال رفتم سمت اتاق. در اتاقم و بستم و میان شکستن بغضم و نشکستنش ، درگیر شدم. بی تاب شدم. همان فضای چند متری اتاق را چند باری طی کردم که ناگهان صدای فریاد عصبی رادوین خشکم کرد . _ولم کن ببینم حرفش چیه. حرف من! من که اصال حرفی نداشتم. من که همه چیز را با نهایت تلخی و سختیش پذیرفته بودم. در اتاق یکدفعه باز شد. رادوین نفس نفس زنان با چشمانی که خود آتش برزخ بود نگاهم کرد. با دیدن همان طرز نگاهش فوری کف دو دستم را به نشانه ی تسلیم باال آوردم : _رادوین... من... من که... اصال چیزی نگفتم. کلید را در قفل چرخاند و با این حرکتش تمام تنم را لرزاند. صدای ایران خانم از پشت در بلند شد. محکم مشت میکوبید به در و فریاد میزد : _رادوین جاااان... مادر... عزیزم... آروم باش... رادوین. اما چیزی که من در چشمان رادوین میدیدم ، آتشی نبود که با این حرفا خاموش شود. یک قدم بزرگ سمتم برداشت که چشمانم را محکم بستم و با ضرب دستش روی تخت پرت شدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>