eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بخاطر دیوونه بازی فرزین که سوییچ ماشینم رو برداشته بود با آژانس به مهمونی رفتیم. ارغوان بالاخره با حرفم کنار اومد و پوشیه نزد. بخاطر خودش گفتم. اون پوشیه بیشتر جلب توجه میکرد و میدونستم که خیلیا بدشون نمیاد که اذیتش کنند. اصراری نکردم که آرایش هم کند چون زیبایی و سادگیش بیشتر به دل مینشست. دلشوره داشت اما. برای چی نمیدونم. به مهمونی رسیدیم. پول آژانس رو که حساب کردم ، جلوی درب ورودی خونه ، ارغوان جلویم را گرفت : _رادوین... من.... من خیلی میترسم. _بیخود میترسی. _آخه تا حالا این شکلی جایی نرفتم. _بس کن تو رو ارواح جدت... حالا میری میبینی بیخودی ترس داشتی. به جای اونکه من دستشو بگیرم ، اون پیش دستی کرد و دستم رو گرفت که گفتم : _امشب تا آخر آخر مهمونی هستم... نگی خسته ام که سیمای مغزم قاطی میکنه. سکوت کرد. از همون لحظه ی ورودش ، از پری گرفته تا حتی فرزین ، همه متعجب شدند. انگار روح دیده بودن. خب شاید حقم داشتند. ارغوان بعد مهمونی اول ، که هیچ کسی چهره اش رو ندیده بود ، اینبار بدون پوشیه اومده بود! روی یه صندلی خالی نشست و من به جمع دوستام پیوستم. تا رسیدم سمت فرزین یه مشت حواله اش کردم : _بده به من سوییچو... _کفشام کو ؟ _اول سوییچ. دست توی جیبش کرد و سوییچ رو کف دستی که منتظر به سمتش دراز شده بود ، گذاشت که گفتم : _دفعه ی دیگه از این غلطا کنی ، سوییچت میکنما. _کفشام. _گذاشتم دم سطل آشغال سر کوچمون... برگشتنی... ما رو برسون ، کفشاتو اگه برنداشتن ، بردار. حرصش گرفت : _ای تو روحت پسر... چرم اصل بود... از ایتالیا واسم آورده بودن. با خنده گفتم : _پس خوشبحال اونیکه برش داره. چشم غره ای بهم رفت و در عوض کیوان پرسید : _چی شده اینو این شکلی آوردی باز ؟ ... خوشت میاد بهت تیکه بندازن که رادوین رفته یه زن محجبه گرفت ؟. _چرا که نه... مگه زن محجبه بده ؟ ... لااقل مطمئنم مثل دخترای لوند این مهمونی ، دستمالی نشده و کسی دور و برش نیست. فرزین با حرصی که هنوز بخاطر کفشاش از دستم داشت گفت : _الانم کم دورشو نگرفتن ! سرم به عقب چرخید که دیدم ، یه هفت هشت نفری دور همون تک صندلی ارغوان جمع شدند. ارغوان سر پایین گرفته بود و من حتی صدای بلند خنده های بعضیاشونم میشنیدم. یه چیزی انگار سمت چپ گردنم رو گرفت. عصبی سمتشون رفتم. _چه خبره ندید بدیدا ! سر همه حتی ارغوان سمتم اومد. پری با اون همه آرایش تو ذوقش گفت : _براوو رادوین... بالاخره این دختر عصر حجری رو داری رام میکنی آره ؟ بعد سرشو سمت من جلو کشید و آهسته تر گفت : _فقط بهش بگو وقتی پاشو گذاشته توی این جمع دیگه واسه ما ناز نیاد... بیچاره سینا میخواد فقط باهاش برقصه. یه لحظه چشمم به برق اشک گوشه ی چشمای ارغوان افتاد. اونهمه کتک خورد ولی گریه نکرد! حالا واسه اومدن به این مهمونی و درخواست رقص سینا داشت گریه میکرد ؟ سینا باز در مقابل نگاه بقیه ، با لحنی که بد بوی تمسخر میداد گفت : _نترس خانم چادری... توی این جمع کسی قصد دزدیدنت رو نداره... فقط حالا که خودت کوتاه اومدی و این دفعه نقاب نزدی ، خواستم بهت پیشنهاد بدم وگرنه دخترای این جمع میمرن واسه من که بهشون درخواست رقص بدم. ارغوان باز سرش رو پایین گرفت ولی من قرمزی گونه های شرمسارش رو دیدم. طاقت نداشتم هیچ کسی غیر خودم اینجوری زجرش بده. _گمشید بابا... گمشید گفتم. سینا باز ول نکرد : _آخی رادوینمونم که غیرتی شده... با سوزان و شهره که میرقصیدم ، اینقدر غیرت نداشتی ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>