eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... و پیس کوچکی از عطرش را زیر گلویش زدم و نگاهم را به چشمان همچنان خیره اش دوختم : _برو دیگه. _هیچی دیگه ، افسارمم گرفتی دستت ، داری منو میندازی بیرون از خونه ام!! _دور از جون... دیرت میشه خب... منم کلی کار دارم ، میخوام با منیره خانم ، خونه رو تمیز کنم. صدای عصبیش برخاست : _هیچی دیگه... باز شب کمرم درد میکنه، خسته ام... میخوام بخوابم ، ولم کن... چشمانم چهار تا شد : دل نمیکند که برود ، با هزار قربان و صدقه ، او راهی کردم و به جان خانه افتادم . گیر تمیز کردن خانه بودم که منیره خانم هم آمد . کلی شستنی توی ظرفشویی ریخته بودم تا بشورد و خودم همچنان در خانه میچرخیدم که رادین با توپ پارچه ای وارد سالن شد و با یک شوت محکم آنرا سمت گلدان بزرگ کنج اتاق روانه کرد. توپ روی گلهای مصنوعی گلدان بزرگ کنج اتاق نشست که گفتم: _پسرم... برو توی اتاقت ، ببین امشب بابایی میخواد ببرتت بیرون اگه پسر خوبی باشی ها. رادین مقابلم ایستاد و با آن چشمان تیله ای سیاهش که با حالت نگاه من ، مو نمیزد ، خیره ام شد : _کجا ؟ _همون پاساژ بزرگه که بازی زیاد داره. " گفتنش بلند شد که سمت گلدان صدای فریاد " آخ جون رفتم و توپش را از روی گلهای خاک گرفته ی مصنوعی داخل گلدان برداشتم و سمتش گرفتم : _برو آفرین... رادین که رفت نگاهم روی گلهای خاک گرفته ماند. بد نبود که گل ها و گلدان را بشورم. گل ها را از درون گلدان بیرون کشیدم و گلدان برداشتم که صدای ظریفی از برخورد چیزی داخل گلدان با جداره های نازک شیشه ای اش ، توجه ام را جلب کرد. گلدان را روی فرش ، برعکس کردم که دیدم کلی قرص و دارو از داخل گلدان روی فرش ریخته شد. یک لحظه نفسم بند آمد. کف زمین نشستم و اسم تک تک قرصها را نگاه کردم. قرصهای رادوین بود! حس کردم سرم گیج رفت. شایدم فشارم افتاد. یعنی قرصهایش را مصرف نمیکرد ؟! چرا ؟! ... من که تمام دغدغه هایش را برطرف میکردم تا الاقل تمام فکر و ذهنش ، درمان باشد. حالم خیلی بد شد. آنقدر که دوباره قرصها را داخل گلدان ریختم و همانجا وسط سالن دو زانو روی زمین ،نشسته ماندم. _میگم خانم جون... اِوا !! ... چی شده ؟! _حالم بده منیرخانم... امروز ، رو کمک من حساب نکن. _خدا بد نده... خوب بودی که شما! _خدا که بد نمیده... فشارم افتاده... سرم درد گرفته ، هرچقدر خودت تونستی ، تمیز کن ، بقیه اش رو ول کن برو. _میخوای یه لیوان آب قند بهت بدم ؟ _نه... میرم چند دقیقه دراز بکشم. و در مقابل نگاه منیر خانم سمت اتاق خوابمان رفتم. تا در را پشت سرم بستم ، بغض گلویم را گرفت. داشتم خفه میشدم انگار. چرا میخواست خوشبختی و آرامش زندگیمان را باز خراب کند. اصلا معلوم نبود که اینهمه مدت درمانش را ترک کرده بود و من خبر نداشتم! فوری شماره ی مطب دکتر افکاری را گرفتم و از منشی دکتر پرسیدم : _سالم ببخشید من همسر آقای عالمیان هستم ، یکی از مریض های دکتر افکاری... میخواستم بدونم جلسات درمانش رو مرتب میاد ؟ _سالم خانم عالمیان... بله ایشون دیروز وقت داشتند و راس ساعت اینجا بودن. _ممنون. گوشی را قطع کردم. پس هم مرا دور زده بود هم دکتر را ؟! یعنی وانمود میکرد درمان شده و در عین حال داروهایش را مصرف نمیکرد ؟! واقعیت شاید تلخ بود اما من یاد گرفته بودم که زود قضاوت نکنم ، و با همه ی شواهد موجود باز هم ، مثبت فکر کردم و با خودم گفتم " فردا خودم به مطب دکتر میرم و بهش میگم تا یه عکس العمل حساب شده در مقابلش داشته باشم " این بهترین فکر بود. اما تمام اتفاقی که قرار بود آنروز بیافتد فقط همین نبود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>