🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هشتاد_پنج.....
_ارغوان.... لعنتی ... میرم خودمو از همین پنجره پرت
میکنم پایین نا ... بابا لعنتی ، تو اگه طاقت درد کشیدن داری ،
من طاقت دیدن دردتو ندارم لامصب.
همان لحظه با فشار درد ، ناله کردم که پرستار گفت:
_بذارید زودتر ببریمش.
و قبل از هر حرف دیگری یا شاید رضایت من به آشتی ،
چرخهای ولیچر روی سنگهای سالن چرخید و از در شیشه
ای اتاق عمل گذشتم.
من خیلی با گذشت بودم. حقیقت زندگی رادوین را حتی از
خودش مخفی کردم و در اعماق قلبم چال . با واقعیت تلخ
وجود خودش که حاصل یک رابطه ی نامشروع بود کنار
آمده بودم چون از پدرم شنیده بودم که این بچه ها همان
قدر معصوم به دنیا می آیند که سایر بچه ها معصوم به دنیا
می آیند. هدایت برای همه ی انسان ها به یک اندازه هست
و هیچ کسی بخاطر گناه پدر و مادرش محکوم و مجبور به
گناه و ضاللت نیست. من حتی با این واقعیت تلخ کنار
آمدم بی آنکه حتی حرفی به رادوین بزنم. با خشم و لحن
تندش ، کنار آمدم و باز دلم را به همان کلمه ی لعنتی
هایش خوش کرده بودم
درد داشت هر ثانیه بیشتر میشد که با آمپول بی حسی ، از
کمر بی حس شدم و دردم کاهش یافت و چند دقیقه ای
نگذشت که صدای ظریف کوچولویی که داشت با گریه اش
مرا صدا میزد ، تمام افکارم را از سرم پاک کرد و فقط آنچه
ماند ، حضور خودش بود.
دکتر نوزاد را روی سینه ام گذاشتم و گفت:
_اینم آقا پسر شما.... به به چه خوش قدم اذان مغرب رو
دادند...
یه ذوقی توی وجودم نشست که اشک به صورتم آورد.
وقتی تخت چرخدارم را از اتاق عمل بیرون میبردند ،
رادوین را پشت در اتاق دیدم ، که با صدای پرستار سمت ما
آمد:
_بفرمایید اینم خانمتون... صحیح و سالم.
چه لحظه ای بود همان دیدار چند ثانیه ای! رنگ نگاهش
خیلی خاص بود و لبخندی خاص تر به صورتش نشست ،
به هر کدام از خدمه هایی که تختم را روی سنگ های
سالن هل میدادند ، چند اسکناسی داد و بعد خم شد سمت
صورتم و پیشانیم را بوسید.
بوسه اش انگار تپش زندگی داشت ، آنقدر پر ضرب که
حتی دلخوریم را برد و نگاه خاصش در چشمانم دوری زد:
_ تو امشب منو سکته دادی ارغوان... بعدا به حسابت
میرسم.
به اتاقم برگشتم. رادوین دسته گل بزرگی خریده بود و چند
بادکنک تولد را دور تا دور تخت نوزاد زده بود. و حتی کیک
کوچکی خریده بود که تنها یک شمع کوچک داشت. باورم
نمیشد اینهمه ذوقش را اینگونه خرج کرده بود. با کمک
خودش و چند پرستار روی تخت اتاق جابه جا شدم و اتاق
خالی شد ، جز من و خودش. کمرم هنوز بی حس بود و به
همین دلیل تخت کامال خوابیده بود و سرم بی بالشت روی
تخت که از کنار نرده های تخت سمت من خم شد و
اخمش را نشانم داد و لبخندش را به رخم کشید :
_حالا با من لج میکنی ؟
با اخمی که حالا خریدار داشت گفتم :
_شما هم که خوب ادبم کردی؟! ... جلوی چشم دکتر
خوشنام زدی تو گوشم!
لبخندش پررنگ تر از اخمش شد :
_از بس زبون درازی تو!.... من یکی حریفت نمیشدم ، اگه
نمیزدم که الان مرده بودی دیوونه!
جوابش را ندادم و همچنان اخمم را نگه داشتم که لحنش
نرم شد ، اخمش هم همینطور و صدایش با انعطاف بیشتری
، زمزمه :
_خب حالا... ناز نکن برام...
و بعد بوسه ای روی گونه ام زد:
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>