🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پانزده
چقدر خوب میشد آدم ها همیشه در بهترین ساعت های عمرشان ، محکوم به حبس ابد میشدند!
یا اصلا همان ثانیه های عزیزشان را در جعبه ی شیشه ای عمرشان جاری میکردند تا مدام تکرار شود... تکرار شود... اما نه... گاهی همین تکرارها هم دل آدم را میزند.
انگار چاره ای نیست ، که بهترین ها و بدترین ها با هم جمع شوند در جعبه ای به اسم خاطرات.
آنشب به یاد ماندنی هم نماند و به صبحی دگر ختم شد. اما من انگار ، همیشه همان بودم ، همان ارغوان صبور که چه رادوین بهترین میشد یا نه ، با شوق یا تلقین ، قصاصم را زندگی میکردم.
پاییز بود و سرما. بعد از انشبی که برایم شروع یک رویا بود ، حس تلخ سختی ها ، کمی از زهرش کاست. اما به ثبات نرسید.
چند وقتی رادوین به مهمانی ها نرفت. اما ایران خانم ترتیب یک مهمانی خانوادگی را داد و انگار این سخت تر از پذیرش مهمانی دوستانه ی رادوین بود. تحمل وجود کسی مثل آیدا برایم سخت تر از تحمل کنایه های ایران خانم بود.
نمیدانم چطور متوجه شد که قرص هایی که گاهی در شربت رادوین میریخت ، دیگر به او نمیدهم. البته شاید ، دانستنش سخت نبود . چون روزی نبود که صدای رادوین بلند شود که :
_ارغوان.... سرم درد میکنه.
و این یعنی مرا میطلبید تا با فشار سر پنجه های دستم ، آرامش کنم که موفق هم بودم ولی انگار اینکارم اصلا به مذاق ایران خانم خوش نمیامد.
برای مهمانی خانوادگی که مهمانانش فقط توران ، خاله ی رادوین بود و آیدا دختر خاله اش ، با کمک شیرین خانم ، غذا درست کردم. از کوفته گرفته تا سوپ جو و فسنجان. وقتی همه ی کارها تمام شد به اتاق برگشتم تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم. چهلم رامش تازه تمام شده بود و بساط مشکی پوشی جمع شده بود ، به همین خاطر بعد از یک دوش آب گرم ، یه بلوز دکمه دار آبی فیروزه ای با شلوار جین مشکی ام پوشیدم و موهایم که هیچ رنگی به خود نداشت ، دم اسبی بستم. سرمه ای کشیدم و رژی زدم که در اتاق باز شد. ایران خانم بود. نگاه تیزی بهم انداخت و جلوتر آمد .
_چرا کاری که بهت گفتمو انجام ندادی ؟
چرخیدم مقابلش.
_کدوم کار ؟
_چرا قرصای رادوینو بهش نمیدی ؟
مکثی کردم و مصمم گفتم :
_من اینکارو نمیکنم... تا ندونم برای چی باید اون قرصا رو بخوره... بهش قرص نمیدم.
در کمتر از آنی ، یک طرف صورتم سوخت.
_دختره ی پرو... به تو نیومده واسه من تعیین تکلیف کنی... من میگم باید قرصاشو بخوره بگو چشم.
سرم رو پایین گرفتم و باز گفتم :
_شرمنده... من نمیتونم.
فریادی سرم کشید که از شدتش چشمام بسته شد :
_تو هم دیوونه شدی انگار... میگم رادوین مریضه... باید قرصاشو بخوره... چرا متوجه نمیشی ؟!
سر بلند کردم و گفتم :
_مریضیش چیه ؟ به من بگید... بهش چیزی نمیگم.
عصبی تر شد و باز با همان فریاد جواب داد :
_لازم نیست تو چیزی بدونی...
همون موقع در اتاق باز شد و رادوین در چهارچوب در ایستاد.
_من چی ؟ ... من چی نباید بدونم ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>