eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 چقدر خوب میشد آدم ها همیشه در بهترین ساعت های عمرشان ، محکوم به حبس ابد میشدند! یا اصلا همان ثانیه های عزیزشان را در جعبه ی شیشه ای عمرشان جاری میکردند تا مدام تکرار شود... تکرار شود... اما نه... گاهی همین تکرارها هم دل آدم را میزند. انگار چاره ای نیست ، که بهترین ها و بدترین ها با هم جمع شوند در جعبه ای به اسم خاطرات. آنشب به یاد ماندنی هم نماند و به صبحی دگر ختم شد. اما من انگار ، همیشه همان بودم ، همان ارغوان صبور که چه رادوین بهترین میشد یا نه ، با شوق یا تلقین ، قصاصم را زندگی میکردم. پاییز بود و سرما. بعد از انشبی که برایم شروع یک رویا بود ، حس تلخ سختی ها ، کمی از زهرش کاست. اما به ثبات نرسید. چند وقتی رادوین به مهمانی ها نرفت. اما ایران خانم ترتیب یک مهمانی خانوادگی را داد و انگار این سخت تر از پذیرش مهمانی دوستانه ی رادوین بود. تحمل وجود کسی مثل آیدا برایم سخت تر از تحمل کنایه های ایران خانم بود. نمیدانم چطور متوجه شد که قرص هایی که گاهی در شربت رادوین میریخت ، دیگر به او نمیدهم. البته شاید ، دانستنش سخت نبود . چون روزی نبود که صدای رادوین بلند شود که : _ارغوان.... سرم درد میکنه. و این یعنی مرا میطلبید تا با فشار سر پنجه های دستم ، آرامش کنم که موفق هم بودم ولی انگار اینکارم اصلا به مذاق ایران خانم خوش نمیامد. برای مهمانی خانوادگی که مهمانانش فقط توران ، خاله ی رادوین بود و آیدا دختر خاله اش ، با کمک شیرین خانم ، غذا درست کردم. از کوفته گرفته تا سوپ جو و فسنجان. وقتی همه ی کارها تمام شد به اتاق برگشتم تا دوش بگیرم و لباس عوض کنم. چهلم رامش تازه تمام شده بود و بساط مشکی پوشی جمع شده بود ، به همین خاطر بعد از یک دوش آب گرم ، یه بلوز دکمه دار آبی فیروزه ای با شلوار جین مشکی ام پوشیدم و موهایم که هیچ رنگی به خود نداشت ، دم اسبی بستم. سرمه ای کشیدم و رژی زدم که در اتاق باز شد. ایران خانم بود. نگاه تیزی بهم انداخت و جلوتر آمد . _چرا کاری که بهت گفتمو انجام ندادی ؟ چرخیدم مقابلش. _کدوم کار ؟ _چرا قرصای رادوینو بهش نمیدی ؟ مکثی کردم و مصمم گفتم : _من اینکارو نمیکنم... تا ندونم برای چی باید اون قرصا رو بخوره... بهش قرص نمیدم. در کمتر از آنی ، یک طرف صورتم سوخت. _دختره ی پرو... به تو نیومده واسه من تعیین تکلیف کنی... من میگم باید قرصاشو بخوره بگو چشم. سرم رو پایین گرفتم و باز گفتم : _شرمنده... من نمیتونم. فریادی سرم کشید که از شدتش چشمام بسته شد : _تو هم دیوونه شدی انگار... میگم رادوین مریضه... باید قرصاشو بخوره... چرا متوجه نمیشی ؟! سر بلند کردم و گفتم : _مریضیش چیه ؟ به من بگید... بهش چیزی نمیگم. عصبی تر شد و باز با همان فریاد جواب داد : _لازم نیست تو چیزی بدونی... همون موقع در اتاق باز شد و رادوین در چهارچوب در ایستاد. _من چی ؟ ... من چی نباید بدونم ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>