eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
‏‪🍀 ﷽ 🍀 🍁 🍀ارغوان با دست راستش ، بازویم رو محکم گرفت و مقابل خودش نگه داشت . نگاهش میگفت که هیچ عطوفتی نسبت به من ندارد. _خوب گوش کن ببین چی میگم ، ... رادوین باید هر روز این قرصا رو بخوره... مریضه... ولی خودش چیزی نمیدونه ... پس با من لج نکن و این قرصو بهش بده. با تعجب به قرص ریز و کوچکِ دایره ای کف دست ایران خانم نگاه کردم و فقط محض کنجکاوی پرسیدم : _چرا پس شما دو روز نبودید تونست که... با حرص صداشو تو گلو خفه کرد و توی صورتم گفت : _چقدر زبون نفهمی تو!... خوبه دیدی توی همون دو روز چه به روز خونه زندگیم آورد... مگه ندیدی ؟ ... کلی از وسایلمو شکوند... _اسم قرصش چیه ؟ ... چه مریضی داره ؟ _چکار به اسمش داری تو. _آخه من دیدم که شما این قرصا رو از یه قوطی ساده ی قرصای مولتی ویتامین بهش میدید... پس حتما جلدشو انداختید دور... چرا ؟! فشار پنجه هاش با اون ناخن های تیزش توی بازوم بیشتر شد. _این فضولی ها به تو نیومده... تو فکر کردی کی هستی هان ؟ ... یه دختره ی گدا گشنه بودی... از قصاصت گذشتم ، واست یه مراسم آبرومند گرفتم ، نذاشتم حتی یکی از فامیلام بفهمن که تو قاتل شوهرم بودی... حالا واسه من دُم درآوردی ؟! سرم پایین بود. کلمات خوب داشتند بار منفی اشان را سرم خالی میکردند. سکوتم از رضایت به شنیدن نبود. سکوتم از صبری بود که مدت ها بود که عادت خُلقم شده بود. چاره ای جز سکوت نداشتم. _حالا این قرصو میاندازم توی شربت ، میری این شربتو بهش میدی بخوره. آهی کشیدم و لیوان شربت پرتقال را گرفتم. اما به سکوتم رضایت نداد و باز عمدا گفت: _بگو چشم خانم. _چشم خانم. چقدر سخت ادا میشد ، همان دو کلمه ی ساده . سخت تر از آنکه به وجود دو کلمه ی ساده یِ " چشم " و " خانم " میخورد. همراه لیوان شربت پرتقال سمت اتاق خواب رفتم. اما ذهنم درگیرتر از همیشه بود. این قرص ها و رابطه اش با رادوین.... خودش موضوع هزاران سوال ذهنم بود. سمت اتاق رفتم. پشت در اتاق یه اضطرابی گرفتم که نمیدونم از اون شربت کوفتی بود یا رفتار عصبی و عکس العمل رادوین توی مهمونی. در اتاق رو آهسته باز کردم. رادوین لباس عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود. سرش درد میکرد و این کاملا مشخص بود. هیچ دلم نمیخواست اون شربت پرتقال مشکوک رو به رادوین بدم. لیوان شربت رو گذاشتم روی میز آرایشم و سمتش رفتم و آهسته گفتم : 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======> 🏴🏴🏴🏴