🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نهم
عصبی از این حرفش گفتم :
_نه فقط تو خوبی که همش با دوستات داری دوره میچرخی !
خندید و برخاست :
_تو چه مرگت شده؟! مهمونی هفتهی پیش که نیومدی ، دیگه تو بازار و خیابون هم نمیگردی ، دیگه دنبال لباس و مد و کیف و کفشم نیستی ...چته ؟!
سوال خوبی بود ،اما جوابش در حد اعتقادات رادوین نبود.
تنها به گفتن یک جمله اکتفا کردم و جواب دادم :
_دیگه حالم بهم میخوره از اینهمه تکرار ...مهمونی ، لباس ، مد ...دوباره مهمونی لباس ، مد ، یعنی هیچ تفریحی دیگه نداریم ؟!
پوزخندش نشان از فلسفی بودن کلامم داشت یا تناقض فکری با باورهایش !
چند قدمی جلو آمد و مقابلم ایستاد :
_خب ...تو واسه چی حالا میخوای من با برادر دوستت آشنا بشم ؟!
_خب یه آدم خاصه ... کلا دوست من یه آدم خاصه .
_آهان خاصه یعنی بیشتر از ما پول داره یا بیشتر از ما مهمونی میده ؟
کلافه نگاهش کردم :
_رادوین ..اصلا دوست من اهل این حرفا نیست ... یه زندگی ساده ولی قشنگ دارن ، یه خانوادهی مهربون و صمیمی هستند ....خیلی رفتاراشون ،حرفاشون حتی طرز نگاهشون با زندگی ما فرق داره .
دستی به شانهام زد و گفت :
_ببین ... برو پایین به مامان بگو ، همین الان حاضر بشه تو رو ببره دکتر.
پایم را با حرص زمین کوبیدم:
_رادوین .
_مرگ رادوین ...اگه با ما فرق دارن ، من واسه چی باید باهاشون آشنا بشم ؟! اینا که اصلا از جنس ما نیستن !
نفهمیدم چرا عصبی شدم و گفتم :
_آره از جنس ما نیستن چون ما مهمونیهامون شده سپری واسه مخفی کردن چهرهی زشت زندگیمون ...واسه محبتی که توی زندگیمون نیست واسه کمبودهایی که گرچه از نظر مالی نیست و از نظر عاطفی و روحی هست .
صدای خندهاش عصبی ترم کرد:
_تو مغزت ترک خورده ! ...دیشب خواب افلاطون یا سقراط رو ندیدی ؟!
چرخیدم سمت در و از این بحث بیثمر، دستگیره را گرفتم که گفت :
_ولی برایم جالب شد ...تفریح بامزهای میتونه باشه ...بریم دو تا آدم مریخی ببینیم که چطور تونستند مغز تو رو شستشو بدن .
با آنکه در دلم ذوق کردم اما حتی سرم را هم سمتش برنگردانم و در همان حالت گفتم :
_اگه قراره دنبالم راه بیافتی تا بیادبی و بیاحترامی کنی و آبروی منو ببری همون نیای بهتره.
جلوتر آمد و سرش را از کنار گوشم خم کرد :
_آخ آخ خانم مودب ! ناراحت شدی؟ ... باشه ... یه قرار بذار یه کافی شاپی جایی.
_اهل کافی شاپ نیستن .
صدای فریادش بلند شد :
_نکنه قراره با هم یه سفر راهیان نور بریم ؟.. .یعنی چی اهل کافی شاپ نیستن !
نیم تنهام چرخید سمتش و گفتم :
_توی پارک نزدیک خونمون چطوره ؟
_اهل کافی شاپ نیستن بعد اهل پارک هستن ؟!
_نمیدونم شاید اونم قبول نکنن باید ببینم چی میگن .
کلافه چنگی به موهایش زد و چشمانش را با کنجکاوی تنگ کرد و گفت :
_ اوه مای گاد ... یعنی این دوتا آدم فضایی رو باید دید واقعا !
گوشهی لبم بالا رفت :
_بهش زنگ میزنم باز نه نیاری و بگی امروز نمیتونم ، فردا کار دارم .
اخم کرد و گفت:
_ پررو نشو ...وقتی حرف میزنم رو حرفم هستم .
از اتاقش که بیرون زدم ، از شدت ذوق دو دستم را مشت کردم و با خوشحالی از ،تصور دوستی رادوین و امیر ذوق زده زیر لب گفتم :
_جونمی جوون .
بچه بودم .آنقدر بچه بودم که با آنکه لیسانس گرفته بودم اما فکر و ذهنم با واقعیتها مطابقت نداشت .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>