🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_نود_هشت
علت این حرفش را نفهمیدم، ولی اطاعت کردم.
برگشتم به اتاق خواب... اما طولی نکشید که خودش با یک سینی جگر و دو لیوان نوشابه آمد.
سینی را روی تخت گذاشت و خودش طرف مقابلم نشست.
چند ثانیه سکوت بینمان بود، و عجب مزهای میداد آن جگرهای کبابی!
_یعنی گاهی فکر میکنم تو واقعا خُلی!
از تعجب دهانم از جویدن لقمهام باز ماند و او ادامه داد:
_این بلا رو اگه سر هر کدوم از دخترایی که میشناسم میآوردم ، قید منو جیبمو با هم میزدن و میرفتن جایی که دیگه دستم بهشون نرسه.... تو چته واقعا ؟!... من خودم راضیم به طلاقت... چرا نمیخوای از شر منو مادرم خلاص بشی ؟!
نگاهش صاف در چشمانم نشست که گفتم:
_من به رامش قول دادم.
_چی ؟!
_رامش ازم قول گرفت که تنهات نذارم ... توی هیچ شرایطی ... ازم خواست از هیچ محبتی به تو دریغ نکنم.
خشکش زد... شاید توقع این حرفم را نداشت.
داشتم در نگاهش جستجو میکردم که یکدفعه زد زیر سینی و فریاد کشید:
_گمشو بیرون.
ترسیده از تخت پایین پریدم و از او فاصله گرفتم که در کمد لباسهایم را باز کرد و چادر و پوشیه و مانتوام را پرت کرد روی زمین.
دنبال چیزی میگشت شاید.
هنوز باور نداشتم که عصبانیتش برای گفتن آن جملهی سادهی من باشد که کیفم را هم انداخت جلوی پایم و گفت :
_گورتو گم میکنی همین امروز میری خونهی نهنهت... فهمیدی ؟
_من! ...من چی گفتم مگه ؟!
فریادش محکمتر شد :
_همین که گفتم.
پشتش را به من کرد... باز نظم تنفسهایش بهم ریخته بود که ادامه داد:
_اگه تا ده دقیقه دیگه نری... به خدا اونقدر میزنمت که بمیری.
مایوس و ناراحت ، لباسهایم را بغل زدم... در حالیکه مانتوام را میپوشیدم آهسته نجوا کردم:
_باشه میرم... آروم باش فقط... از اون شربت زعفرون یه کم بخور... حالتو بهتر میکنه.
محکم ، از ته حنجره داد زد :
_خفهشو فقط...
مجبور به رفتن شدم.
هیچ راهی برای ماندنم نبود.
اگر اصرار میکردم به حرف زدن یا حتی پرسیدن از اینکه چی اینقدر عصبیش کرده بود ، ممکن بود کتک بخورم و دیگر تنم نمیکشید که یک کتک مفصل دیگر را هم تحمل کنم.
تاکسی گرفتم... با یه کیف پر از دارو و بغضی که نه شکست و نه رهایم کرد، رسیدم به خانه ی پدری.
زنگ زدم و مادر در را باز کرد.
تمام عضلات صورتم گرفت تا به زور لبخند زدم :
_سلام.
_ارغوان!
وارد خانه شدم و چادر و پوشیهام را تا زدم که مادر پرسید:
_اینجا چکار میکنی؟
_مگه برای دیدن شما و امیر باید اجازه بگیرم ؟!
وارد خانه شدم و با احتیاط نشستم روی مبل که مادر گفت :
_از من نه... ولی از شوهرت چرا.
_شما از کجا میدونی اجازه نگرفتم ؟!
مادر سکوت کرد که ادامه دادم :
_چند روزی میخواست بره مسافرت... واسه همین منو آورد اینجا... سلامم رسوند... امیر کجاست حالا؟
مادر با یک سینی چای سمتم آمد و گفت:
_آفرین به دخترم... دروغم میگی به مادرت بگو... نذار چیزی از زندگیت بفهمه تا خدای نکرده با دخالت بیجا ، زندگیتو خراب کنه.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>