eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 نگاهش خشم داشت... مثل تیزی یک شمشیر... تیز و برنده... اما کارهایش آدم را به شک می‌انداخت! چای نبات با زنجبیل برایم آورد! گرچه اخم بود، ولی محبتش همان اندازه بود. _کوفت کن تا نمردی... من پای شوهرم هستم... من یه وحشی‌ام... می‌خوای پام بمونی ؟ به زحمت نشستم روی کاناپه و لیوان چای نبات را برداشتم. حتی با یک جرعه‌اش هم حالم بهتر شد. اما باید بحث را از آن تنش بیرون می‌کشیدم. _مامانت بفهمه اون گلدونش‌رو شکستی... عصبی بلند گفت: _جواب منو بده... بازم می‌خوای با من بمونی ؟ مجبور به جواب شدم. چرا ؟ چرا این اجبار را دوست داشتم! یا واقعا به سرم زده بود یا... ! حتم داشتم مورد دوم بود. من... تک دختر حاج صابری... جام عقیق پدر! .... مردی‌رو دوست داشتم که هزاران دختر دور و برش بود! اگر رادوین یکی از خواستگارانم بود ، قطعا همان اول جواب رد می‌شنید اما... خدا تقدیرم را با اجباری رقم زد که علتش را نمی‌دانستم. جرعه‌ی دیگری از چایم را نوشیدم که با چنان غضبی پرسید : _پس همش حرف مفت بود ؟ که لحظه‌ای چشم بستم و آهسته گفتم : _وقتی حرفامو باور نداری... گفتنش چه فایده داره. سکوت کرد اما همراه با نگاهی خیره که قصد ترک آن را نداشت. و حال من بد! ... باید دکتر می‌رفتم. _رادوین... لیوان را روی میز گذاشتم و باز در مقابل نگاهش گفتم : _تو رو روح رامش... منو ببر دکتر... به خدا حالم بده... به جان تو... فریاد زد: _خفه شو... کجا ببرمت ؟ گفتم بتمرگ تا خوب شی. سرم را باز گذاشتم روی کاناپه و چشم بستم و خوردم بغض و ناله و هر چه که او را باز عصبی می‌کرد اما درد را نه... دستانم از شدت درد مشت شد جلوی دهانم...شاید داشتم میمردم! محکم سر انگشت اشاره‌ام را گاز گرفتم تا صدایم بلند نشود که باز صدایش را شنیدم: _خیلی خب بابا... نمیری حالا... برو حاضر شو. همین اجازه‌اش ، اشکم را جاری کرد. به زحمت برخاستم و با هزار ناله و دردی که آهسته نجوا می‌زدم ، چادر و پوشیه‌ام را زدم و او هم فقط شلوار جین بیرونش را پوشید. تمام طول راه تا درمانگاه را خم شدم و دستانم را محکم دور شکمم حلقه زدم. او هم حرفی نزد خداروشکر . به نزدیکترین درمانگاه رفتیم. رادوین بیرون اتاق زنان ایستاد ، و من رو به منشی خانم دکتر زنان گفتم : _تورو خدا خانم... حالم خیلی بده... منو بفرستید داخل. فقط یه نگاه به رنگ و رویم کافی بود تا اورژانسی بودن حالم کشف شود و اجازه‌ی ورودم صادر. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>