eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ارغوان پلک‌های سنگینم را به زحمت باز کردم .روی تخت بودم و صدای صحبت دونفر را می‌شنیدم . اما حتی نمی‌خواستم دقت کنم و به صحبت هایشان گوش . دستی به گلویم کشیدم... انگار هنوز رد کمربند رادوین رویش بود و بد جوری درد می‌کرد، آنقدر که حتی آب گلویم را به سختی قورت دادم . در اتاق باز شد... ایران خانم بود. یک لیوان شربت روی یک پیش دستی آورده بود. جلوتر که آمد به احترامش نیم خیز شدم که گفت : _راحت باش . نشست لبه‌ی تخت و پیش دستی را سمتم گرفت . لیوان را برداشتم و با صدایی گرفته و دردی که هنوز در گلو و حنجره‌ام بود گفتم : _ببخشید .. آهی کشید و بی آنکه نگاهم کند گفت : _اگه می‌خوای زنده بمونی سربه سر رادوین نذار ... حال روحیش خوب نیست ... منم حوصله ی یه شکایت و کلانتری و دادگاه دیگه رو ندارم . سکوت کردم .حق با او بود. لجبازی کردم ، شاید . اثبات بی گناهی خانواده ام در این قضیه ، در زمانی که رادوین حال طبیعی نداشت ، فایده ای هم نداشت . سکوتم را که دید گفت : _بهت یه توصیه می‌کنم ...دلم می‌خواد لااقل بخاطر خودت جدی بگیری . سرش بالا آمد و نگاه سردش به چشمانم نشست : _فکر نکن همسر رادوین شدی ...فکر نکن این زندگی دوامی داره ..قید رادوین رو بزن ...نذار نزدیکت بشه ...بذار سرش گرم مهمونی هاش باشه ، بذار با دوستاش باشه ...من تو رو زن رادوین نمی‌بینم ، شاید براش دوباره زن گرفتم ... پس بهتره فعلا خودتو به رادوین ثابت نکنی . حرفی نزدم، ولی مفهوم این حرفش ، سوالاتی شد برای ذهن درگیرم که جوابش را فقط خودش می‌دانست. از روی تخت برخاست که گفتم : _ایران خانم . سرد و خشک نگاهم کرد و من ادامه دادم : _چه شما بگید یا نه ...حتی چه من بخوام یا نه ... بازم همسرش شدم و دارم توی یه خونه باهاش زندگی می‌کنم . از نگاه یخ زده‌اش ، لرزم گرفت که جواب داد: _زندگی کن ...اما نه به اسم همسر ...حتی سعی نکن سمتش بری ...رادوین هم سمتت نمیآد ...تو هم سمتش نرو. گنگ بود و پر ابهام : _منظورتون دقیقا چیه ؟ حرصش گرفت و کمی عصبی شد .سرش را جلو کشید و آهسته گفت : _نمی‌خوام رابطه ای بینتون اتفاق بیافته ... از این واضح تر بگم ؟ و بعد از اتاق بیرون رفت و مرا همانطور بهت زده به حال خودم رها کرد . لیوان شربت میان دستم بود و هنوز نمی‌دانستم چه روزهایی را قرار است تجربه کنم ..! سخت‌تر از روزهای قبل ! سخت‌تر از روزی که پایم به این خانه باز شد ؟! همان روز لعنتی که مسبب همه‌ی این اتفاق ها بود. و انگار باز کششی از زمان مرا بلعید در دالان خاطرات گذشته . در خانه که باز شد با دلشوره ای که انگار حس ششم به وجودم ریخته بود وارد خانه شدم . از همان جلوی در ورودی گفتم : _رامش! و صدایی نیامد! در عوض مرد میانسالی با یک پیراهن سفید یقه باز که سه دکمه ی بالایش را شاید عمدا باز گذاشته بود تا آن گردنبند طلای قرص و محکمش رابه رخ بکشد جلوی در ظاهر شد . _بیا تو ... رامش الان می‌آد . _نه مزاحم نمی‌شم ...می‌رم جلوی در تا بیاد . تا خواستم قدمی به عقب برگردم بلند گفت : _رامش ! و در عوض قدمی که من به عقب رفتم او به سمتم آمد و باز صدا زد: _رامش. حرصم گرفت ،چرا رامش دروغ گفت ؟! گفته بود تنهاست ! مقابلم رسید و نظاره ام کرد. دقیق ... جزء به جزء .چندشم شد. سرم را پایین گرفتم تا همان زاویه ی محدود چشمانم را هم نبیند . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>