🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_دو
پیراهنش را گوشهای انداخت که فریاد زدم :
_نه ...نه...
ثانیه ها هم برای من فریاد می کشیدند و من تمام عمرم را خلاصه در همان چند ثانیه دیدم .
انگار زمان هم برایم ایستاد تا مرا در جدال با شیطان نظاره کند!
یک لحظه شاید درست لحظه ای که فکر می کردم دستانم قدرت مقابله ندارد و اسیر دستان قوی و مردانهی او شده است ، در ته دلم ، با التماسی که شاید از مرز التماس هم گذشت و فریادی بود که گوش ملکوت را هم کر کرد،صدا زدم :
_یاقمر بنیهاشم تورو قسم به خواهرت نجاتم بده .
انگار قدرت به دستانم برگشت نفهمیدم چی شد که آن هیکل تنومند و مردانه را نه تنها پس زدم ، بلکه حتی پرت کردم طرف دیگر اتاق و با یک حرکت چادر و پوشیه ام که روی زمین افتاده بود برداشتم و دویدم ... اما دنبالم آمد.
_قرار نبود وحشی بشی ها !
و صدای خنده اش تا مدت ها در گوش ضمیر ناخودآگاهم ماند و باعث کابوسم شد .
درست چند قدمی در خروج از سالن مرا باز گرفت و کشید :
_کسی از این خونه اینجوری بیرون نمیره عشقم ... باید حق سکوتم رو بدی ... چی میخوای ؟طلا میخوای ؟خونه میخوای ؟چی میخوای خوشگله ؟
دستانم باز داشت اسیر دستان تنومندش میشد .
مرا کشید سمت مبل و با یک حرکت چنان پرتم کرد روی زمین که حس کردم استخوان کمرم شکست .
همه چیز مثل یک کابوس بود! باورم نمیشد...پدر رامش !
رامش هیچ وقت حرفی از پدرش نزده بود و حالا انگار من داشتم در توهمات خودم دست و پا میزدم .
خم شد و نگاهم در آخرین توان و فکر فرار به اطراف چرخید و تنها چیزی که جلوی دستم بود، همان گلدان بلند و کریستال چکی بود که انگار از همان روی میز فریاد میکشید :
_بزن.
سر انگشتان دستم را به زحمت به گلدان رساندم و گلدان را با یک دست بالا بردم و زدم .
سرش کمی از روی صورتم بلند شد .
خون از کنار شقیقه اش جاری شد که اخمی کرد و فریاد کشید :
_دختره ی کثافت ...
ترسیدم ... دیگر یادم نیست !
ضربات را نشمردم، ولی زدم ... آنقدر زدم که افتاد .
به پهلو افتاد کف سالن و نگاه من به گلدان خونی توی دستم و جیغ کشیدم .
چند قدمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم که در خانه باز شد، مادر رامش بود که بلند و با حرص بی آنکه ما را ببیند گفت :
_ناصر تو به من قول دادی ...تو گفتی دست از سر من و زندگیم برمیداری .... تو ...
و یکدفعه مرا دید .نفسش حبس شد و من زدم زیر گریه :
_به خدا نمی خواستم ...از...از...از خودم دفاع کردم ... به خدا راست میگم .
جلو آمد .ماتش برده بود.
دو زانو افتاد بالای سر ناصر .
نه دیدم نه می فهمیدم یا حدس می زدم که زنده است یا مرده .
فقط می لرزیدم و انگار تمام تن سردم داشت منجمد می شد که صدای بلند ایران خانم مرا وادار به فرار کرد:
_از خونه ی من برو بیرون ...گمشو از جلوی چشمام .
چادرم را برداشتم و با پوشیهای که وسط سالن افتاده بود ،دویدم .
به زحمت با دستان سرد و لرزانم چادرم را سر کردم و از آن خانهی تاریک و نحس فرار .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>