eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 پیراهنش را گوشه‌ای انداخت که فریاد زدم : _نه ...نه... ثانیه ها هم برای من فریاد می کشیدند و من تمام عمرم را خلاصه در همان چند ثانیه دیدم . انگار زمان هم برایم ایستاد تا مرا در جدال با شیطان نظاره کند! یک لحظه شاید درست لحظه ای که فکر می کردم دستانم قدرت مقابله ندارد و اسیر دستان قوی و مردانه‌ی او شده است ، در ته دلم ، با التماسی که شاید از مرز التماس هم گذشت و فریادی بود که گوش ملکوت را هم کر کرد،صدا زدم : _یاقمر بنی‌هاشم تورو قسم به خواهرت نجاتم بده . انگار قدرت به دستانم برگشت نفهمیدم چی شد که آن هیکل تنومند و مردانه را نه تنها پس زدم ، بلکه حتی پرت کردم طرف دیگر اتاق و با یک حرکت چادر و پوشیه ام که روی زمین افتاده بود برداشتم و دویدم ... اما دنبالم آمد. _قرار نبود وحشی بشی ها ! و صدای خنده اش تا مدت ها در گوش ضمیر ناخودآگاهم ماند و باعث کابوسم شد . درست چند قدمی در خروج از سالن مرا باز گرفت و کشید : _کسی از این خونه اینجوری بیرون نمیره عشقم ... باید حق سکوتم ‌رو بدی ... چی می‌خوای ؟طلا می‌خوای ؟خونه می‌خوای ؟چی می‌خوای خوشگله ؟ دستانم باز داشت اسیر دستان تنومندش می‌شد . مرا کشید سمت مبل و با یک حرکت چنان پرتم کرد روی زمین که حس کردم استخوان کمرم شکست . همه چیز مثل یک کابوس بود! باورم نمی‌شد...پدر رامش ! رامش هیچ وقت حرفی از پدرش نزده بود و حالا انگار من داشتم در توهمات خودم دست و پا می‌زدم . خم شد و نگاهم در آخرین توان و فکر فرار به اطراف چرخید و تنها چیزی که جلوی دستم بود، همان گلدان بلند و کریستال چکی بود که انگار از همان روی میز فریاد می‌کشید : _بزن. سر انگشتان دستم را به زحمت به گلدان رساندم و گلدان را با یک دست بالا بردم و زدم . سرش کمی از روی صورتم بلند شد . خون از کنار شقیقه اش جاری شد که اخمی کرد و فریاد کشید : _دختره ی کثافت ... ترسیدم ... دیگر یادم نیست ! ضربات را نشمردم، ولی زدم ... آنقدر زدم که افتاد . به پهلو افتاد کف سالن و نگاه من به گلدان خونی توی دستم و جیغ کشیدم . چند قدمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم که در خانه باز شد، مادر رامش بود که بلند و با حرص بی آنکه ما را ببیند گفت : _ناصر تو به من قول دادی ...تو گفتی دست از سر من و زندگیم برمی‌داری .... تو ... و یکدفعه مرا دید .نفسش حبس شد و من زدم زیر گریه : _به خدا نمی خواستم ...از...از...از خودم دفاع کردم ... به خدا راست می‌گم . جلو آمد .ماتش برده بود. دو زانو افتاد بالای سر ناصر . نه دیدم نه می فهمیدم یا حدس می زدم که زنده است یا مرده . فقط می لرزیدم و انگار تمام تن سردم داشت منجمد می شد که صدای بلند ایران خانم مرا وادار به فرار کرد: _از خونه ی من برو بیرون ...گمشو از جلوی چشمام . چادرم را برداشتم و با پوشیه‌ای که وسط سالن افتاده بود ،دویدم . به زحمت با دستان سرد و لرزانم چادرم را سر کردم و از آن خانه‌ی تاریک و نحس فرار . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>