﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_نه
صدای آهنگ بلند ماشین رادوین داشت مغز سرم را هم به تلاطم میانداخت، اما ترجیح دادم سکوت کنم.
چشم بستم و تمام تمرکزم را روی ذکری گذاشتم که با قلب و زبان میگفتم و با گفتنش دانههای شیشهای تسبیح از زیر دستم رد میشد.
جدیت چهره رادوین و اینکه حتی یک کلام هم حرفی برای گفتن نداشت کمی مرا ترساند!
من تا آن روز به هیچ مهمانی مختلطی نرفته بودم و تنها خدا خدا میکردم که بتوانم خودم را در آن مهمانی از شر همه بلاهای قبل و بعدش حفظ کنم.
رسیدیم... با همان ماشین از بین درهای بزرگ خانههای ویلایی رد شدیم.
جلوی در رادوین از ماشین پیاده شد و من به تبعیت از او.
یک مرد کت و شلواری جلو آمد و ضمن سلام و علیک و خوشامد گویی ، رادوین بی انکه جوابش را بدهد گفت :
_ یک جای خوب پارکش کن.
بعد اشاره کرد همراهش بروم.
دلشوره مثل تلاطم مدام حل نشدن نشاسته در آب گرم ، در وجودم التهاب ایجاد میکرد.
قدمهایم را با او هماهنگ کرده بودم که ایستاد، برگشت سمتم و از پشت همان پوشیه چنان گفت ؛ حواست باشه به من گیرندی ها ، که قالب تهی کردم و گفتم:
_ چشم!
در ورودی خانه ، خانمی با ماکسی بلند و یقه باز جلو رویمان سبز شد.
_اوه ببین کی اینجاست ... بادیگارد جدید گرفتی؟! بادیگارد نینجائه !!!
صدای سرد و جدی رادوین را شنیدم:
_چی میگی تو ... همسرمه.
صدای تعجب آن زن از مرز شوک و بهت هم گذشت و کمی بعد به خنده پیوند خورد !
_خاک عالم ... این زنته!!!!
از ته دل خندید و در میان خنده های جلف به بازوی رادوین مشتی زد و با همان خنده ادامه داد:
_خیلی عوضی هستی پسر... هر غلطی که خواستی کردی حالا که رفتی سراغ زن ... زن عرب گرفتی رادوین!!!
در کمال وقاحت جواب داد:
_پس چی فکر کردی !!! حتماً میخواستی بیام سراغ توئه دستمالی شده!
چشمام رو از وقاحت جمله اش بستم و زیر لب دعا کردم:
_خدایا نجاتم بده... اینجا جای من نیست.
و آن جمله انگار اصلاً به مزاج خانم باکلاس مجلس خوش نیامد... پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_دلتم بخواد پری پری که میگن منم... چی فکر کردی پس! میومدی هم ردت میکردم جونم.
رادوین دست دراز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت . از تماس دستش با کمرم یک دفعه لبریز از شوق شدم .حس حمایتش داشت دیوانه ام میکرد که به آهستگی مرا سمتی که در ورودی خانه بود هدایت کرد.
تعجب کرده بودم ، رادوین آنقدر عصبی به نظر میآمد که حتی جرات نکردم که بگویم من توی حیاط خانه می مانم. ترجیح دادم فعلاً صبر کنم ... چند نفری دور رادوین را گرفتند و خوش و بشهای دوستانهشان برخاست و کم کم نگاهها با ورود من به سمتم چرخید.
اکثر نگاهها ، تحقیرآمیز و متعجب بود. حتی آهنگ ارکست قطع شد و همه لحظاتی محو ورود ما شدند اما طولی نکشید که رادوین به جمع دوستانش پیوست و من تنها ماندم و در بین نگاه کنجکاو زنان و مردانی که انگار بدشان نمیآمد به زور هم که شده پوشیهام را بالا بزنند و برای لحظاتی هم که شده صورتم را ببینند.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>