🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_پنج....
چشمانم را بستم و زیر لب گفتم :
" یا عزیزُ ذوالْعِزِّ وَ الْاِقْتِدار ، اَعِزْنی...
یادم بود که مادر همیشه این ذکر را میگفت حتی لحن تلفظ الفاظش یادم هست .
از معنی ذکرش میخندیدم و میگفتم :
_آخه تو که تو دل آقا جونم جای خودتو باز کردی دیگه واسه چی میخوای عزیز بشی ؟
و مادر لبخند میزد و میگفت :
_یه زن باید هر روز پیش همسرش عزیز باشه ... عزیزتر از ثانیهی قبل حتی . "
در اتاق را باز کردم .میخواست جایی برود .داشت پیراهنش را میپوشید که جلو رفتم... یکدفعه چرخید سمتم و عصبی فریاد زد :
_هیچی نگو اگه میخوای زنده بمونی .
ترس را در قلبم و چهرهام پنهان کردم و دست دراز کردم سمت یقهی پیراهنش و درحالیکه آهسته یقهی لباسش را مرتب میکردم گفتم :
_میآم.
نمیدانم از برخورد دستان سرد من با گردنش ماتش برد و یخ زد یا از حرفی که شنید !
شایدم ذکری که گفتم داشت اثر می کرد !
با تامل دکمههای براق الماس مانند پیراهنش را که میدرخشید از شفافیت ، میبستم :
_این پیراهنت خیلی بهت میآد.
اخمی کرد که با آنکه چشمانم روی دکمههای پیراهنش خشک بود اما از چشمانم دور نماند :
_تو دیوونهای واقعا ! یک ساعت پیش داشتم خفهات میکردم ، حالا اومدی دکمهی پیراهنمو ببندی ؟!
لبخند زدم . کاش بغضم نگیرد و نگرفت .
_خودت جوابشو میدونی ...گفتی همسرمی ...گفتی باید مطیعت باشم ... این همون حرفیه که از پدرم یاد گرفتم ... هستم ... پس مطیع همسرم هستم ...میآم .
_دستم انداختی ! میدونی چی میگم ؟!
میدونی کجا میخوام برم ؟! میدونی اونجا آدما چه شکلی ظاهر میشند؟!
بعد با پوزخندی سرش را از من برگرداند .
دو دکمهی دیگر بیشتر نمانده بود برای حرف زدن که گفتم :
_میدونم ... فقط ...فقط یه خواهش دارم ... یه ... التماس .
سرش را باز سمتم چرخاند. دکمهی آخر را بستم و سرم بالا آمد.
در چشمانش که به نظرم زیبا بود اما پر از خشم یا التهابی خاص یا شایدم تعجب از شناخت ناممکن من ، خیره شدم .
_بذار اون طوری که خودم میخوام لباس بپوشم.
صدای بلند خندهاش تمام اتاق را برداشت . چرخید و پشتش را به من کرد:
_تو دیوونهای ... با اون چادر و پوشیه !وای چه فیلم طنزی میشه امشب ... میخوای منو مسخره کنند!
جملهی آخرش رو فریاد زد که گفتم:
_همین حالا هم خیلیها میدونن که من همسرتم و اگه قصد مسخره داشتند حالا هم مسخره کردند ... بذار همونی باشم که هستم .
ماتش برده بود .زل زده در چشمانم ، حتی پلک هم نمیزد که باز گفتم :
_رادوین ... من ... من به اسمت ایمان دارم ... معنی اسمت ...تنها امیدی بوده که داشتم تا پا توی این خونه بذارم ...
خونه ای که به قول خودت ، شکنجهگاه منه ...!
اخم ظریفی ابروانش را بهم نزدیک کرد که با لبخندی که کاش معجزه میکرد گفتم :
_جوانمرد ... معنی خیلی قشنگیه ، مگه نه ؟
اخمش بیشتر شد که یکدفعه فریاد کشید :
_چی فکر کردی دیوونه ؟ منو نمیتونی خام خودت کنی ؟ کور خوندی .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>