🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_چهار....
_یاد میگیره ...باید بره تا ببینه ...
در ضمن دوستام منو دعوت کردند به عنوان جشن بعد از
ازدواجم، حاال بدون این کجا برم ؟!
"این "خوشم نمیآمد . حس تحقیری
اصال از آن کلمه ی
در این کلمه میتپید که دگرگونم میکرد.
بشقاب دست نخوردهام را سمت وسط میز آهسته هل دادم
و گفتم :
_من...
چنان با عصبانیت نگاهم کرد که خشکم زد . حجم سیاهی
زیاد چشمانش را تاب نیاوردم و الل شدم :
_من چی ؟! بگو من نمیآم تا همینجا سرسفره یه چنگال
بکشم روی صورتت تا یاد بگیری با شوهرت چطور حرف
بزنی ... منی در کار نیست .
بعد از پشت میز برخاست و پلهها را سمت طبقه دوم باال
رفت :
_اگه ناهارت رو خوردی بیا لباست رو بهت بدم .
حس کردم دارم از درون فرو میریزم. تمام تنم به رعشه
افتاده بود اما باید حرفم را میزدم .
کاش مادر را داشتم .ایدههای همسرداریاش اینجا به کارم
میآمد .
جرعه ای از نوشابهی مشکیام سر کشیدم تا الاقل قند
خونم را تامین کنم برای سر پا شدن .
زیر لب ذکر گفتم برای حرف زدن .
اذکاری که از پدرم یاد گرفته بودم .
هنوز به پلهی اول نرسیده ایران خانم گفت :
_بهتره سر به سرش نذاری ..امروز به اندازه کافی کتکت
زده ... بیشتر از این خسته اش نکن.
حق با او بود .تن من هم دیگر طاقت کتک دیگری نداشت
.هنوز دست و پایم میسوخت و درد میکرد.
رد کمربندش روی تنم بود که میگفت :
_کوتاه بیا ارغوان ....دیگه نمیکشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>