eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 _بیا تو ... رامش حتما حمامه . _نه راحتم . _زشته اونجا ... بیا تو . کاش خجالتم ، شرم و حیا و هر کوفتی که باید در وجودم آن لحظه شعله می‌کشید تا پا در آن خانه نگذازم ،کاش کشیده بود و مرا وادار می‌کرد تا عقب بروم ... اصلا بگریزم . وارد خانه شدم .خواستم همان کنار در بایستم که با دستش مرا سمت مبل وسط پذیرائی راهنمایی کرد. چرا باز اطاعت کردم ؟! این اولین بار بود ، که بعد از همه ی دستورات پدر ، این یکبار حرفش را گوش نکردم و وارد خانه‌ای شدم . شاید به همین دلیل هم ناشی بودم ! آنقدر ناشی که با هر حرکت دستش برای نشستن برای دعوت به پذیرائی و هر کار دیگر اطاعت می‌کردم ! باز بلند گفت : _رامش زودباش دیگه . و نشست طرف دیگر مبل .روی همان مبلی که من نشسته بودم .خودم را عقب‌تر کشیدم و با ترسی که به هر دلیل مبهم ، داشت در وجودم متولد می‌شد نگاهش کردم . _هوا گرمه....این چیه زدی رو صورتت توی این هوا....بزن بالا . _ممنون راحتم . کمی نگاهش روی همان چشمانم ماند و بعد برخاست : _تا یه آب میوه بخوری من برم ببینم این رامش چرا نمی‌آد ! و رفت . نفسم با استرس از سینه بیرون آمد. زیر لب با حرص گفتم : _خفه‌ات می‌کنم رامش ... هزار بار بهت گفتم من خونتون نمی‌آم ...حالا وقت حمام بود آخه ؟ لب به هیچ چی نزدم که برگشت : _می‌گه برید بالا اونم الان می‌آد ، شربتت ‌رو چرا نخوردی ؟! _ممنون میل ندارم . با اشاره ی چشم باز گفت : _نمی ری بالا ...تو اتاقشه ...می‌گه شما هم برید . زیر نگاه او یه طور عجیبی استرس داشتم آنقدر که شاید برای فرار از آن نگاه بود که قصد رفتن به اتاق رامش را کردم . نگاهم مامور تعقیب او بود تا ببینم دنبالم می‌آید یا نه ...ولی نیامد! تا در اتاق رامش را باز کردم بلند و عصبی گفتم : _آهای خانم خانما ...کجایی؟ ... می‌کشمت به خدا ...الان وقت حمام کردن بود! پوشیه‌ام را بالا زدم و پشت در حمام اتاقش ضربه‌ای زدم : _می‌شنوی چی می‌گم ؟ یعنی بیا بیرون تا حالتو بگیرم . و هیچ صدایی نمی آمد! چند ضربه ی دیگر به در زدم : _رامش ...اونجایی؟! و چون جوابی نشنیدم آهسته دستگیره ی در را پایین دادم و قلبم ریخت . حمام خالی بود و آن وان بزرگ و سفیدش ، خالی از آب و حتی حوله ی لباس قرمز رنگ رامش ، پشت در شیشه ای رختکن آویز شده . صدای بسته شدن در اتاق شوکه ام کرد. سرم برگشت . پدر رامش بود! دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد و من بهت‌زده از این حرکت گفتم : _آقای عالمیان ! _جان دلم . و انگار همان لحظه با همان دوکلمه قالب تهی کردم ! _شما ... شما جای پدرم ... خندید و مهلت نداد حرف بزنم : _نه خوشگلم، جای پدرت نیستم عشقم ... من جای خودمم ...قربون چشمای قشنگ برم ... کاریت ندارم عزیزم ... چرا ترسیدی ؟! نفس و تپش و روحم همه با هم رفت و مثل مرده ای سرد و بی جان درحالیکه راه فراری نداشتم چند قدمی عقب رفتم : _توروخدا ... توروخدا ...برید بیرون از اتاق .... _چرا عزیزم ؟...تازه اومدم در خدمتت باشم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>