🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجاه_یک
_بیا تو ... رامش حتما حمامه .
_نه راحتم .
_زشته اونجا ... بیا تو .
کاش خجالتم ، شرم و حیا و هر کوفتی که باید در وجودم آن لحظه شعله میکشید تا پا در آن خانه نگذازم ،کاش کشیده بود و مرا وادار میکرد تا عقب بروم ... اصلا بگریزم .
وارد خانه شدم .خواستم همان کنار در بایستم که با دستش مرا سمت مبل وسط پذیرائی راهنمایی کرد.
چرا باز اطاعت کردم ؟!
این اولین بار بود ، که بعد از همه ی دستورات پدر ، این یکبار حرفش را گوش نکردم و وارد خانهای شدم .
شاید به همین دلیل هم ناشی بودم ! آنقدر ناشی که با هر حرکت دستش برای نشستن برای دعوت به پذیرائی و هر کار دیگر اطاعت میکردم !
باز بلند گفت :
_رامش زودباش دیگه .
و نشست طرف دیگر مبل .روی همان مبلی که من نشسته بودم .خودم را عقبتر کشیدم و با ترسی که به هر دلیل مبهم ، داشت در وجودم متولد میشد نگاهش کردم .
_هوا گرمه....این چیه زدی رو صورتت توی این هوا....بزن بالا .
_ممنون راحتم .
کمی نگاهش روی همان چشمانم ماند و بعد برخاست :
_تا یه آب میوه بخوری من برم ببینم این رامش چرا نمیآد !
و رفت . نفسم با استرس از سینه بیرون آمد. زیر لب با حرص گفتم :
_خفهات میکنم رامش ... هزار بار بهت گفتم من خونتون نمیآم ...حالا وقت حمام بود آخه ؟
لب به هیچ چی نزدم که برگشت :
_میگه برید بالا اونم الان میآد ، شربتت رو چرا نخوردی ؟!
_ممنون میل ندارم .
با اشاره ی چشم باز گفت :
_نمی ری بالا ...تو اتاقشه ...میگه شما هم برید .
زیر نگاه او یه طور عجیبی استرس داشتم آنقدر که شاید برای فرار از آن نگاه بود که قصد رفتن به اتاق رامش را کردم .
نگاهم مامور تعقیب او بود تا ببینم دنبالم میآید یا نه ...ولی نیامد!
تا در اتاق رامش را باز کردم بلند و عصبی گفتم :
_آهای خانم خانما ...کجایی؟ ... میکشمت به خدا ...الان وقت حمام کردن بود!
پوشیهام را بالا زدم و پشت در حمام اتاقش ضربهای زدم :
_میشنوی چی میگم ؟ یعنی بیا بیرون تا حالتو بگیرم .
و هیچ صدایی نمی آمد! چند ضربه ی دیگر به در زدم :
_رامش ...اونجایی؟!
و چون جوابی نشنیدم آهسته دستگیره ی در را پایین دادم و قلبم ریخت .
حمام خالی بود و آن وان بزرگ و سفیدش ، خالی از آب و حتی حوله ی لباس قرمز رنگ رامش ، پشت در شیشه ای رختکن آویز شده .
صدای بسته شدن در اتاق شوکه ام کرد.
سرم برگشت . پدر رامش بود!
دکمههای پیراهنش را باز میکرد و من بهتزده از این حرکت گفتم :
_آقای عالمیان !
_جان دلم .
و انگار همان لحظه با همان دوکلمه قالب تهی کردم !
_شما ... شما جای پدرم ...
خندید و مهلت نداد حرف بزنم :
_نه خوشگلم، جای پدرت نیستم عشقم ... من جای خودمم ...قربون چشمای قشنگ برم ... کاریت ندارم عزیزم ... چرا ترسیدی ؟!
نفس و تپش و روحم همه با هم رفت و مثل مرده ای سرد و بی جان درحالیکه راه فراری نداشتم چند قدمی عقب رفتم :
_توروخدا ... توروخدا ...برید بیرون از اتاق ....
_چرا عزیزم ؟...تازه اومدم در خدمتت باشم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>