🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_پنجم
تامل من از سر لجبازی نبود از روی حیا بود ولی به هر حال او را عصبی کرد.
باز دستش رفت سمت کمربندش که دلم لرزید و زبان بند آمدهام باز شد :
_رادوین ...گوش بده...به خدا...
زد ...اولین ضربهی محکمی که به شانهام خورد و فریادم را بلند کرد،خم شدم ، نشستم کف اتاق و باز فریاد زدم :
_باشه ...باشه ...
کف هر دو دستم را سمتش بالا آورده بودم که نفس بلندی کشید و گفت :
_فکر کردی با این فیلما خر میشم ...روم نمیشه و خجالت میکشم ...شما زنا همتون کثافتید ...کرم از خود شماست ... عوضیتر از شما ندیدم ...فکر کردی میتونی با این رفتارات بیگناهی خودتو واسه من ثابت کنی و پدر منو محکوم ؟
درحالیکه او میگفت و من میلرزیدم ،به سختی با بغضی خفه کننده گره کمربند حولهام را باز کردم که ضربهی دیگری زد و صدایش با درد دستان من که ضرب کمربند را چشیده بود ، یکی شد :
_بپوش لعنتی .
شکست ... غرور و احساس و قلبم .
نفهمیدم چطور در خودم جمع شدم و لباس پوشیدم . مچاله شده بودم و با صدایی که هم از ترس میلرزید و میگریست گفتم :
_من مثل اون همه نیستم ...به خدا نیستم .
_خفه شو .. مثل شما زیاد دیدم ، یه چادر سر میکنید و فکر میکنید پشت همون چادر همهی کثافت کاریهاتون پنهون میمونه... مثل اون بابای عوضیت که فکر کرده بود میتونه با یه تسبیح و یه اسم حاج آقا منو خام کنه .
خونم جوش آمد. نباید ،نباید تعصب به خرج میدادم ولی نشد .
لباسم را پوشیده بودم که از جا برخاستم و جدیتم ، خودم را هم شگفت زده کرد:
_من با تمام نفرتی که از پدرت داشتم و با بلایی که داشت سرم میآورد، یکبار بهش بی حرمتی نکردم ...تو هم حق نداری همچین کاری کنی .
_خفه شو بابا واسه من درس ادب نده ... شما همتون از دم یه کثافتید ... از اون پدرت گرفته تا اون داداش عوضیت .
نفهمیدم چی شد .تمام حرف های پدرم از سرم پاک شد .
تمام تکرارها و یادآوریها و تمام نکاتی که مادر روز قبل از ازدواج به من گفته بود و دستم در یک لحظه چنان بالا رفت و محکم توی صورت رادوین خورد که خودش هم شوکه شد !
سرش از مقابل چشمانم برگشت .
دست چپش را اهسته بالا آورد و با شست دستش گوشهی لبش را پاک کرد و دوباره نگاهم کرد.
آتش نگاهش حالا مشعلی سوزان از نفرت بود که دست مشت شدهاش را محکم تو صورتم فرود آورد و همراه با فریاد به جانم افتاد :
_بگو غلط کردم ... بگو و گرنه میکشمت عوضی ..بگو .
بد میزد . با کمربند میزد ،با لگد میزد با مشت میزد و من اینبار فقط بخاطر اثبات پاکی خودم نگفتم ،هیچ حرفی نزدم ،نه خواهش کردم نه التماس .فقط از درد ناله کردم و گریستم .
آنقدر که خودش خسته شد و من مچاله شده در خودم گوشهی اتاق افتادم و همان موقع که او داشت از شدت خستگی نفس نفس می زد، ایران خانم ،مادرش در اتاق را گشود :
_چه خبره ! ... چه کار میکنی همین روز اولی !... گفتم قصاص خون پدرتو بگیر ولی نگفتم یه روزه بکشش که .
نگاهش با من بود و من سرم را روی دستان خونیام گذاشتم و آهسته گریستم که فریاد کشید :
_اگه میخواد زنده بمونه باید بگه غلط کردم .
نگفتم و او باز کمربندش را بالا برد و زد.
و من فریادی از ته دل سردادم و ایران خانم جلو آمد:
_رادوین ...کشتی دختر مردمو ...ولش کن .
_می کشمش ...باید بگه غلط کردم .
ایران خانم انگار بیشتر از من رادوین را میشناخت که فوری سمت من آمد و گفت :
_بگو وگرنه به قرآن میکشتت ...بگو.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>