eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 بندهای بلند حوله ام را روی شکمم گره زدم و از حمام بیرون آمدم . مقابل میز آرایش ایستاده بود و داشت لباس می پوشید جایی برود. لحظه ای ایست کردم و فقط نگاهش... کاش می ماند تا لااقل من بتوانم از این اتاق بیرون بروم . تنهایی جرات روبه‌رو شدن با مادرش را نداشتم . _صبحانه خوردی ؟ چرخید سمت من ...دست چپش را از آرنج خم کرده بود و داشت دکمه‌ی روی آستین پیراهنش را می‌بست که گفت : _نکنه می‌خواستی منتظر تو بمونم ! _نه . دکمه را که بست با انگشت همان دست چپ اشاره‌ای به حمام کرد و گفت : _در ضمن ، این دفعه‌ی اول و آخری بود که حوله رو دادم ...از این لوس بازیا خوشم نمیاد ...نمی‌خوام دوباره دست به کمربند بشم ،می‌فهمی که ؟ سرم را آنقدر پایین گرفتم تا نگاهش را نبینم که جلو آمد و چانه‌ام را عمدا گرفت و سرم را بالا آورد: _شنیدی ؟ سرم را آهسته تکان دادم که باز قانع نشد . جدیت نگاه سیاهش مرا می‌ترساند که آن را هم دریغ نکرد و گفت : _اگه بخوای از زبونت واسه شوهرت استفاده نکنی و ادای لال‌ها رو واسم در بیاری ممکنه به آرزوت برسونمت. نفسم در سینه قفل شد و زبانم باز : _چشم . ابرویی بالا برد : _خوبه ...لااقل چشم رو به جا میگی ...برو پایین صبحانه تو بخور . من اما با آن حوله باید آنقدر لفت می‌دادم تا او از اتاق بیرون برود تا بتوانم لباس بپوشم و او انگار اصلا عجله‌ای برای رفتن نداشت ! سگگ کمربندش را که روی کمربند شلوارش می بست ، با اخم نگاهم کرد: _واسه چی نشستی ؟میگم لباس بپوش برو پایین ... میز صبحانه رو که واسه سرکار تا ظهر پهن نمی‌ذارن . هل شدم چی باید می‌گفتم ! کمی من و من کردم که فریاد زد: _گمشو بیرون می‌گم . پاهایم بیشتر از خودم فرمان برد .سریع از کشوی میز توالت یک بلوز و شلوار برداشتم و رفتم سمت در که ساعد دستم را چنان گرفت که حس کردم دارم صدای خرد شدن استخوانهایش را می‌شنوم . کنار شانه‌ام ایستاد و آهسته اما عصبی زمزمه کرد : _کجا ؟..همینجا لباس عوض کن . آب گلویم را به زحمت قورت دادم و درحالیکه مدام از ترس پلک می‌زدم گفتم : _سختمه ... فریادش سرم خراب شد : _فکر کردی کی هستی ؟ اگر دیشب راحتت گذاشتم فکر کردی من کاری بهت ندارم؟ نخیر این خبرا نیست ...تقاص خون پدرمو ازت می‌گیرم ،چنان بلایی سرت میارم که یادت نره که خون بهای خاندان عالمیان چه جوریه ...حالا مثل بچه‌ی آدم لباستو بپوش . بغض کردم .کاش مهلت می‌داد.کاش حق می‌داد.کاش می‌فهمید که برای من،برای کسی که همیشه حیا سرلوحه‌ی زندگیش بوده چقدر سخته که یکدفعه ،که یک شبه ،در مقابل نگاه ولی دم ..مردی که فقط به اسم شوهر بود در واقع ولی دم بود،لباس بپوشم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>