🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_ نه
جلو آمد، گوشهی لبش لبخندی بود تظاهری و نگاهش داشت در شعلههایی از خجالت میسوخت ... چه کسی وادارش کرده بود که اینگونه مقابلم بایستد؟!... بعید نبود که مادرش .
جلو آمد و درحالیکه نگاهش به کتاب بود ، لبهی تختم نشست .
سخت بود چشم ببندم و البته عذاب آورترین عملی که حلال بود . محرمم بود ، زن عقدیم بود و میخواستم خودم را مهار کنم !
نگاهم را ، دستانم را ،عطش خفتهام را و پیروز هم شدم .
چند دقیقه سوال کرد ...حرف زد ... و من تمام توجهام را به کتاب معطوف کردم ،
شاید خودم هم باورم نشد که تا این حد بتوانم خودم را در مقابلش نگه دارم !
وقتی نقشهاش نگرفت ، بعد از پاسخ آخرین سوالش ، دزدکی نگاهم کرد و باز سر به زیر پرسید :
_امیر ... تا کی میخوای منو عذاب بدی ؟
دوباره تکیه زدم به پشتی تختم و پشتم را به او کردم :
_تا هر وقت که لازم باشه .
آه غلیظی کشید :
_من سیلی بعدازظهرت رو ترجیح میدم به این رفتارات ...توروخدا ...ازت خواهش میکنم ...
فریادم بلند شد :
_برو بیرون تا باز گند نزدی به اعصابم .
شاید حتی فکرش را هم نمیکرد که منی که 10دقیقه با آرامش کنارش نشستم و از آن تیپ جنجالیاش چشم پوشی کردم و جواب سوالاتش را دادم حالا اینگونه فریاد بزنم !
رفت و نفس ملتهب من از سینه بالا آمد .درست در آخرین لحظاتی که داشتم وا میدادم و دستم داشت رو میشد ، رفت.
چشم بستم تا بلکه به تقدیر سیاه خودم و ارغوان فکر نکنم .
به اتفاقات افتاده فکر نکنم ...به رامشی که مثل زهر تلخی بود که باید هر روز جرعهای مینوشیدم و کامم را با آن تلخ میکردم ،فکر نکنم .
آه کشیدم و دلم برای ارغوان سوخت .
برای کسی که نمیدانستم چه بلایی سرش آمده و حالا چه میکند .
صبح روز بعد ، اولین روزی بود که مادر کنارمان نبود .
گرچه فرقی نداشت . رامش صبحانه را چیده بود و باز کنار سفره خوابیده .
اما اینبار کاغذی کنار لیوان خالی از چای روی سفره بود! با کنجکاوی کاغذ را برداشتم .
دست خط خودش بود.همانجا ایستاده بالای سرش ،همان چند خط را خواندم :
" سلام
صبحت بخیر امیر جان ....
از دیشب تا اذان صبح بیدار بودم .خوابم نمیبرد . یا شایدم ترس دیدن کابوس مرا بیدار نگه داشت .صبحانهات را آماده کردم ،بیدارم کن تا برات چایی بریزم و اگه نخواستی که باهم صبحانه بخوریم ، پس ...لااقل لقمه ای که برایت گرفته ام راحتما با خودت ببر .
شاید دوستم نداشته باشی...بهت حق میدهم ولی این باعث نمیشه تا ذرهای از عشقم نسبت به تو کم بشه .
عاشقت رامش. "
و قلبی کوچک که کنار اسمش کشیده بود.
چند ثانیه ای محو تماشایش شدم .
انگار تک تک کلمات نامه را از زبانش شنیده بودم اما مگر فرقی هم میکرد !... نامه را تا زدم و روی آن با خودکار کنار جیب پیراهنم نوشتم :
_چرت و پرت برام ننویس ...
حوصله ی شنیدن و خوندن حرفاتو ندارم.
قید صبحانه را زدم اما لقمه ای که گرفته بود را نه.
آنرا برداشتم و از خانه بیرون زدم .
تمام طول راه تا اداره ،حرف های نامه ی رامش داشت توی سرم بلند بلند اکو میشد و من مانده بودم با آن غده ی سرطانی ، با آن بیماری لاعلاج ، با آن همه تظاهر به تنفر چه کنم .
این حق ما نبود ، حق ارغوان هم نبود . اصلا حق من هم نبود که عاشق شوم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>