eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 نه جلو آمد، گوشه‌ی لبش لبخندی بود تظاهری و نگاهش داشت در شعله‌هایی از خجالت می‌سوخت ... چه کسی وادارش کرده بود که اینگونه مقابلم بایستد؟!... بعید نبود که مادرش . جلو آمد و درحالیکه نگاهش به کتاب بود ، لبه‌ی تختم نشست . سخت بود چشم ببندم و البته عذاب آورترین عملی که حلال بود . محرمم بود ، زن عقدیم بود و می‌خواستم خودم را مهار کنم ! نگاهم را ، دستانم را ،عطش خفته‌ام را و پیروز هم شدم . چند دقیقه سوال کرد ...حرف زد ... و من تمام توجه‌ام را به کتاب معطوف کردم ، شاید خودم هم باورم نشد که تا این حد بتوانم خودم را در مقابلش نگه دارم ! وقتی نقشه‌اش نگرفت ، بعد از پاسخ آخرین سوالش ، دزدکی نگاهم کرد و باز سر به زیر پرسید : _امیر ... تا کی می‌خوای منو عذاب بدی ؟ دوباره تکیه زدم به پشتی تختم و پشتم را به او کردم : _تا هر وقت که لازم باشه . آه غلیظی کشید : _من سیلی بعدازظهرت رو ترجیح می‌دم به این رفتارات ...توروخدا ...ازت خواهش می‌کنم ... فریادم بلند شد : _برو بیرون تا باز گند نزدی به اعصابم . شاید حتی فکرش را هم نمی‌کرد که منی که 10دقیقه با آرامش کنارش نشستم و از آن تیپ جنجالی‌اش چشم پوشی کردم و جواب سوالاتش را دادم حالا اینگونه فریاد بزنم ! رفت و نفس ملتهب من از سینه بالا آمد .درست در آخرین لحظاتی که داشتم وا می‌دادم و دستم داشت رو می‌شد ، رفت. چشم بستم تا بلکه به تقدیر سیاه خودم و ارغوان فکر نکنم . به اتفاقات افتاده فکر نکنم ...به رامشی که مثل زهر تلخی بود که باید هر روز جرعه‌ای می‌نوشیدم و کامم را با آن تلخ می‌کردم ،فکر نکنم . آه کشیدم و دلم برای ارغوان سوخت . برای کسی که نمی‌دانستم چه بلایی سرش آمده و حالا چه می‌کند . صبح روز بعد ، اولین روزی بود که مادر کنارمان نبود . گرچه فرقی نداشت . رامش صبحانه را چیده بود و باز کنار سفره خوابیده . اما اینبار کاغذی کنار لیوان خالی از چای روی سفره بود! با کنجکاوی کاغذ را برداشتم . دست خط خودش بود.همانجا ایستاده بالای سرش ،همان چند خط را خواندم : " سلام صبحت بخیر امیر جان .... از دیشب تا اذان صبح بیدار بودم .خوابم نمی‌برد . یا شایدم ترس دیدن کابوس مرا بیدار نگه داشت .صبحانه‌ات را آماده کردم ،بیدارم کن تا برات چایی بریزم و اگه نخواستی که باهم صبحانه بخوریم ، پس ...لااقل لقمه ای که برایت گرفته ام راحتما با خودت ببر . شاید دوستم نداشته باشی...بهت حق می‌دهم ولی این باعث نمی‌شه تا ذره‌ای از عشقم نسبت به تو کم بشه . عاشقت رامش. " و قلبی کوچک که کنار اسمش کشیده بود. چند ثانیه ای محو تماشایش شدم . انگار تک تک کلمات نامه را از زبانش شنیده بودم اما مگر فرقی هم می‌کرد !... نامه را تا زدم و روی آن با خودکار کنار جیب پیراهنم نوشتم : _چرت و پرت برام ننویس ... حوصله ی شنیدن و خوندن حرفاتو ندارم. قید صبحانه را زدم اما لقمه ای که گرفته بود را نه. آنرا برداشتم و از خانه بیرون زدم . تمام طول راه تا اداره ،حرف های نامه ی رامش داشت توی سرم بلند بلند اکو می‌شد و من مانده بودم با آن غده ی سرطانی ، با آن بیماری لاعلاج ، با آن همه تظاهر به تنفر چه کنم . این حق ما نبود ، حق ارغوان هم نبود . اصلا حق من هم نبود که عاشق شوم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>