eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 شاید فکر کرد می‌خواهم کنایه بزنم یا نازپروده بودنش را به رخش بکشم که گفت : _نه خودم می‌تونم .. جدی گفتم : _نمی‌خواد ... آستین هایم را تا آرنج بالا زدم و دستانم را شستم و قاشق قاشق از مواد خام شامی کف دستم ریختم . دور تا دورش را صاف کردم و بعد آهسته و با احتیاط درون روغن غلتاندم . هنوز کنار گاز ایستاده بود و داشت نگاهم می‌کرد. یک لحظه میان نگاه به شامی‌های درون روغن و لیوان چایی که روی پیشخوان بود، یه نگاه گذرا به او انداختم و باز از بین اجزای صورتش،چشمان سیاهش ،لبان کشیده و قرمزش ، باز نگاهم رفت روی همان ورم گوشه‌ی لبش تا ندایی غیبی سرم فریاد بکشد : _ببین چکار کردی آخه؟! _برو بشین خودم سرخش می‌کنم . شنید اما نرفت و من باز درحالیکه با قاشق گوشه‌ی شامی‌ها را بلند می‌کردم تا ببینم سرخ شده یا نه ، تکرار کردم : _بهت می‌گم برو بشین . صدایش در گوشم نشست : _چرا....چرا باید اینقدر از من بدت بیاد ؟! جوابی ندادم چون خودم هم نمی‌دانستم ! اصلا نمی‌دانستم از او بدم می‌آید یا نه! نگاهم به جوشش روغنی بود که دورتادور شامی‌ها حباب می‌زد که ادامه داد: _اگه بخاطر خیلی چیزها نبود... شاید ... برمی‌گشتم پیش مادرم . تکیه زدم به یخچال و با همان جدیت و اخم گفتم : _برگرد...کسی جلوی شما رو نمی‌گیره ... ولی اگر رفتی اینو بدون که فرداش باید بیای محضر تا طلاقت بدم . داشتم نگاهش می‌کردم که سیاهی نگاهش را به من سپرد و قدمی جلو آمد : _من طلاق نمی‌خوام ... تو هر طوری که باشی دوستت دارم ، ولی کاش لااقل به من نگی ازم متنفری، نگی از من بدت می‌آد...این حرفات ..این حرفات ...! حالا شکست همان بغض که اینهمه مدت نگهش داشته بود. نفسم را محکم فوت کردم و گفتم : _برو بشین ..امشب غذا پای من ... میان همان اشک‌هایی که می‌ریخت به شوخی گفت : _من غذا پای شوهرمو نمی‌خورم ها . گره ابروانم محکمتر شد در تحلیل حرف خودم که چه گفتم که جوابش پاسخ او بود که یکدفعه فاصله را کم کرد و بی هیچ حرفی چسبید به سینه ام ! دستانش دورتا دور کمرم حلقه شد و من بی هوا از این کارش دو دستم را بالا گرفتم که گریست . سرش چسبیده به سینه‌ام بود که گریست و من نمی‌دانستم با گریه‌اش یا تنی که مرا محکم در آغوش کشیده بود ،دارد چه بلایی سرم می‌آورد! اولین تماسی که با او داشتم ! انگار کوره‌ی آجرپزی شدم و حرارت از سر و گردنم سرازیر شد . قلبم تند زد و چشمانم روی سر رامش که چسبیده بود به سینه‌ام ،خشک شد و او بعد از همه‌ی آن حرف‌ها و اخم‌ها و آن سیلی و فریادها گفت : _به خدا خیلی دوستت دارم امیر ، هر طوری که باشی ...حتی ..حتی اگه...کتکم بزنی . نباید می‌گذاشتم که صدای تپش‌های تند قلبمو بشنود. _لباسمو با دماغت کثیف نکن ،دستمال کاغذی نیستم ها . سرش را بلند کرد و به نفس حبس شده‌ی من اجازه‌ی خروج داد که با لبخند نیمه‌ای گفت : _ببخشید . صورتش خیس بود از اشک و چشمانم داشت سخت‌ترین صحنه‌ای را می‌دید که در طول عمرم دیده بودم . جای دستم روی لبش ، و اشک در چشمانش و جمله‌ی دوستت دارم روی لبانش ! شاید این بشر دیوانه بود! مگر جواب نفرت ،عشق می‌شود ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>