eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 نگاه گذرایی به رامش انداختم . لقمه‌ی جمع و جوری برای خودش گرفت و کنار کشید . جرعه‌ای نوشابه سر کشیدم و گفتم : _پای خودمو سر سفره نذاشتم که کنار کشیدی ! متوجه ی منظورم نشد که توضیح دادم : _مگه نگفتی ؛ من شام ، پای شوهرمو نمی‌خورم ...خب این که شامیه اینو چرا نمی‌خوری ؟ تازه متوجه‌ی حرفم شد.لبخندی زد و گفت : _اشتها ندارم . حق داشت ...آنقدر کنایه و حرف شنیده بود که دلش به غذا نمی‌کشید . لیوان نوشابه‌ام را از روی سفره برداشتم و گفتم: _پس جمعش کن . شده بودم فرمانروا . یاد حرف آقاجون افتادم که همیشه بعد از غذا می‌گفت: "یاعلی ....دست بجنبید کمک کنید سفره جمع بشه ،کسی که غذا بخوره و بره کنار تا براش بیارن و بخوره و بعد جمع کنن ، هیچ فرقی با پادشاه ظالم نداره " همین باعث شد که من هم برخیزم . بشقاب خالی‌ام را برداشتم و درون ظرفشویی گذاشتم . رامش داشت بقیه ظرف‌ها را جمع می‌کرد که دستکش دست کردم و گفتم : _ظرف‌ها رو می‌شورم . توقع نداشت .دنبال علت اینکارم بود که گفتم : _زود باش دیگه خسته‌ام می‌خوام بخوابم . _تو خسته‌ای خودم می‌شورم ، برو بخواب. درحالیکه دستکش‌های نارنجی ظرفشویی را دست می‌کردم گفتم : _نه ...تو دستت زخمه . یکدفعه با فریادی مرا محکم بغل کرد که گیج شدم ! فکر کردم شاید سوسکی چیزی دیده که گفت : _امیر تو اینقدر مهربونی چرا پس دلمو می‌شکنی ؟ فوری پسش زدم: _فکر بی‌خود نکن ...نخواستم باز مامان بیاد غر بزنه که تو فلان نکردی تو کمک نکردی . تمام ذوقش زیر نگاهم آب شد و از کنارم گذشت . اصلا انگار به من بداخلاقی نیامده بود...! این عذاب وجدان لعنتی داشت یا دیوانه‌ام می‌کرد یا نفسم را می‌گرفت ! کلافه چند ثانیه‌ای پای همان ظرفشویی ایستادم و بعد با خالی کردن حرصم سر بشقاب و لیوان ،کمی آرام شدم . رامش به اتاقش رفته بود که سمت اتاقم رفتم اما صدایش میخکوبم کرد.از پشت در اتاقش شنیدم که گفت : _خوبم مامان ...به خدا نرگس خانوم خیلی هوامو داره ..توروخدا منو شرمنده‌ی اینا نکن ... یه وقت به ارغوان سخت نگیرید ...اونوقت من چکار کنم از خجالت !..امیر خیلی مهربونه به خدا . همان چند جمله آتشم زد و خدایی که پای قسم به مهربانی‌ام خورد! همانجا توی راهروی تنگ و ترش طبقه‌ی دوم ایستادم و خودم را با آن وسوسه‌های عذابی که در سرم جولان می‌داد ، لعنت کردم . من نماد مهربانی بودم ! من! چند دقیقه‌ای همانجا ماندم و بعد به اتاقم برگشتم . اما طولی نکشید که چند ضربه به در خورد. بی آنکه سربلند کنم گفتم : _بله . _امیر... _بله. جلو آمد و پرسید : _می‌گم توی قفسه‌ی کتاب‌هات این کتاب ‌رو پیدا کردم و از امروز شروع کردم به خوندن ... سرم همراه نگاهم بالا آمد که خشکم زد . چشمانم حریصانه روی او نشست . لباس خواب سرخابی رنگی به تن کرده بود که تماما حریر بود. عمدا یا سهوا را نمی‌دانم فقط با حرص سرم را از او که شده بود تجسم حوری بهشتی برگرداندم و گفتم : _نگفتم اینجوری جلوی چشمم نباش . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨