eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 غوطه در افکار ضد و نقیصم بودم که در خانه باز شد ، با آن صدای جیرجیر لولای خشکش ، سرم برگشت. _چقدر شلوغ بود ای نونوایی ... سلام‌علیکم ..شما کی اومدی ؟ با دو انگشت اشاره و وسط ،خطوط افقی پیشانیم را مالش دادم و گفتم : _نیم ساعتی می‌شه . مادر بلند صدا زد : _رامش جان ...رامش ....بیا شوهرت اومده . _لازم نیست بیاد. _لازمه. گفت و چشم غره‌ای نصیبم کرد: _رامش ...رامش جان . حتم داشتم که جلوی چشم مادر ظاهر نمی‌شود ولی اشتباه کردم ! صدای پاهایش سرم را بلند کرد. لباسش را عوض کرده بود . تونیک بلند سرخابی رنگی به همراه شلوارش پوشیده بود و از پله‌ها پایین آمد . مادر داشت نان‌های لواشی که خریده بود را روی سفره پهن می‌کرد تا کمی باد بخورد که سر بلند کرد سمت رامش و گفت : _یه چایی واسه شوهرت بریز. _نمی‌خوام . و مادر باز اصرار کرد: _یکی هم برای من بریز. و رامش با یک سینی چای آمد. سینی را اینبار روی میز گذاشت و بی آنکه نگاهم کند رفت کمک مادر که کاش نمی‌رفت . _دستت درد نکنه دخترم ...لبت چی شده ؟! چشمانم را تحریم کردم تا نبیند ولی گوش‌هایم را نه .سکوت رامش خودش جواب مادر شد. _کار ...امیره ؟! قبل از آنکه رامش تایید کند بلند گفتم : _بله ...زدم تا مراقب زبونش باشه . همان یک کلمه ، سکوت قبل از طوفان را رقم زد .مادر از جا برخاست و دوید سمت پله‌ها .نگاهش نکردم . رامش نان‌ها را جمع کرد و طولی نکشید که مادر شال و کلاه کرده با یک ساک کوچک از پله‌ها پایین آمد. صدای رامش مرا متوجه‌ی مادر کرد: _مادر جون کجا ؟! _قربونت برم مراقب خودت باش ...من دیگه بمونم دق کردم . _کجا آخه ؟! جدی جدی داشت می‌رفت . کفش‌هایش را از جاکفشی درآورد و محکم انداخت روی موزاییک‌های حیاط که برخاستم : _کجا نرگس خانوم ؟! عصبی و بلند گفت : _لا اله الا الله ..برو کنار امیر که می‌ترسم منم شیطون وسوسه کنه و یکی بزنم توی گوشت. _می‌گم کجا ؟! فریاد زد: _می‌رم یه جایی که تورو آدم کنم . چادرش را محکم گرفتم : _کوتاه بیا ..بیا تو ...الان ناراحتی . چرخید سمتم و محکم چادرش را از چنگم کشید : _آره ناراحتم ...از تو...از تویی که بیشتر از اینا ازت توقع داشتم . _حالا داری کجا می‌ری ؟ _چند روزه اقدس خانم بهم می‌گه یه نفر توی کاروان زیارتی‌شون به مشهد جا خالی داره ، می‌گم نه ، می‌خوام پیش عروس و پسرم باشم ، اما امروز دیدم نه ... باید برم از خود همون امام رضا بخوام تورو آدمت کنه . همراه با آه بلندی گفتم : _باشه آدم می‌شم حالا بیا تو . ساک میان دستش را محکم کشیدم که فریاد زد : _می‌گم نه بگو چشم ...بده به من ساک رو . _عصبی هستی الان کوتاه بیا . فریاد زد : _کوتاه نمی‌آم ، که اگه بیام باید جواب خدای بالای سرم رو بدم ...برات متاسفم که پسر حاج صابری هستی و حرفاش از سرت پاک شده ..برات متاسفم که توی ماه حرام زدی توی دهن زنت که مردونگیتو ثابت کنی ...برو خودتو درست کن تا آروم بگیرم . و بعد یک لنگه کفش رو پا کرده و نکرده رفت ! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>