🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_چهل_چهار
غوطه در افکار ضد و نقیصم بودم که در خانه باز شد ، با آن صدای جیرجیر لولای خشکش ، سرم برگشت.
_چقدر شلوغ بود ای نونوایی ... سلامعلیکم ..شما کی اومدی ؟
با دو انگشت اشاره و وسط ،خطوط افقی پیشانیم را مالش دادم و گفتم :
_نیم ساعتی میشه .
مادر بلند صدا زد :
_رامش جان ...رامش ....بیا شوهرت اومده .
_لازم نیست بیاد.
_لازمه.
گفت و چشم غرهای نصیبم کرد:
_رامش ...رامش جان .
حتم داشتم که جلوی چشم مادر ظاهر نمیشود ولی اشتباه کردم !
صدای پاهایش سرم را بلند کرد. لباسش را عوض کرده بود .
تونیک بلند سرخابی رنگی به همراه شلوارش پوشیده بود و از پلهها پایین آمد .
مادر داشت نانهای لواشی که خریده بود را روی سفره پهن میکرد تا کمی باد بخورد که سر بلند کرد سمت رامش و گفت :
_یه چایی واسه شوهرت بریز.
_نمیخوام .
و مادر باز اصرار کرد:
_یکی هم برای من بریز.
و رامش با یک سینی چای آمد.
سینی را اینبار روی میز گذاشت و بی آنکه نگاهم کند رفت کمک مادر که کاش نمیرفت .
_دستت درد نکنه دخترم ...لبت چی شده ؟!
چشمانم را تحریم کردم تا نبیند ولی گوشهایم را نه .سکوت رامش خودش جواب مادر شد.
_کار ...امیره ؟!
قبل از آنکه رامش تایید کند بلند گفتم :
_بله ...زدم تا مراقب زبونش باشه .
همان یک کلمه ، سکوت قبل از طوفان را رقم زد .مادر از جا برخاست و دوید سمت پلهها .نگاهش نکردم .
رامش نانها را جمع کرد و طولی نکشید که مادر شال و کلاه کرده با یک ساک کوچک از پلهها پایین آمد.
صدای رامش مرا متوجهی مادر کرد:
_مادر جون کجا ؟!
_قربونت برم مراقب خودت باش ...من دیگه بمونم دق کردم .
_کجا آخه ؟!
جدی جدی داشت میرفت . کفشهایش را از جاکفشی درآورد و محکم انداخت روی موزاییکهای حیاط که برخاستم :
_کجا نرگس خانوم ؟!
عصبی و بلند گفت :
_لا اله الا الله ..برو کنار امیر که میترسم منم شیطون وسوسه کنه و یکی بزنم توی گوشت.
_میگم کجا ؟!
فریاد زد:
_میرم یه جایی که تورو آدم کنم .
چادرش را محکم گرفتم :
_کوتاه بیا ..بیا تو ...الان ناراحتی .
چرخید سمتم و محکم چادرش را از چنگم کشید :
_آره ناراحتم ...از تو...از تویی که بیشتر از اینا ازت توقع داشتم .
_حالا داری کجا میری ؟
_چند روزه اقدس خانم بهم میگه یه نفر توی کاروان زیارتیشون به مشهد جا خالی داره ، میگم نه ، میخوام پیش عروس و پسرم باشم ، اما امروز دیدم نه ... باید برم از خود همون امام رضا بخوام تورو آدمت کنه .
همراه با آه بلندی گفتم :
_باشه آدم میشم حالا بیا تو .
ساک میان دستش را محکم کشیدم که فریاد زد :
_میگم نه بگو چشم ...بده به من ساک رو .
_عصبی هستی الان کوتاه بیا .
فریاد زد :
_کوتاه نمیآم ، که اگه بیام باید جواب خدای بالای سرم رو بدم ...برات متاسفم که پسر حاج صابری هستی و حرفاش از سرت پاک شده ..برات متاسفم که توی ماه حرام زدی توی دهن زنت که مردونگیتو ثابت کنی ...برو خودتو درست کن تا آروم بگیرم .
و بعد یک لنگه کفش رو پا کرده و نکرده رفت !
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>