eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... با هر زور و ضربی که بود ، سعی کردم بغضم را فرو بخورم ، میدونستم که اگر شاید یک قطره اشک از چشمانم ببارد ، رادوین عصبی تر میشود . به زحمت گفتم : _بزار حرف نزنم فعلا ...حالم خوب نیست . اَه بلندی گفت و از پشت میز برخاست . من هم چیزی نگفتم . شاید بهتر بود تنها باشم .حالا تکلیف خودم را لااقل با این بغض توی گلویم روشن میکردم اما نمیشد . این شلوغی پاساژ ، در میان این همه چشم ، جای گریستن نبود و من فریادها داشتم شاید . رادوین رفت و من تنها شاید یک قطره اشک ریختم و از ، تمام ترس اینکه باز برگردد و بپرسد " چرا گریه کردی " بغض ها و فریادهایم را در سینه خفه کردم تا باز غدهای سرطانی شود برای نابود کردم. اما همان، یک قطره اشک چقدر می توانست آرامم کند . کاش رادوین به من اجازه میداد که بگریم و خودم را از این همه غصه و درد نشسته در گلویم که داشت فریاد میکشید ، خلاص کنم . رادوین با دو ظرف بستنی برگشت . یک ظرف را جلوی من گذاشت و با همان جدیت گفت : _یکم از این بخور ... حالت خوب میشه . تنها چیزی که از گلوی من پایین نمی رفت و انگار میخواست خفه ام کند شاید همان بستنی سردی بود که راه گلویم را کامل می بست . تنها قاشق بستنی را درون ظرف فرو بردم و در مقابل نگاه مُصر راودین که دست از سرم بر نمی داشت ، مجبور شدم یک قاشق کوچک از آن بستنی بچشم . طعم خوبی داشت . شیرین بود اما نه به کام من . و باز صدای رادوین در اعتراض به من بلند شد : _خب یه چیزی بخور دیگه . به سختی توانستم یک جمله بگویم: _ الان حالم خیلی بده ... نمیتونم. و باز با عصبانیت از پشت میز برخاست و به من توپید: _فقط بلدی زهرمارم کنی. و رفت . کاش سمت رادین میرفت . کاش اونقدر این بچه را در این پاساژ پر از بازی های رنگارنگ می چرخاند ، تا همه اتفاقات امروز را فراموش کند . هیچ دلم نمی خواست خاطره ای از امروز ، در ذهن رادین باقی بماند . برای همین هم شاید این کار را کرد و ما را به اینجا آورد. من روی همان نیمکت نشستم و به بستنی های آب شده ای که روی میز باقی می مانده بود و هیچ کدام خورده نشد ، خیره شدم . شاید ساعت ها گذشت . اصلا زمان برایم مهم نبود تا بلاخره رادوین برگشت ..با رادین بود. صدای خنده رادین را که شنیدم از ذوق اشک توی چشمانم نشست . جوری خودش را به من رساند و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با خوشحالی زیر گوشم گفت : _ مامان ، بابا منو برد تمام بازی های اینجا را سوار شدم . که از شدت خوشحالی ، ذوق کردم. _اینم جایزه بردم .... ببین. یک خرس کوچک که جایزه یکی از بازیها بود را به من نشان داد . لبم را محکم گزیدم تا جلوی اشکانم را بگیرم و نگاهم سمت رادوین رفت که باز با اخمی زیر لب زمزمه کرد " دیگه الان واسه چی داری گریه می کنی ؟! " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>