🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_هشت.....
با هر زور و ضربی که بود ، سعی کردم بغضم را فرو بخورم
، میدونستم که اگر شاید یک قطره اشک از چشمانم ببارد ،
رادوین عصبی تر میشود . به زحمت گفتم :
_بزار حرف نزنم فعلا ...حالم خوب نیست .
اَه بلندی گفت و از پشت میز برخاست .
من هم چیزی نگفتم . شاید بهتر بود تنها باشم .حالا
تکلیف خودم را لااقل با این بغض توی گلویم روشن
میکردم اما نمیشد . این شلوغی پاساژ ، در میان این همه
چشم ، جای گریستن نبود و من فریادها داشتم شاید .
رادوین رفت و من تنها شاید یک قطره اشک ریختم و از
، تمام
ترس اینکه باز برگردد و بپرسد " چرا گریه کردی "
بغض ها و فریادهایم را در سینه خفه کردم تا باز غدهای
سرطانی شود برای نابود کردم.
اما همان، یک قطره اشک چقدر می توانست آرامم کند .
کاش رادوین به من اجازه میداد که بگریم و خودم را از
این همه غصه و درد نشسته در گلویم که داشت فریاد
میکشید ، خلاص کنم .
رادوین با دو ظرف بستنی برگشت . یک ظرف را جلوی
من گذاشت و با همان جدیت گفت :
_یکم از این بخور ... حالت خوب میشه .
تنها چیزی که از گلوی من پایین نمی رفت و انگار
میخواست خفه ام کند شاید همان بستنی سردی بود که راه
گلویم را کامل می بست .
تنها قاشق بستنی را درون ظرف فرو بردم و در مقابل نگاه
مُصر راودین که دست از سرم بر نمی داشت ، مجبور شدم
یک قاشق کوچک از آن بستنی بچشم . طعم خوبی داشت .
شیرین بود اما نه به کام من .
و باز صدای رادوین در اعتراض به من بلند شد :
_خب یه چیزی بخور دیگه .
به سختی توانستم یک جمله بگویم:
_ الان حالم خیلی بده ... نمیتونم.
و باز با عصبانیت از پشت میز برخاست و به من توپید:
_فقط بلدی زهرمارم کنی.
و رفت . کاش سمت رادین میرفت . کاش اونقدر این بچه
را در این پاساژ پر از بازی های رنگارنگ می چرخاند ، تا
همه اتفاقات امروز را فراموش کند . هیچ دلم نمی خواست
خاطره ای از امروز ، در ذهن رادین باقی بماند . برای همین
هم شاید این کار را کرد و ما را به اینجا آورد. من روی
همان نیمکت نشستم و به بستنی های آب شده ای که
روی میز باقی می مانده بود و هیچ کدام خورده نشد ، خیره
شدم . شاید ساعت ها گذشت . اصلا زمان برایم مهم نبود
تا بلاخره رادوین برگشت ..با رادین بود. صدای خنده رادین
را که شنیدم از ذوق اشک توی چشمانم نشست . جوری
خودش را به من رساند و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و
با خوشحالی زیر گوشم گفت :
_ مامان ، بابا منو برد تمام بازی های اینجا را سوار شدم .
که از شدت خوشحالی ، ذوق کردم.
_اینم جایزه بردم .... ببین.
یک خرس کوچک که جایزه یکی از بازیها بود را به من
نشان داد . لبم را محکم گزیدم تا جلوی اشکانم را بگیرم و
نگاهم سمت رادوین رفت که باز با اخمی زیر لب زمزمه
کرد " دیگه الان واسه چی داری گریه می کنی ؟! "
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>