eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... مادر نفس بلندی کشید و گفت: _ یه طوری ، تو ، آدمو نگران می کنی که این دو روزه داشتم سکته می کردم ... یه خبر به من می دادی الاقل. لبخندی زدم و گفتم : _باور می کنی اصال وقت نشد ...حاال رادین کجاست؟ _ دیشب با امیر تا دیر وقت تو پارک بودند ... بیچاره بچه ام سرشو با رادین گرم کرده ، هرچی میگم بابا ، سن و سالی ازت گذشته ، یه آستین باال بزن اما گوش نمیده ، میگه وقتی مردی ، زنش از دنیا میره ، دیگه هرکسی زنش نمیشه ... منطقش منو دیوونه کرده . لبخند تلخی که زدم از دید مادر پنهان نماند ، اما برای امید دادن به مادر گفتم: _ درست میشه انشاهلل صبر داشته باش. وارد خانه شدم و روی مبل نشستم و مادر برایم چای آورد. خاطرات گذشته مثل نسیمی از سرم گذشت . روزی که قهر کرده بودم ، روزی که رادوین وکالت طالق به من داد ، روزی که برای آخرین بار ، دیدن رامش آمدم. مادر لیوان چای برایم آورد و گفت : _خوب حالا زنگ می زدی رادوین میگفتی شام امشب اینجا باشید. _ نمیشه مادرجان ...نمیشه ، رادوین خسته است وقتی میاد فقط میخواد بخوابه ... بعدشم به این بچه قول داده میبرتش پاساژ نزدیک خونمون ، امشب باید ببرمش ، نمیخوام بدقول بشه پیش رادین . مادر همراه نفس عمیقی گفت: _ خوب همین که خوب و خوش باشید برای من کافیه ... باشه اصرار نمیکنم ، حاال میدونه تو اینجایی؟ با لبخندی به این حرف مادر گفتم: _ میشه من بدون اجازه رادوین جایی برم؟! و مادر با حرفی که زد باز نگرانی را در وجودم زنده کرد: _آخه شوهرت حساسه ، میترسم به خاطر همین دعواتون بشه. نمیدونم چرا انقدر مطمئن جواب دادم: _نه خیالت راحت ، چند روزه حالش خوبه ... فکر نمی کنم واسه این چیزا دعوامون بشه . شاید بزرگترین اشتباه من همان لحظه اتفاق افتاده بود . کاش بیشتر به رادوین زنگ میزدم . کاش پیام نمیدادم . کاش انقدر زنگ میزدم تا گوشیش رو برداره . اشتباه کردم . یک بیت شعر ساده آن روز مرا غافل کرد از همه حساسیت های قبلی رادوین . خونه مادر بودم . وقتی نه خبری از رادوین شد و نه تماسی گرفت و نه پیامی داد ، خیالم راحت شد که حتما پیامک مرا خوانده . داشتیم ناهار می خوردیم که موبایلم زنگ زد. یک نگاه صفحه گوشیم انداختم . رادوین بود . سرم بی اختیار سمت ساعت چرخید . ساعت نزدیک سه و نیم ظهر بود . گوشی رو برداشتم و در حالی که دهانم را از لقمه ای که گرفته بودم خالی می کردم جواب دادم: _الو ... همان کلمه سه حرفی ساده را گفتم و صدای فریادی شنیدم ، که ماتم برد . حتم دارم که مادر هم شنید . انقدر فریادش بلند بود که چشمان مادر روی صورتم خشک شد: _کدوم گوری هستی تو ؟ میتونم بگم حتی نتونستم حرف بزنم. انگار لال شده بودم . ترس و اضطراب و تپش قلب و هرجور درد و مرضی که بود یک آن به وجود ریخته شد ، یک طوری که اصلا با خودم شک کردم ، نکند کاری کردم ، اشتباهی مرتکب شدم ، که لایق همچین فریادی هستم. سکوتم طولانی شد و فریاد دوم رادوین بلندتر: _بهت میگم کجایی لعنتی ؟ به زحمت آهسته نجوا کردم : _ خونه مادرم . و باز حس کردم که مادر هم شنید که کاش نمی شنید. _ تو غلط کردی رفتی اونجا ... کی بهت گفته بری اونجا ؟ ... چرا به من نگفتی ؟ اصلا من مانده بودم که چی بگویم. خشکم زده بود . نگاه مادر هم روی صورتم سنگینی می کرد . نمی خواستم جلوی او حرف بزنم ، اما رادوین مجبورم کرد . باز فریاد زد: _هزار بار بهت گفتم وقتی خونه میام باید خونه باشی. آب گلویم را قورت دادم و با لبخندی که فقط نمایشی بود برای دلخوش کردن مادر گفتم : _باشه باشه ما منتظرتیم ... بیا دنبالمون. و تماس قطع شد . نفس بلندی کشیدم تا التهاب تپش های کوبنده ی ، قلبم را کم کنم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59