🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_بیست_چهار.....
مادر نفس بلندی کشید و گفت:
_ یه طوری ، تو ، آدمو نگران می کنی که این دو روزه
داشتم سکته می کردم ... یه خبر به من می دادی الاقل.
لبخندی زدم و گفتم :
_باور می کنی اصال وقت نشد ...حاال
رادین کجاست؟
_ دیشب با امیر تا دیر وقت تو پارک بودند ... بیچاره بچه
ام سرشو با رادین گرم کرده ، هرچی میگم بابا ، سن و
سالی ازت گذشته ، یه آستین باال بزن اما گوش نمیده ،
میگه وقتی مردی ، زنش از دنیا میره ، دیگه هرکسی زنش
نمیشه ... منطقش منو دیوونه کرده .
لبخند تلخی که زدم از دید مادر پنهان نماند ، اما برای امید
دادن به مادر گفتم:
_ درست میشه انشاهلل صبر داشته باش. وارد خانه شدم و
روی مبل نشستم و مادر برایم چای آورد. خاطرات گذشته
مثل نسیمی از سرم گذشت . روزی که قهر کرده بودم ،
روزی که رادوین وکالت طالق به من داد ، روزی که برای
آخرین بار ، دیدن رامش آمدم.
مادر لیوان چای برایم آورد و گفت :
_خوب حالا زنگ می زدی رادوین میگفتی شام امشب
اینجا باشید.
_ نمیشه مادرجان ...نمیشه ، رادوین خسته است وقتی
میاد فقط میخواد بخوابه ... بعدشم به این بچه قول داده
میبرتش پاساژ نزدیک خونمون ، امشب باید ببرمش ،
نمیخوام بدقول بشه پیش رادین .
مادر همراه نفس عمیقی گفت:
_ خوب همین که خوب و خوش باشید برای من کافیه ...
باشه اصرار نمیکنم ، حاال میدونه تو اینجایی؟
با لبخندی به این حرف مادر گفتم:
_ میشه من بدون اجازه رادوین جایی برم؟!
و مادر با حرفی که زد باز نگرانی را در وجودم زنده کرد:
_آخه شوهرت حساسه ، میترسم به خاطر همین دعواتون
بشه.
نمیدونم چرا انقدر مطمئن جواب دادم: _نه خیالت راحت ،
چند روزه حالش خوبه ... فکر نمی کنم واسه این چیزا
دعوامون بشه .
شاید بزرگترین اشتباه من همان لحظه اتفاق افتاده بود .
کاش بیشتر به رادوین زنگ میزدم . کاش پیام نمیدادم .
کاش انقدر زنگ میزدم تا گوشیش رو برداره . اشتباه کردم .
یک بیت شعر ساده آن روز مرا غافل کرد از همه حساسیت
های قبلی رادوین .
خونه مادر بودم . وقتی نه خبری از رادوین شد و نه تماسی
گرفت و نه پیامی داد ، خیالم راحت شد که حتما پیامک مرا
خوانده . داشتیم ناهار می خوردیم که موبایلم زنگ زد.
یک نگاه صفحه گوشیم انداختم . رادوین بود . سرم بی
اختیار سمت ساعت چرخید . ساعت نزدیک سه و نیم ظهر
بود . گوشی رو برداشتم و در حالی که دهانم را از لقمه ای
که گرفته بودم خالی می کردم جواب دادم:
_الو ...
همان کلمه سه حرفی ساده را گفتم و صدای فریادی
شنیدم ، که ماتم برد . حتم دارم که مادر هم شنید . انقدر
فریادش بلند بود که چشمان مادر روی صورتم خشک شد:
_کدوم گوری هستی تو ؟
میتونم بگم حتی نتونستم حرف بزنم. انگار لال شده بودم .
ترس و اضطراب و تپش قلب و هرجور درد و مرضی که بود
یک آن به وجود ریخته شد ، یک طوری که اصلا با خودم
شک کردم ، نکند کاری کردم ، اشتباهی مرتکب شدم ، که
لایق همچین فریادی هستم.
سکوتم طولانی شد و فریاد دوم رادوین بلندتر:
_بهت میگم کجایی لعنتی ؟
به زحمت آهسته نجوا کردم :
_ خونه مادرم .
و باز حس کردم که مادر هم شنید که کاش نمی شنید.
_ تو غلط کردی رفتی اونجا ... کی بهت گفته بری اونجا
؟ ... چرا به من نگفتی ؟
اصلا من مانده بودم که چی بگویم. خشکم زده بود . نگاه
مادر هم روی صورتم سنگینی می کرد . نمی خواستم
جلوی او حرف بزنم ، اما رادوین مجبورم کرد . باز فریاد زد:
_هزار بار بهت گفتم وقتی خونه میام باید خونه باشی.
آب گلویم را قورت دادم و با لبخندی که فقط نمایشی بود
برای دلخوش کردن مادر گفتم :
_باشه باشه ما منتظرتیم ... بیا دنبالمون.
و تماس قطع شد . نفس بلندی کشیدم تا التهاب تپش
های کوبنده ی ، قلبم را کم کنم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59