eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
24 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید را در قفل میچرخانم. در باز میشود. حیاطی نسبتاً بزرگ پر از باغچه و گلدان گلهای رز و ساناز و شبرنگ صورتی و سفید؛ با دوتا درخت انگور، یک درخت گیلاس و یک درخت انجیر. این که حیاط خانه مادربزرگ است! به ساختمان خانه نگاه میکنم. طبقه اولش دقیقاً شبیه خانه مادربزرگ است. به چهره بشری و ابوالفضل و عباس نگاه میکنم: این که خونه مادربزرگمه! هرسه تا لبخند میزنند. عباس میگوید: نه دقیقاً. ولی شبیه شه. صدایی دخترانه و آشنا از پشت سرم میگوید: این خونهایه که وقتی بچه بودی آرزوش رو داشتی. ترکیب خونه خودتون و مادربزرگ. نه؟ برمیگردم به سمت صدا. خودم را میبینم که کنار دوستم زهرا ایستاده ام. زهرا اینجا چکار میکند؟ آن یکی که شبیه خودم است کیست؟ قبل از این که بپرسم، دختری که شبیه خودم است به حرف میآید: من حورام. مگه بشری برات توضیح نداد؟ ما همهمون مثل توایم. اریحا هم مثل توئه دقیقاً.نگاهی به بشری میکنم و نگاهی به حورا. واقعا هردو کپی برابر اصل من اند. حورا روسری گلبهی سرش کرده و چادر رنگی. نگاه میچرخانم به سمت زهرا و میپرسم: زهرا تو هم میبینی؟ باورم نمیشه! زهرا میخندد؛همه میخندند. میگوید: من که زهرا نیستم! من شخصیت رمان دوستتم. همونطور که شخصیتهای دخترِ رمانِ تو، شبیه تو شدن، منم شبیه مادرم شدم. اسمم نورا ست، یادته درباره من باهات حرف زد؟ یادم هست؛ یکی دو هفته پیش بود. از خیلی وقت پیش دارم تلاش میکنم محدثه و زهرا را برای نوشتن آماده کنم. استعداد نویسندگی دارند و جسارتش را نداشتند. یکی دو ماهی میشود که به طور جدی شروع کرده‌اند به نوشتن رمانشان و هر روز و هرشب داریم درباره رمانهایمان با هم صحبت میکنیم. دوست ندارم فقط خودم در جریان رماننویسی انقلابی تنها باشم؛ هدفم جریانسازی بود تا اگر یک روز من هم نبودم و نتوانستم بنویسم، کسانی بهتر از من این مسیر را ادامه بدهند. ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
    ﷽ چرا اینجوری نگاه میکنی؟ یه دفعه امیرعلی بغـ ـلم کرد و گفت: _ از مشهد تا حالا خیلی تغییر کردی حانیه. امیدوارم تغییراتت پایدار باشه. بعد هم اروم منو از بغـ ـلش جدا کرد و سرشو به شیشه ماشین تکیه داد. مامان اینا هنوز هم مشغول صحبت بودن ولی چون شیشه ها پایین بود و صدای باد میومد نه اونا حرفای مارو میشنیدن و نه ما. بعد از چند دقیقه امیرعلی رو صدا کردم. _ داداشی با لبخند برگشت به سمتم و گفت:_ جونم؟ _ راستش از وقتی از,مشهد برگشتیم درگیرم. با حس آرامشی که زیارت بهم داد و حرفای عمو. با برخوردایی که از مادر جون و خاله اینا و کلا همکلاسیای مذهبیم دیدم و برخوردای فاطمه و زهراسادات اینا و حتی تو. و حالا با دیدن این شهیدی که با وجود این همه آرزو رفته تا نمیدونم مدافع کی بشه. _ ابجی جونم شهید مشلب رفتن تا مدافع حرم بانویی بشن که صبر و شهامت و ایستادگیشون زبون زد همه عالمه. یه سری آدم از خدا بی خبر به ایم دین اسلام دارن به قصد تخریب حرم بی بی زینب میرن و حالا جوونای ایرانی، لبنانی ، افغانی و… میرن تا دفاع کنن. _ اره اینارو میدونم بعضی اوقات بی بی سی رو نگاه میکردیم. امیرعلی یه پوزخند زد و بعد زود جمعش کرد و ادامه داد: امیرعلی_ بعدشم وقتی خودت تجربه کردی اون آرامش رو اون حس خوب رو چرا به حرفای عمو فکر میکنی اصلا؟ _ نمیدونم. بلاخره من ۱۰ .۱۱ سال داشتم حرفاشو میشنیدم همون روزی ۶٫۷ ساعتی هم که پیشش بودم بلاخره حرفاش تاثیر میذاشتن…… توجه: از این جا به بعد رو حتما دنبال کنید. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat