eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
              بشری حرف ستاره را نیمه تمام میگذارد: خودت انتخاب کردی اینطوری باشی! خودتم از بد بودنت خوشحالی! ستاره بیتوجه به بشری، قدمی جلو میگذارد و به چشمانم خیره میشود. اینبار در نگاهش عجز را میخوانم: من نمیخواستم اعدام بشم! منصور هم نمیخواست! بهزاد هم دلش نمیخواست سوخت بره و بمیره! بهزاد حرف ستاره را تکمیل میکند: اگه حاج حسینی نبود که منو شناسایی کنه، اگه عباسی نبود که عوامل منو دستگیر کنه، من زنده میموندم. اصلا ً شاید اگه رفیقام بیشتر بهم محل میذاشتن، پام به کمپ اشرف باز نمیشد. تو میتونستی منو توی جنگ شهید کنی،ولی نکردی! بالاخره قفل زبانم را باز میکنم: و... ولی تو... تو خودت خواستی!عصبی میخندد: تو منو اینطور نوشتی. تو نوشتی که من جاه طلبم، نوشتی من بیرحمم. بعد انگشت اشاره اش را میگیرد به سمتم: گوش کن؛ تو به اندازه حاج حسین دلسوزی، به اندازه بشری شجاعی، به اندازه اریحا محکمی؛ اما یادت باشه به اندازه من جاه طلبی! به اندازه ستاره متکبری! و به اندازه منصور منافقی! کلماتش مثل سوزن در مغزم فرو میروند. سرم درد میگیرد. از مثل آنها بودن میترسم. نه... من به اندازه آنها بد نیستم! عقب میروم و صدایم را بالا میبرم: نه! من انقدری که تو میگی بد نیستم! من منافق نیستم! من آدمکُش نیستم! منصور میخندد و بالاخره به زبان میآید: چرا، میتونی باشی! یه نگاه به ما بکن! ماها بهت نشون میدیم تو اگه بخوای تا کجا میتونی پیش بری! نگاه عاجزانه ای به عباس و بشری میاندازم و مینالم: اینا چی میگن؟ عباس سر تکان میدهد: متاسفانه راست میگن؛ ولی این تویی که انتخاب میکنی کدوم ما باشی! همونقدر که میتونی مثل اونا بشی، میتونی مثل من و کمیل و خانم صابری هم باشی! تو اگه بخوای میتونی به خوبیِ یه شهید باشی. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
    ﷽ به روات حانیه این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از ۷٫۸ سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم. _ ماااامااان. مااامااان. من نمیام. مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای. _ولی… مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. . . . همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد. یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود. به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه. تقریبا ۷٫۸ سالم بود که پارکینگ این آپارتمان ۳ طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود. یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟ فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ….ره به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش…. و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود. با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم. فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم. و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم _ چیو تعریف کنم؟ فاطمه_ همه این ۱۰٫۱۱ سال رو. همه این ۱۰ سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد. _ همشو؟ فاطمه_مو به مو _اومممم. خب اول تو بگو. فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود. این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش. _ فاطمه، چی شدی؟؟ فاطمه_ کجا بودی نامرد ؟ کجا بودی؟ آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا. _ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی ؟ آره؟ فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه. چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی. کلی زنگ زدم ، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی. حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی. _ قول میدم دیگه تکرار نشه. حالا گریه نکن . باشه؟ فاطمه _ قول دادیاااااا _ چشششم. با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت _ چشمت بی بلا آبجی جونم. با تعجب پرسیدم _ آبجی؟؟؟? فاطمه_ اره دیگه. از این به بعد ابجیمی. _ اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟ فاطمه خندید و گفت _ اره دیگه. حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟ _ بلی بلی. اختیار دارید. . . . بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته ، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم. 🌷 درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘