eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
            ضربه محکمی به در پایگاه میخورد و سنگی پرت میکنند که با یکی از شیشه های طبقه بالا برخورد میکند. صدای شکستن شیشه باز هم در حیاط میپیچد و باران خرده شیشه را میبینم که در حیاط باریدن میگیرد. حامد و حاج کاظم تنها هستند. مینویسم: عباس و حاج حسین میآیند اینجا، کمک ما. سر که بلند میکنم، عباس و حاج حسین در حیاط ایستاده اند. عباس برمیگردد به سمت من، لبخند میزند و به پایش اشاره میکند: ممنون مامان، از اولشم بهتر شد. تنها به لبخندی بسنده میکنم و دوباره شروع میکنم به نوشتن. در ذهنم یک زندان تجسم میکنم؛ یک زندان با سلولهای نه چندان کوچک، روشن و تمیز. هرچه در ذهنم است را مینویسم. در نوشتارم، تمام راه های فرار از زندان را مسدود میکنم. صدای برخورد سنگ با شیشه های طبقه بالا و دیوارهای پایگاه گوشم را پر کرده است. صدای داد و فریاد میآید؛ اما نمیفهمم چه میگویند. صدای شکستن چیزی در حیاط میآید و حاج کاظم داد میزند: آتیش! به حیاط نگاهی میاندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالا ً کوکتل مولوتوف انداخته اند. عباس داد میزند: پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون میزنن! سریع و بدخط مینویسم: شخصیتهای منفی همه در زندان ذهنم محدود میشوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمیتوانند انجام دهند.و نام شخصیتهای منفی را یکی یکی مینویسم. سر و صداها میخوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمیشنوم. دستان بشری را روی شانه هایم حس میکنم. برمیگردم به سمتش. لبخند میزند: عالی بود مامان. تموم شد! با بیحالی لبخند میزنم و دستش را میفشارم. سر میچرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتشنشانی، آتش را خاموش میکند. به محدثه نگاه میکنم که فایل رمانش را میبنددو نفس راحتی میکشد. هردو با خستگی میخندیم. عباس میآید داخل اتاق و دفتر فیروزه ای رنگی که در دستش است را به من نشان میدهد: این جلوی در افتاده بود! *** ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانه هاشان کرده ام و حالا شخصیتهای داستانم دارند من را برمیگردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابانها آرام و خلوت اند؛ اما جای زخمهای دیشب هنوز هست. اتوبوسهای سوخته، چراغهای راهنمایی شکسته، شیشه های خرد شده... همه هستند و نشان میدهند دیشب اصفهان در تب میسوخته. از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینه ای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی سنگینتربود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمیشود خرید. عباس مقابل خانه مان ترمز میزند. حس میکنم سالهاست خانه را ندیده ام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمیگردم به سمت بشری و حاج حسین: ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین... حاج حسین لبخند میزند: ما هم درواقع خودِ توایم. کاری نکردیم. -بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. دست بشری را میگیرم و ادامه میدهم: مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ میشه. بشری دستم را نوازش میکند: منم همینطور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. لبخند کج و کوله ای میزنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز میکنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه میکنم. عباس میگوید: صبر میکنیم تا بری داخل. و لبخند میزند. پیاده میشوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را میشنوم: مامان! -بله؟ -اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن!تشکری میپرانم و کلیدم را از کیفم در میآورم. امروز شهر را تعطیل کرده اند و احتمالا ً اهل خانه خوابند؛ نمیخواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل میچرخانم، نگاهی به ماشین میاندازم. حاج حسین برایم دست تکان میدهد. چشمم به یک ماشین میخورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده میشوند و میآیند به سمت من. ابوالفضل میگوید: مامان... صبر کن! اخم میکنم: شما اینجا چکار میکنین؟ -دیشب تا حالا اینجاییم برای حفاظت از خانواده تون. -ممنون... ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره میکند: اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش. کمیل مودبانه سلام میکند: خیلی دلم میخواست ببینمتون مامان. حوصله حرف زدن ندارم؛ اما میگویم: ممنون، لطف دارید. میخندد: ببخشید، میدونم خسته اید. انشاءالله توی رفیق دوباره هم رو میبینیم. سرم را تکان میدهم و کلمه »رفیق« را زیر لب تکرار میکنم؛ چه عنوان قشنگی! ابوالفضل میگوید: ما دیگه میتونیم بریم؟ شانه بالا میاندازم و در را باز میکنم: نمیدونم، مافوق شما حاج حسینه نه من! باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کرده ام، وارد خانه میشوم. ماشین پدر را در پارکینگ میبینم و این یعنی هنوز خوابند. پله ها را دوتا یکی بالا میروم و قدم به خانه میگذارم؛ تازه یادم میافتد چه شب سختی را گذراندهرام و چقدر به آرامش اینجا نیاز داشتم. در را آرام میبندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگی اش سر ساعت شش صبح