eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
درهای ماشین باز میشود. اول در تاریکی چیزی مشخص نیست؛ اما بعد حاج حسین را میبینم و مردی که از پشت سر، یقهاش را گرفته و هلش میدهد. دوباره نفسم بند میآید و دستم را میگذارم روی قلبم. دستان حاج حسین بسته است. میخواهم بدوم جلو؛ اما بشری بازویم را میگیرد. ستاره از تقالیم به خنده میافتد. ستاره به مردی که پشت سر حاج حسین است میگوید: بنشونش روی زمین منصور! میفهمم که اسم مرد باید منصور باشد؛ یک مرد شاید همسن بهزاد اما اتوکشیدهترو البته، با ریش جوگندمی و یقه دیپلمات بسته شده. یعنی این هم شخصیت رمان من است؟ کدام رمان؟ کجا؟ منصور، حاج حسین را مینشاند رویزمین و ستاره، لوله اسلحه را میگذاردپشت سر حاج حسین. دقت که میکنم، یک خط قرمز کنار شقیقه سمت راست حاج حسین میبینم؛ هرچند هیچ ترسی در چهرهاش نیست. کامال آرام است. به من نگاه میکند و میگوید: نترس، یادته که بهت گفتم، اینا نمیتونن من رو بکُشن. بعد هم با یک نیشخند جملهاش را کامل میکند و نیمنگاهی به بهزاد میاندازد: اگه میتونستن که تا حاال کُشته بودن! خشم ستاره را احساس میکنم. با لوله اسلحه، ضربهای به سر حاج حسین میزند؛ اما حاج حسین لبخند را روی لبش نگه میدارد. این بار مخاطبش منم: باورم نمیشههمچین آدمایی توی وجودت باشن! باید بیشترمواظبشون میبودی. فکر نکن اگه دفتر رو بهشون بدی همه چی تموم میشه. حتی روی سر خودت هم سوار میشن. تو هم میشی یکی عین اونا. ستاره دوباره با اسلحه به سر حسین ضربه میزند: دهنتو ببند! و به من نگاه میکند: زود دفتر رو بده، وگرنه این شخصیت دوستداشتنی رو برای همیشه از روی زمین محوش میکنم! عباس داد میزند: تو غلط کردی! حاج حسین اما اصلا عین خیالش نیست. صدایش را بالا میبرد: آروم باش؛ میدونی که نمیتونن. ستاره گلنگدن اسلحه را میکشد و آن را روی سر حاج حسین میگذارد: باشه، بذار امتحان کنیم! یک... دو...میخ حاج حسین شده ام؛ حاح حسینی که حالا قطرات باران دارند صورتش را میشویند. زبانم بند آمده. حتی نمیتوانم ذکر بگویم. انگار زمان یخ زده است. ناگاه با صدای باز شدن درِ سمت رانندۀ ماشین، این یخ میشکند. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
    ﷽ به روایت حانیه حرفای امیرعلی رو باور داشتم ولی من همین جوری هم به زور شال سرم میکردم دیگه چه برسه به این که بخوام ده دور دور خودم بپیچمش. هوف. ولی چاره ای نبود ، آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه. ولی ظاهرا تنها برداشتی که از ظاهر من میشد داشت این بود که از خدامه موردتوجه پسرای لات قرار بگیرم ؛ از طرفی دلم نمیخواست همش نگران تیکه های پسرا باشم. پس بلاخره بعد از کلی فکر کردن و درگیری ذهنی تصمیم گرفتم یه مانتوی بلندتر بپوشم و حداقل یکم شالمو بکشم جلوتر . _ ماااماااان. مااااماااان. مامان_ جونم ؟ _ میای بریم خرید؟ مامان_ باهم؟؟؟؟؟؟؟ از این لحن متعجبش خندم گرفت خب حق داشت؛ من کی با مامان رفته بودم خرید که این دفعه دومم باشه ؟ همیشه با بچه ها میرفتم. _ اره . میخوام مانتو بخرم. مامان_ خب چرا با یاسمین اینا نمیری؟ چیزی شده؟ _ واه چی شده باشه؟ میخواستم مانتوی بلند بگیرم .نمیای با اونا برم. مامان_ تو ؟ مانتوی بلند؟ _ مامانی بیست سوالی میپرسی حالا؟ مامان_ خیلی خب برو حاضر شو بریم. وقتی با مامان بودم که کسی نمیتونست حرفی بزنه پس نیاز به پوشیده تر بودن نبود. یه بلوز سفید آستین سه ربع با یه کت حریر نازک مشکی با یه ساپورت مشکی وشال و سفید. مثله همیشه پرفکت. مامان با دیدن من دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن مامان_ حالا مانتوی بلند میخوای چیکار؟ _ میخوام بخورمش. مامان _ نوش جونت ?. خب مثله ادم برای چی میخوای ؟ _واه مامان خوب میخوام هروقت تنها رفتم بیرون بپوشم که انقدر بهم گیر ندن. حالا بیا بریم. راستی ددی برده ماشینو؟ مامان_ هوف. از دست تو. اره برده. زنگ زدم آژانس _ فداااات شم مامی جونم . . نمیدونم امروز مردم تغییر کردن یا من حساس شدم. انگار قبلا اصلا این پسرای هیزو نمیدیم از در خونه که اومدیم بیرون تا الان ۱۰٫۲۰ نفر یا چشمک زدن یا تیکه انداختن. هوف. خوبه مامان همرامه. فکر کنم باید تجدید نظر کنم و همیشه از این مانتو مسخره ها بپوشم. مامان _ حانیه بگیر بریم دیگه. الان دو ساعته داری میگردی فقط یه روسری گرفتی. _ عه به من چه هیچکدومشون خوشگل نیستن. عه عه عه مامان اونجا رو نگاه کن. اون مانتو مشکیه خوشگله . بیا….. و بعد دست مامان رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم به سمت اون مغازه . مانتوهاش عالی بود. یه مانتوی سفید بود که قسمت سفیدش تا روی زانو بود و روش پارچه حریر مشکی که تا زیر زانو بود جلوه خاصی بهش داده بود به خصوص حویه کاری های پایین پارچه مشکیه. با روسری مشکی که گرفته بودم عالی میشد. بلاخره بعد از ۲ ساعت گشتن موفق شدم. . مامان در خونه رو باز کرد و منم دنبالش وارد خونه شدم. کفشای امیرعلی پشت در نشونه حضورش تو خونه بود با ذوق و انرژی دوباره که گرفته بودم مثله جت از کنار مامان رد شدم و کفشام رو در اوردم و رفتم تو . امیر رو مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. _ سلااااام. امیرعلی_ علیک سلام. چی….. حرف امیرعلی تموم نشده بود که دستشو کشیدم و بردمش تو اتاق. امیرعلی_ چته؟؟؟؟ _ چشاتو ببند. سرررریع سریع کت حریر رو لباسم رو در اوردم و مانتو و روسری که گرفته بودم رو سرم کردم. نمیشد موهامو نریزم بیرون که یه دسته از موهای لختمو انداختم رو پشینیم و رو به روی امیرعلی وایسادم . _ خب . باز کن. با دیدن من لبخند زد و حالت چهرش رنگ تحسین گرفت و بعد بلند شد رو به روم ایستاد و موهام رو هل داد زیر روسریم. امیرعلی_ اینجوری بهتره. یه لبخند دندون نما تحویلش دادم و گفتم _ خب دیگه تشریف ببر بیرون میخوام استراحت کنم. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat