AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
التماس دعای فرج
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_شانزده.....
رادوین
هرچقدر زنگ زدم و پیام دادم اما ارغوان جوابم را نداد .
نگرانی مرموزی در وجود من نشسته بود . شاید به خاطر
این بود که حس میکردم که دلش را شکسته ام. شاید نباید
میگفتم که برود ، شاید باید میماند اما نمیخواستم فقط یه
بار دیگر ، یک اشتباه ، حرمت این چند سالی که حفظ شده
بود را در یک لحظه بشکنم. اگر او می خواست ، اگر می
ماند ، اگر می بخشید ، اگر چشمش را روی همه خاطراتمان
، میبست ، چرا من نباشم ؟
حالا انگار تمام زندگی من ، تمام کس و کار من ، تنها
پشت و پناه من ، ارغوان بود . دختری که وقتی وارد زندگی
من شد ، هیچ وقت فکرش را نمیکردم این گونه وابسته
اش شوم.
فایده نداشت ماندن در ویلا . چیزی جز نگرانی و اضطراب
برایم نمی آورد. آماده شدم و مجبور به برگشت . مخصوصاً
که هر لحظه وقتی به موبایل ارغوان زنگ میزدم ، به خانه
زنگ زدم ، به گوشیش پیامک میدادم ، جوابم را نمیداد.
این دختر دیوانه بود. عشقش عین دیوانگی و محبتش ، بی
حد و مرز برای منی که شاید در این دنیا هیچ ارزشی برای
بودنم نبود ، و او لج کرده بود و میخواست تمام نیروی
عشقش را خرج من کند.
به تهران رسیدم . بعد از سه ساعت رانندگی خسته بودم اما
بیشتر نگران . گفته بود که خانه می ماند.
ماشین رو در پارکینگ ، پارک کردم و به سرعت از پله ها
بالا رفتم . کلید خانه را داشتم ، در خانه را باز کردم . انگار
همه چیز در سکوتی آرامشبخش فرو رفته بود . خانه مرتب
و منظم ، مثل همیشه . اما صدای ریزی از آشپزخانه می
آمد . در را پشت سرم بستم و وارد آشپزخانه شدم . بله ،
پشت به من ، رو به سمت کابینت ها و ظرفشویی ، داشت
کار میکرد و متن آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد که دلم
میخواست بشنوم :
" اگه عشق یعنی تو نباشی و فکر کنم هستی من هستم
نگرانت شم با اینکه عمری منو شکستی من هستم
اگه دیدی که زندگی با تو راه نیومد من هستم
واسه عشق من کلی سال بعد دل تو لک زد من هستم
من هستم من هستم "
کنار چارچوب در ایستاده ، نظاره اش کردم . یک سارافون
کوتاه قرمز پوشیده بود با آن ساپورت های نازک و بدن نما
. دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم. هیچ وقت بهش
نگفتم که چقدر راحت میتونه ، منو با یک حرف با یک ناز
شاید با یک چشمک ساده یا با یک عشوه ی زنانه ، از راه
بدر کند . وقتی به گذشته فکر میکردم ، هیچ حسی نسبت
به هیچ کدام از آن دخترهایی که در زندگی من بودند ،
نداشتم . فقط و فقط یک نیاز بود به رفع عطش . ولی
ارغوان را با جان و دلم دوست داشتم .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_دویست_هفده.....
انگار ، تمام خاطرات
جلوی چشمم را گرفت . وقتی اون روزهایی را به یاد می
آوردم که چه بی رحمانه می زدم و چطور دلم می آمد؟ از
خودم متنفر میشدم. هنوز جواب این سوال نامعلوم بود . جلو
رفتم و فکر خاطرات را از سرم دور کردم . نباید حاال یادم
میآمد که چه روزهای تلخی رو گذرانده بودم . روزهای
تلخی که ارغوان محبت میکرد و من کتک میزدم ؟!
او لبخند میزد و من کنایه ؟! او مهربان بود و من نامهربان
؟!
نمی خواستم خاطرات جلوی چشمانم را تیره و تار کند .
برای دوری خاطرات از ذهنم ، جلو رفتم و دستانم را در یک
لحظه ، دور کمرش حلقه کردم . اینجا محل امن فرود
دست هایم بود . باید همیشه همینگونه او را در آغوش
میکشیدم ، اما انگار آنقدر خودش رو در تنهایی اش و زمزمه
کردن آن شعر جادویی ، غرق کرده بود که با احساس
کردن دستانم ، آنقدر ترسید که جیغ بلندی کشید و من
محکم تر او را به سمت سینه ام کشیدم . پشتش به سینه
ام بود و مرا نمی دید و هنوز از ترس می لرزید که گفتم :
در حالی که هنوز دستانم را دورش حلقه کرده بودم ،
باغضبی بیدلیل یا شاید هم نمادین ، زیر گوشش گفتم:
_لامصب چرا جواب تلفن هامو نمیدی؟
نفس عمیقی کشید :
_وای رادوین ، .... سکته ام دادی خب چرا این جوری
اومدی؟!
_ سکته که واسه یه دقیقه اته ، میخوام پوستت رو بکنم...
من چه جوری اومدم اونوقت تو راحت داری غذا درست
میکنی ؟! .... گفتی لب به غذا نمیزنی که! ... گوشیتو چرا
برنمیداری ؟... تلفن خونه رو چرا جواب نمیدی ؟
خندید و گفت :
_چیه فکر کردی واقعاً لب به غذا نمیزنم ؟ .... فکر کردی
تا تو بیای از گشنگی مُردم !؟ ... دیگه مجبور شدم غذا
درست کنم ، گرسنه بودم خب... گوشیمم ناخواسته سایلنت
بود... وای تلفن خونه هم که خود به خود از پیریز در اومده!
با اونکه تموم راه رو با نگرانی طی کردم ، ولی حس خوبی
بود داشتنش . آنقدر که دروغهایش ، که اصلا به وضوح پیدا
بود دروغ است هم ، میتوانست آرامم کند. این بشر ، به من
اعتماد به نفس می داد که من هستم. به من زندگی می
بخشید . انگار کسی بود که هر لحظه گره گور چشمانم رو
به او بدوزم و با نگاه کردن به صورتش غم هام رو فراموش
کنم .
آرام روی گونه اش زدم و باز زیر گوشش گفتم :
_اما مطمئن باش پوست کلت رو میکنم. تلفن خونه خود به
خود در میاد از پیریز ؟!
باز خندید . خنده هایی که هم دل میبرد ، هم به من
انرژی میداد.
چرخید و روبروی من ایستاد و دستانش را روی گونه هایم
گذاشت .در حالی که سرم را مقابل صورتش نگه میداشت از
هر لغزشی ، از حرفی ، یا فراری شاید ، تا مجبور باشم از
چشمانش فرار نکنم ، چشم در چشم من گفت :
_تو منو دق دادی هزار بار ، حالا یک بار ، من دقت بدم...
منم نگرانت شدم ... یک بار هم تو نگران شو ، چی میشه
مگه ؟!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
✅ درد اصلی افرادی که علیه اشخاص محبوب جامعه شایعه میسازند چیست؟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
😔کجاست آنکه انتقام خون شهيد کربلا را خواهد گرفت؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
من از لبخندت آموختم
ز این دنیا گذشتن را...
#محرم
#به_وقت_دلتنگی
#سردار_دلها
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🌷مهدی شناسی ۲۲۰🌷
🌹... و خزان العلم...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🔶اگر همسر یک خطاط،ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﻣﯽﺭﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ،ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮ ﮐﺮﻓﺲ ﺑﮕﯿﺮ،ﺳﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﮐﺎﻫﻮ. ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﺗﺤﺮﯾﺮﺵ ﻗﻠﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ و ﺭﻭﯼ ورق ﺍﺑﺮ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ: ﺩﻭ ﮐﯿﻠﻮﮔﻮﺟﻪ ﻓﺮﻧﮕﯽ،سه کیلو کاهو!!!
🔶ﯾﮏ ﻣﺪﺍﺩ ﺷﮑﺴﺘﻪﺍﯼ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﺩ.ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ!
ﯾﮏ ﺧﻂ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ!
🔶ﻗﻠﻢ ﻧﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯽﺑﺮﺩ.ﺍﻫﻞ ﺑﯿﺖ ﻫﻢ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
🔶ﺩﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪﯼ ﮐﺮﺑﻼ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﮐﻮﻓﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﺩﻕ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﻮﻓﻪ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﻓﻪ ﺧﺒﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
🔶ﯾﮏ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺻﺤﺒﺖﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﺍﻃﻼﻋﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺍﻭﺿﺎﻋﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﺩ.
🔶ﯾﮏ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺫﺭﻩ ﺑﻪ ﺫﺭﻩ و ﻣﻮ ﺑﻪ ﻣﻮ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﺍﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ...
🌴در روز ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ :"ﯾﺎ ﺣُﺴَﯿﻦ ﺍﺳﺘَﻌﺠَﻠَﺖ ﺍﻟﻨّﺎﺭ ﻓِﯽ ﺍﻟﺪُّﻧﯿﺎ ﻗَﺒﻞ ﯾَﻮﻡَ ﺍﻟﻘِﯿﺎﻣَﻪ"
"ﺟﻬﻨﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯼ"
🌴امام فرمودند:ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﺪ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ هم ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﺴت.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:" ﮐَﺎَﻧَّﻪُ ﺷِﻤﺮ ﺑِﻦ ﺫِﯼ ﺍﻟﺠﻮﺷَﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺷﻤﺮ ﺑﺎﺷﺪ."
ﻣﺜﻞ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻓﻼﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ،ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﺪ.
🌴ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩند:ﺗﻮ ﺳﺰﺍﻭﺍﺭﺗﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺗﺶ.
🌴 ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻦ ﻋﻮﺳﺠﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺗﮏ ﺗﯿﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺎﻫﺮﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﯽ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ.
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺑﺎشم.ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻏﯿﺐ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.
🌴ﺍﻣﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ : ﺁﻥ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﺮﺩﺍﯾﺶ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ ﻣﻦ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘدرﻡ ﺑﻮﺩﻡ که فرمودند:ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺮﮐﺐ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﺮﻭﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ دارند.ﻓﺮﺩﺍ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺸﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ.
🌴یاران عرض کردند:ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﻓﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺮﺳﯿﻢ.
🌴 ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﺳﺮﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ؛ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
🌴ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺍﺯ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ غیبی ﺧﻮﺩشان استفاده بردند.چون این جا ارزش استفاده از علم غیب را داشت...
🌴امام زمان عج الله فرجه کلید دار تمام علومند.یعنی هرگاه و هر جا به مصلحت باشد از آن علوم استفاده می کنند...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#مهدی_شناسی
#قسمت_220
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢همیشه فکر سربازهایش بود.
🔹 توی پاسگاه هم همیشه به فکر سربازاش بود. حتی کولرگازی خونه رو برای اتاق استراحت سربازها برد و گفت: کولرشون خرابه و هوا خیلی گرم شده گناه دارند
🔹 شهید مدافع وطن #عباس_نادری فرمانده پاسگاه شوش دانیال بیست و دوم دی ماه ۹۴ در درگیری با اشرار مسلّح در شوش به شهادت رسید.
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_دویست_هجده.....
چشمانم را برایش ریز کردم و گفتم:
_زبون دراز شدی.... درستت می کنم.
از ته دل خندید. یا تهدید های من دیگر تهدید نبود ، یا او
ترسی از من دیوانه نداشت. بیخودی انگار میخواستم تنها
باشم. با او که بودم حالم بهتر بود. خوب شد که نگران شدم
و برگشتم. وقتی هم حال او هم حال من ، با این با هم
بودن ، خوب بود ، چرا از او دور میشدم ؟
شام خوردیم . این طعم خوب غذایش همیشه حالم را خوب
میکرد. اما امشب من رادوین همیشگی نبودم. همون
موقعی که غذا را با تعامل می جویدم همان موقعی که
نگاهم گاه و بی گاه به صورت ارغوان دوخته میشد و
گاهی نگاهم را شکار می کرد و می گفت؛ کم نمکه
؟خوشمزه شده ؟چیزی شده رادوین ؟
همان لحظات داشتم در ذهن مشغول و پر دغدغه ام ، به
خیلی چیزها فکر میکردم. یکی مثل این زندگی پر آشوب ،
که تنها وجود ارغوان آرامشش بود .چرا ناشکر بودم ، چرا
ناسپاس شده بودم . خود وجود ارغوان شده بود برای من
مساوی با تمام زندگی من . منی که شاید حالا فهمیده بودم
گذشته ام چگونه بی خانواده و حمایتش ، بی آرامش و
عشق ، بی محبت و توجه گذشت ، اما حالا داشتم تک تک
این خوشبختی ها را ملموس لمس می کردم . کسی جلوی
من نشسته بود که نگاهش هر لحظه به من بود . برای
کوچکترین اخمم می پرسید؛ چی شده ، برای کوچکترین
ناراحتی ، حالم را جویا میشد . من خیلی ناسپاس بودم . آه
غلیظی سر دادم که باعث شد ارغوان توجه اش به من جلب
شود.
_رادوین جان چیزی شده؟
نفسم را از بین لبانم فوت کردم و گفتم:
_نه .
اما قانع نشد . همچنان که نگاهش روی صورتم سایه
انداخته بود ، باز پرسید:
_حالت خوبه ؟ از غذا خوشت نیومد؟ انگار سیر شده بودم
، اشتهایم کور شد . دلم میخواست فقط نگاهش کنم . حالا
من ، منی که خودش درد بی پناهی و بی کسی را کشیده
بود ، حالا تمام زندگیش ، خوشبختی اش ، آرامشش در گرو
کسی بود ، که خودش میخواست کنارم بماند . با همه
سختی ها یا شاید هم با همه ی بلاهایی که سرش آورده
بودم.
قاشق و چنگال را درون بشقاب رها کردم و از پشت میز
بلند شدم . سر ارغوان هم با بلند شدن من از پشت میز
سمت بالا آمد:
_کجا ؟
_میخوام برم بخوابم ، خسته ام ... تو هم زودتر بیا ....
بدون تو خوابم نمیبره . لبخندش تمام لبانش را صاحب شد
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋🌟
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>