eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و هفت به أبایزید اشاره ای می کنم: _هر چهار را گردن بزن تا در تاریخ بماند که خون پاکان و صدیقان را نمی توان چنین آسوده ریخت و آسوده ماند! فرج دیلمی ناگهان میان زاری همه، دست بالا می برد که: _خودتان چنین خواسته و فرموده بودید! و غالب مسعودی به یاری اش: _ما را کجا اندیشهٔ قتل جناب فضل؟ می خندم، تلخ و عصبی: _الغریق یتشبث بکلّ حشیش! جز این انتظاری نیست که در آستانهٔ هلاکت، به هر خشکیده چوبی چنگ بزنید... نترسید، اصلا خدا را متهم کنید به این قتل... معاذ الله از شما که چنین بی پروا به من که از جان شیفتهٔ فضل بودم، تهمتی چنین روا می دارید! معاذالله! أبایزید و سربازان هر چهار را بر زمین می کشند و می برند و همچنان فریادهاشان: _ما دستور از خلیفه داشتیم... _ما به خویش چنین نکرده... _ما را وعدهٔ چهل هزار دینار... _ما... و می روند و اشک بر صورتم: _این جماعت نوادگان همان معاویهٔ ملعون اند که عمار را در صفین به قتل رساند و بعد از آن که پیشگویی پیامبر برایش گفتند که فرموده، عمار را گروهی از ظالمین و فاسقین خواهند کشت؛ خندید و گفت، علی همان گروه ظالم است که عمار به جنگ آورد و سبب مرگش شد... خدای شان لعنت کند که دین را اسباب معیشت دنیاشان کردند و... نستجیر بالله از وساوس شیطان که عصیان آدمی را رنگ توجیه و تقرب می زند... نستجیر بالله... همه که سر تکان می دهند به تأیید، بر می خیزم و برای آرام ماندن حسن و بر نخاستن آشوبی دیگر در عراق، می گویم: _سر هر چهار را برای حسن بن سهل، به تاخت تا بغداد برسانید، که بداند در قصاص خون برادرش چه بی درنگ به پا خاستیم و تا قتل قاتلان از پا ننشستیم! و کاتبی را می خوانم و پیکی: _بنویس برای حسن که ما به بغداد نرسیده و در همین منزل سرخس، دخترش پوران را به عقد خود درآوردیم تا همگان به میزان نزدیکی عباسیان با فرزندان سهل پی ببرند و بدانند که دست هیچ توطئه ای، گره پیوند ما باز نمی کند. چهره در دست ها می پوشم و به مویه: _خدایت غریق رحمتش کند که نیکو برادری بودی... نیکو معلمی... همراهی... هم رازی... و آنقدر می نالم که همه بروند و تنها بمانم در این غم... روزگارِ بی فضل، روزگار سختی خواهد بود. ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام شب اوّلِ قبر آيه الله شيخ مرتضي حائري قدّس سرُّه، برايش نماز ليله الدّفن خَواندم. همان نمازي که در بين مردم به نماز وحشت معروف است. بعدش هم يک سوره ي ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه نمودم. چند شب بعد او را در عالَمِ خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است. کنجکاو شدم که بدانم در آنطرف مرز زندگي دنيايي چه خبر است؟! پرسيدم: - آقاي حائري، اوضاعتان چطور است؟ اَقاي حائري که راضي و خوشحال به نظر مي آمد، رفت توي فکر، و پس از چند لحظه، انگار که از گذشته اي دور صحبت کند شروع کرد به تعريف نمودن: ـ... وقتي از خيلي مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگي و سَبُکي از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. دُرُست مثل اين که لباسي را از تنت درآوري. کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و به طورکامل مي ديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشه اي نشستم و زانوي غم و تنهايي در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايي مي آيد. صداهايي رعب آور و وحشت افزا! صداهايي نا مأنوس که موهايم را بر بدنم راست مي کرد. به زير پاهايم نگاهي انداختم. از مردمي که مرا تشييع و تدفين کرده بودند خبري نبود. بياباني بود بَرَهوت با افقي بي انتها و فضايي سرد و سنگين. و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک مي شدند. تمام وجودشان ازآتش بود. آتشي که زبانه مي کشيد و مانع از آن مي شد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. انگار داشتند با هم حرف مي زدند و مرا به يکديگر نشان مي دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن. خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمي آمد. تنها دهانم باز و بسته مي شد و داشت نَفَسَم بند مي آمد.🔷🔷🔷🔷🔷 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
✍️ طرحِ جالبِ شهیدچمران برای ریزشِ غرور . : ماهی یکبار بچه‌های مدرسۀ جبل عامل رو جمع می‌کرد ، می رفتند و زباله‌های شهر رو جمع‌‌آوری می‌کردند. می‌گفت: با اینکار هم شهر تمیز میشه و هم غرور بچه‌ها می‌ریزه... 🌷خاطره ای از سردار شهید دکتر مصطفی چمران 📚 منبع: مجموعه یادگاران، جلد یک «کتاب شهید چمران» صفحه 22 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
💢مخارج لوله کشی 🔹عبدالله دانشجوی رشته کامپیوتر بود. در همان ایام پدرم به زحمت توانست خانه ای بسازد اما برای تکمیل اش با مشکل مالی مواجه شد. فصل سرما و یخبندان داشت نزدیک می شد. عبدالله که آمد وضعیت مان را دید گفت: غیرتم اجازه نمی ده برادرا و خواهرام تو سرما باشن و من برم دانشگاه. از دانشگاه انصراف داد و رفت خدمت سربازی. همزمان کارگری هم می کرد. با حقوق اندک سربازی و دستمزدی که می گرفت مخارج لوله کشی خانه جدید را تامین کرد. 🌺شهید عبدالله نیرومندتپه 🌺شهادت: 1385/7/24 🌺علت شهادت: درگیری با قاچاقچیان _ شهرستان سلماس، استان آذربایجان غربی ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
آقا به کرامت شما چشم به راهیم سر بر سر دیوار و همان پنجره سبز‌ می‌گفت: غم نسترن‌ای ضامن آهو ماییم و دل زار و همان پنجره سبز 🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ اے راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ےِ ما، برگرد مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد... @shohada_vamahdawiat
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🌹اي داغدارِ آینه کربلا درود معنایِ صبر و داغ و سجود و دعا درود 🌹سجاد ؛ اي صحیفۀ تو مصحف شهود سجاده ي گشوده بـه سمت خدا درود 🌹اي نورِ صادر از صدفِ پنج تَن ؛ درود اي وارث حقیقت آل عبا ؛ درود 🌹جان داده با تمام شهیدان حسین را سجّاد ؛ اي شهادت بی‌انتها ؛ درود ↶【به ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و هشت _فضل هم در پی امین و علی بن عیسی و طاهر و هرثمه و بسیارها، در خون؛ برای ماندن ات.دیدم و دانستم و دم بر نیاوردم... که برای هر کدومش هزار توجیه و دلیل آوردی... که حکومت به جان به دست آمده و بیم مدام نداشتن اش... اما ابوالحسن... به قاعدهٔ همهٔ این یک ساعت، باز بغض در گلوی غادیه و اشک در چشمانش. چه کُند و طولانی است این شب. کنارش می نشینم و به مهربانی: _آن بسیارها اگر اکنون بودند، من کنارت چنین آسوده نبودم و دست در گیسوانت... اما حکایت ابوالحسن را به خطا می خوانی و می دانی، روزی از رحلتش نگذشته و تو چنین به تحریف واقعه... غادیه میان کلامم به فریاد: _کدام تحریف؟ عقیق های خنجر را به انگشت شماره می کنم: _مرا متهم می کنی و اما دیدی که ابوالحسن بیمار بود حتی پیش از رسیدن به منزل سناباد و روز پیش از درگذشت اش، یکسر در بستر بیماری و... غادیه بر می خیزد: _هیچ نمی دانی عبدالله! هیچ! که اگر جمله ای شنیده بودی از آنچه می دانستم، اکنون از تخت انکار به زیر می آمدی و بر خاک استغفار ضجه می زدی! نمی دانی عبدالله! ندانستی که نامه مهر کردی برای اشراف و بزرگان بنی عباس که... و به تمسخر می خواند آنچه نوشتم بودم را: _آنچه بدان مرا ملامت می کردید و اسباب عصیان تان هم، دیگر میان نیست. نه فضل هست که وزارت از آن او و نه ابوالحسن که ولایت عهدی؛ پس علم مخالفت زمین بگذارید و بر مسیر اطاعت بازآیید، که خلافت را به خاندان بنی عباسیان، بازمی گردانم... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام بد جوري احساس بي کسي و غربت کردم: - خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسي را ندارم... همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم متوجّه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقي دلنشين! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، نوري را ديدم که از آن بالا بالاهاي دور دست به سوي من مي آمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شدآن دو نفرآتشين عقب تر و عقب تر مي رفتند تا اين که بالاخره ناپديد گشتند. نَفَسِ راحتي کشيدم و نگاه ديگري به بالاي سرم انداختم.آقايي را ديدم از جنس نور. نوري چشم نواز و آرامش بخش. أبّهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمي توانستم حرفي بزنم و تشکّري بنمايم. امّا خودِآقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: -آقاي حائري! ترسيدي؟ من هم به حرف آمدم که: - بله آقا ترسيدم،آن هم چه ترسي! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره تَرَک مي شدم و خدا مي داند چه بلايي بر سر من مي آوردند. بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: - راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. وآقا که لبخند بر لب داشته و با نگاهي سرشار از عطوفت، مهرباني و قدرشناسي به من مي نگريستند فرمودند: - من علي بن موسي الرّضا هستم. آقاي حائري! شما 38 مرتبه به زيارت من آمديد، من هم 38 مرتبه به بازديدت خواهم آمد. اين اوّلين مرتبه اش بود. 37 بار ديگر هم خواهم آمد... @shohada_vamahdawiat                  🏴🖤🏴