eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
21 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 💽 سيدابن طاووس مي فرمايد: اگراز هرعملي در غافل شدي از صلوات ابوالحسن ضرّاب اصفهاني غافل نشو چراكه دراين دعا سري است كه خدا مارا برآن آگاه كرده است. 💞 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
غریب‌در‌وسط‌شهر‌آشنا‌شده‌ای! عمامه‌از‌سرت‌افتادوبی‌عباشده‌ای میان‌عربده‌ها‌بی‌سروصدا‌شده‌ای شبیه‌عمه، گرفتار‌اسب‌ها‌شده‌ای.. . (ع)🥀 🏴 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم و به شوق آن لحظه ی شیرین، خانه دل را هر روز آب و جارو ميكنيم ... وقتی که بیایید به انتظار هایی که کشیده ایم افتخار خواهیم کرد 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| بزرگترین ارثیه‌ی امام صادق علیه‌السلام برای ما شهادت امام صادق علیه السلام تسلیت باد🏴🏴 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود ✨با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود، پنهان کرده بود. 🍁با کمک سُرمه، دوده و موادی که خودش سر هم می کرد، چین هایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی، و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود. کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند با دختری روبه روست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند. _حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چه خبر؟ سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم که گفت: ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند. آن قدر خوشحال شدم که انگشترم را به رییس زندان بخشیدم! _کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوشحال شدی؟ چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟ شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد. _حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی، باور نمی کنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛ همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم. _این را که فهمیدی، خوشحال شدی؟ _راستش نمی دانم چرا. او را که دیدم، احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت. _امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟ _بدجنسی نکن! با این سوال های آزار دهنده، می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم، انتقام بگیری. _اگر تو عاشق حماد شده باشی، خیالم تا حدی راحت می شود. دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت. من هم می روم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم. از طرفی دلم برایت می سوزد، چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام. این عشقی ممنوع و بی سرانجام است. پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگ رزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاه چال افتاده، ازدواج کنی. _برای من تجربه تازه ای است، اما می دانم عشق، بدون آن که اجازه ورود بگیرد، هجوم می آورد. هر چه هست، هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم! ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ ‌خورشید من از دیار شب ڪرده عبور ‌ای ڪاش ڪند ز مشرق عشــق ظهور ‌هـــر لحــظه در انتـــظار آنـــم بـرسـد ‌با خــود ببــرد مـــرا بـه مهمانـی نــور 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و یک ✨بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند. 🍁عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم. بیرون شهر، کنار کاروان سرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت. قنواء پرسید: سواری را کی یاد گرفته ای؟ سواری حالم را جا آورده بود. _در نوجوانی، آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم. _شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالی اش را در زندگیِ پدرم پر کنم. کاروانی در دور دست، در حاشیه فرات دیده می شد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن. چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسب ها سرد نشود. _پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد! _ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت علاقه دارد. _مگر می شود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟ _کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولا مجبور است ساکت بماند. _وزیر هم ناصبی است؟ _نمی دانم. فکر نمی کنم. _در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیده ام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد. _شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم! _قوها توی حوض رخت کن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌹حسین موتور می‌راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپه‌های ذلیجان» ایستاد. پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟ از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن. گفتم: چرا؟ گفت: احساس می‌کنم دچار غرور شده‌ام. تعجب کردم، وسط دشت و تپه‌های ذلیجان، جایی که کسی ما را نمی‌دید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟ وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره می‌کرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده‌ایم. تا مدت‌ها سوار موتور نمی‌شد ... 🌹 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🤚🕗 ارباب ما تو هستی و سلطان ما تویی خورشید مشرقی خراسانِ ما تویی رازی میان چشم تر و گنبد طلاست آقا دلیل چشمِ گریان ما تویی السَّلامُ عَلَیکَ یٰا أبَاالجَواد یٰا عَلیِّ بنِ مُوسَی الرِّضٰا 💚 ❤️ ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ديـده اي نيــست نبينـــد رخ زيبــاي تـــو را نيست گوشي كـــه هـــمي نشنود آواي تو را هـيـچ دستــي نشـود جز بر خـــوان تــو دراز كــس نجويد به جهــان جــز اثر پاي تـــو را قـــامت ســرو قدان را بـه پشيـــزي نخـــرد آنکه در خواب بيــند قــــد رعنــــاي تو را همه جا منزل عشق است كه يارم همه جاست كــور دل آنــكه نيابـد به جهــان جاي تــو را 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و دو ✨قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت درآورد، گفت: مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می کند تا هم چنان وزیر بماند. پسرش رشید را واداشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود. و حالا از اینکه مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم می بینند، خوش شان نمی آید. 🍁نزدیک پل از سرعت مان کم کردیم. قنواء گفت: حالا که خودم را به شکل پسرها درآورده ام، دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم. به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم. پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد. خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: برو بیرون و مواظب اسب ها باش! مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد، کسی در رخت کن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد. _این دو پرنده زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم. بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم، آزرده خاطر می شد. _بهتر است برویم. ما نباید به اینجا می آمدیم. قنواء ایستاد و گفت: تو گفتی می خواهی سیاه چال را ببینی. خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم. حالا من خواسته ام به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاه چال نیست. _من هم با تو به سواری رفتم. _خوب گوش کن! من در عوضِ نجات حماد و صفوان از سیاه چال، این دو پرنده را می خواهم. تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری. بهایشان را هرچه باشد، می پردازم. _فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند. _هر چیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد. پرده راهرو را بالا گرفتم. _نمی خواهم ابوراجح ما را با هم اینجا ببیند. می روم سری به پدربزرگم بزنم. اگر می خواهی، همینجا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن. گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59