eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو هشتاد و نه ✨گریه دعبل انگار پایانی نداشت. میان هق هق گفت: ببین کار من بیچاره به کجا کشیده که ابن سیار باید یادآوری ام کند! نمی دانم این روزها حواسم کجاست! زلفا اشک شوهرش را با دستمال تمیزی پاک کرد. _این صندوقچه چیست؟ دعبل درش را باز کرد و از میان پارچه های سفید، کیسه ای گلدوزی شده را بیرون آورد. بوسید و بر چشم گذاشت. _از یاد برده بودم که چنین گنجی در خانه داریم. زلفا لبخند زد و دست ها را دراز کرد. دعبل کیسه را گشود، آستین خز را بیرون آورد و توی دستان لرزان همسرش گذاشت. زلفا آن را بوسید و بویید. _هنوز معطر است! دعبل همسرش را خواباند. آستین را روی چشمانش گذاشت. زلفا آن را برداشت. _نمی خواهم آلوده شود. دعبل از کیسه ای چرمی، مشتی پنبه برداشت. _نگران نباش! پنبه را صاف کرد و روی چشمان زلفا گذاشت. آستین سپید را روی پنبه قرار داد و با دستمالی بست. پیشانی او را بوسید. _سعی کن امشب را راحت بخوابی. از خدا می خواهم به برکت صاحب این تکه از لباس، از سوزش و دردی که تحمل می کنی بکاهد! دوست دارم راحت بخوابی و صدای آرام نفس هایت را بشنوم! دقیقه ای گذشت. دعبل خواست شمع را خاموش کند که زلفا لبخند زد. دست او را جُست و به گونه اش چسباند. _ممنونم! حس می کنم جوش های زیر پلک هایم کمتر می سوزد. آن زنبورها دیگر چشمم را نیش نمی زنند. خمیازه ای کشید و باز لبخند زد. _انگار یک سال است نخوابیده ام! دست دعبل را به لب برد. _تو هم یک امشب را نگران من نباش و بخواب. دعبل لحاف را تا شانه زلفا بالا کشید و شمع را خاموش کرد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ ❣﷽ ای چاره ساز، مشکل ما را تو چاره کن برحال خراب عاشقانت، نظاره کن پرده ز رخ نمی کشی ای ماه دل، مکش حرفی بزن به جانب ما یک اشاره کن 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو نود ✨گرگ و میش صبح بود که دعبل گریان و سراسیمه و شمع در دست از پله ها پایین دوید. هوا عطر دل انگیزی داشت و زنجره ها می خواندند. توی ایوان به دور خود می چرخید. نمی دانست کجا برود و چه کسی را خبر کند. نزدیک بود شمع خاموش شود. دستش را پناه شعله گرفت. بی صدا می گریست که بچه ها را بیدار نکند. می لرزید. به طرف اتاق ابن سیار و همسرش رفت و در زد. کسی جواب نداد. گوش کرد. صدای خرو پف شنیده می شد. محکم تر به در کوبید. ابن سیار غرید: صنم! کدام گوری هستی نکبت؟ ببین کدام دیوانه ای است که کله سحر در می زند! عتبه با خمیازه ای صدادار نالید: امان از مردم آزار! لابد باز یکی می خواهد بزاید و نمی تواند. دعبل دهان به شکاف در چسباند. _منم دعبل! بیایید بیرون! صدای زن و شوهر را شنید. _دعبل؟ _ما مهمان او هستیم. _چراغی روشن کن. چشم چشم را نمی بیند! _چه شده دعبل؟ آمدم. شمع را کجا گذاشتی؟ _به گمانم دیوانه شده! دارد باز می گرید. لعنت بر این بخت نامراد! _خود را بپوشان. کارمان درآمد. ابن سیار در را باز کرد و به چهارچوب تکیه داد. نفس نفس می زد. _چه شده مرد؟ زهره ترک شدیم! حالت خوب است؟ دعبل نتوانست حرف بزند. ابن سیار را در آغوش کشید. ابن سیار او را از خود جدا کرد. _آه! باز که داری گریه می کنی. به خودت رحم کن مرد! تا کسی ساعتی نگرید، چشمانش چنین به خون نمی نشیند! شمع را به زور از او گرفت. _طبیب! من این چشم ها را برای گریستن می خواهم! _می گویی چه شده؟ دعبل به بالا اشاره کرد. _زلفا! چشم هایش! میان گریه خندید. عتبه جلو آمد و به دعبل خیره شد. چشمانش را اشک گرفت. مشت هایی به بازو و پشت شوهرش کوبید. _بیچاره مجنون شده! حیف شد! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ ❣﷽ توصیف قشنگی‌ست دراین عالم هستی تـو عـرش بَـرینی و من از فـرش زمینم آواره نه! در حسرت دیـدار تـو بی‌شک ویـرانه‌ی ویـرانه‌ی ویـرانه تریـنم 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پایانی ✨دعبل بی صدا خندید. _چه می گویی بانو! من حالم خوب است. ابن سیار شمع را به صورتش نزدیک کرد. _بیا برویم ببینیم برای زلفا چه اتفاقی افتاده. خواست جلو شود که دعبل شمع را گرفت و گفت: دنبالم بیایید. از ایوان گذشتند و از پله ها بالا رفتند. به در اتاق که رسیدند، دعبل گفت: لحظه ای صبر کنید! بگذارید ببینم زلفای عزیزم چادر به سر دارد یا نه. ابن سیار برای عتبه سر جنباند و لب در هم فرو برد. _حق با توست. صبر می کنیم. عجله ای نیست. دعبل چند انگشت به در زد و با لبخند، منتظر شنیدن صدای زلفا ماند. لبش را به دندان گرفت و گریه کرد. اشک عتبه روی گونه اش غلتید. دهانش باز مانده بود. نمی توانست چشم از دعبل بردارد. ابن سیار با اندوه، دستی به چشم کشید و سر جنباند. _بفرمایید! دعبل در باز کرد و پرده را کنار زد. اتاق روشن بود. همه شمعدان ها روشن بود. ثقیف و ثمن با عبید و همسرش، فانوس در دست رسیدند. مبیح و مادر زلفا هم آمدند. _اتفاقی افتاده؟ _صداهایی شنیدیم. ابن سیار و عتبه وارد اتاق شدند. زلفا روی کرسی نشسته بود. چادری سفید به سر داشت و پوشیه روی صورتش بود. آستین را روی لب و بینی اش گذاشته بود. برجستگی گونه هایش مشخص بود. معلوم نبود می خندد یا گریه می کند. بقیه با کنجکاوی و فشار داخل شدند. دعبل عقب تر از همه آمد. به ابن سیار که گیج شده بود گفت: چشمان همسرم را ببین! ابن سیار نزدیک شد و با صدایی لرزان پرسید: اتفاقی افتاده بانو؟ زلفا به آرامی پوشیه اش را بالا زد و چشمانش را گشود. آه از نهاد همه برخاست. عتبه جیغ کشید و صورتش را چنگ زد. دعبل که هنوز باور نمی کرد، گفت: خدایا شکرت! ابن سیار دستار از سر کشید و به زانو درآمد. زیباترین چشمانی که در عمرش دیده بود، در کمال سلامت و تلألو به او نگاه می کرد. هیچ نشانی از جراحت و بیماری در آنها نبود. پایان. 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ ❣﷽ ‌ای حسرت دیدار تو در سینه‌ی ما ای عشق تو آبروی دیرینه‌ی ما ‌برگرد و غبار دل ما را بتکان زنگار گرفته روی آئینه‌ی ما 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
‌ ﷽❣ ❣﷽ دوست دارم به توّلای تو بنویسم عشق آه خورشید به پهنای تو بنویسم عشق دوست دارم که شبی روی فرج نامه‌ی تان با همه مردم دنیای تو بنویسم عشق دَر و دیوار دلم پُر شده از یا مهدی چقدر از غم شب های تو بنویسم عشق؟ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❣قسمت اول ✨نوید با نگرانی پیش من آمد و گفت: دیگر بُریده ام؛ در این فضای مجازی هر روز، به باورهای ما می تازند و آن ها را زیر سوال می برند و حتی به تمسخر می نشینند و حرف هایشان در خیلی ها هم اثر می کند. نمی دانم چه باید کرد؛ اگر جواب ندهی، می گویند حرف ما حق بود و اگر جواب بدهی، شبهه بعدی را مطرح می کنند. نمی دانم چه باید کرد...؟ گفتم: نگران مباش! این موضوع تازه ای نیست؛ از روز اول که آیین تو متولد شد یعنی از چهارده و نیم قرن قبل، دائما با چنین حملاتی روبه رو بوده و در مقابل این حملات، برقرار و پایدار مانده و دوام آورده تا امروز! این هجوم ها نه تنها جلو رشد و گسترش آیین تو را نگرفته بلکه موجب گرایش بیشتر مردم و روشنفکران به آن شده و اکنون بیش از یک چهارم مردم جهان یعنی حدود دو میلیارد نفر به آن باورمندند. تو هر شبهه ای را که این ها مطرح می کنند اگر بگویی، من می توانم به تو نشان دهم که این شبهه، قرن ها قبل سابقه داشته و پاسخش هم داده شده و مخالفان امروزی تنها توانسته اند آن را در ادبیات جدید و به زبان امروزی مطرح کنند و مخاطبان آنها در این فضای مجازی فکر می کنند این شبهه، کشف جدیدی است و انگار تازه و برای اولین بار مطرح شده است! در حالی که وقتی به آنها نشان دهی که این سوال یا شبهه، از اول مطرح بوده و در طول زمان ها و قرن ها، ده ها کتاب و مقاله در پاسخ به آن شبهات تألیف و منتشر شده، خیال شان راحت می شود و در آرامش اگر توضیحی لازم داشته باشند، می پرسند و پاسخ می شنوند... ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ ❣﷽ ‌ای حسرت دیدار تو در سینه‌ی ما ای عشق تو آبروی دیرینه‌ی ما ‌برگرد و غبار دل ما را بتکان زنگار گرفته روی آئینه‌ی ما 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❣قسمت دوم ✨نوید گفت: نکته جالبی بود! من خودم نمی دانستم که می شود این شبهه ها را سابقه یابی کرد و نشان داد آنها اصلا مطلب تازه ای نیستند و سال ها و قرن ها پیش مطرح بوده و پاسخش هم در ده ها تألیف و کتاب داده شده و فقط شاید ادبیاتش تغییر کرده باشد و با زبان امروزی مطرح شود. گفتم: آری، برای مثال به شما بگویم در همین موضوع مهدویت و وجود امام زمان«عجل الله تعالی فرجه»، از همان زمان تولد ایشان تاکنون، انواع شبهه ها مطرح شده و عالمان دینی در کتاب های مجمل و مفصل پاسخ داده و هزاران کتاب و مقاله نگاشته شده است. به طوری که سالیانی پیش یک مرکز پژوهشی، کتابنامه ای در این موضوع پدید آورد و مشخصات دو هزار اثر در زمینه مهدویت را ارائه نمود؛ اما یک جوان که تازه اهل مطالعه شده و از این گنجینه خبر ندارد، با دیدن یک شبهه در فضای مجازی مثلا در مورد طول عمر امام که آن را غیر علمی شمرده باشند، گمان می کند این موضوع جدیدی است و تازه کشف شده و برایش مسأله می شود در حالی که نمی داند پاسخ علمی آن در طول سالیان و قرون داده شده و اصولا طول عمر، امری غیرعلمی و غیر قابل وقوع نبوده و نیست و شواهد علمی و تجربی و تاریخی آن هم به تفضیل بیان شده است... نوید با خوشحالی گفت: اتفاقا یکی از موضوعات مهم که در این فضاها مورد بحث فراوان است، همین مهدویت است؛ اجازه می دهید من آن سوالات و شبهات را با شما در میان گذارم و شما ریشه یابی نموده و پاسخ های آنها را بیان نمایید و من آن پاسخ ها را در همان فضاهایی که مطرح کرده اند بگذارم و برای مخاطبان آن محیط ها روشنگری کنم؟ گفتم: به یک شرط! نوید گفت: چه شرطی؟ هر چه باشد می پذیرم. گفتم: به این شرط که خودت هم فعال باشی و فقط شنونده نباشی و در فرآیند این پاسخ ها کمک کنی! گفت: من، جوانم و اطلاعات شما را ندارم ولی اگر راهنمایی کنید تا آنجا که بتوانم کوتاهی نمی کنم. گفتم: حالا شد! سوالات آنها را مطرح کن... ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
﷽❣ ❣﷽ صحبت روی تورا هردم شنیدن تابکی؟ دردلم نقش جمال توکشیدن تابکی؟ ای چراغ زندگی روشن نما قلب مرا بی تودر تاریکی دنیا نشستن تابکی؟ توکریمی و منم یک طایر بی آشیان روی بام این و آن دائم پریدن تابکی؟ راویان گویند روی گونه هات خالی بود یک نظر خال سیاهت را ندیدن تابکی؟ 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❣قسمت سوم ✨افسانه نیست؟! افسانه ها در همه فرهنگ ها حضور دارند: سیمرغ و پری دریایی و ققنوس و غول و.... آیا موعودی رهایی بخش به نام مهدی یا هر نام دیگری نیز از زمره همین افسانه ها نیست که می آید و همه جهان را از عدالت پر می کند؟! نوید با این مقدمه گفت: این سخن کسانی است که مهدویت را اسطوره و افسانه می نامند و می گویند موعود واقعیت بیرونی ندارد و چنین فردی با افسانه ها بیشتر منطبق است تا واقعیت و این افسانه پرداخته شده تا به افراد، امید آینده ای خوش بدهند که بتوانند در کوران رنج ها و مشقت های تاریخی دوام بیاورند؛ وگرنه، یک اَبَر مرد هر چقدر هم قوی باشد چگونه می تواند جهانی را اصلاح کند و عدالت را حاکم نماید. گفتم: تعریف افسانه و اسطوره را که می دانی چیست؛ افسانه موضوعی خیالی و غیرواقعی و فراطبیعی است که در تخیلات فردی یا جمعی مردم شکل گرفته و واقعیتی حقیقی و بیرونی ندارد مثل همان مرغ افسانه ای به اسم سیمرغ«با قدرتی فراطبیعی و آسمان سیر» یا مرغ افسانه ای ققنوس«که در آتش زاده می شود و می بالد و می زاید» و امثال آن. اما موضوع مهدویت اینگونه نیست زیرا سخن از فردی کاملا مشخص از پدر و مادر و نیاکان مشخص با صفات و اوصاف و برنامه ای مشخص که هیچکدام خیالی نیستند. گفت: یعنی از ابتدای اسلام، موضوع مهدی و منجی، مطرح بوده و درباره آن صحبت شده است؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5