eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو هشتاد و چهار ✨ابن سیار کنار زلفا ایستاد. در این حالت تنها اندکی از او بلندتر بود. زلفا با گوشه چادر، لب و گونه هایش را پوشاند و پوشیه را بالا زد. ابن سیار با نوک قاشقی چوبی پلک های زلفا را اندکی فشار داد. _ننه مروا! از چه داروهایی استفاده کرده ای؟ با پنبه، گوشه های چشم چپ را فشار داد و آرام به ردیف طولانی مژه های بلند و برگشته کشید. پنبه به خون و چرک آغشته شد. خیلی نامحسوس و از روی تأسف سر جنباند. _چشم را با جوشانده بابونه و خیسانده سماق می شستیم. لعاب اسپرزه را توی چشم می چکاندیم. با سفیده تخم مرغ و روغن گل سرخ روی پلک ها ضماد می گذاشتیم تا ورمش بخوابد. مادر خدابیامرزم می گفت مصطکی را اگر در گلاب حل کنیم و پشت چشم بگذاریم برای سوزش و ورم خوب است. مصطکی گیرمان نیامد. از روغن زیتون استفاده کردیم. دوای سوزش چشم است؛ مثل آب است روی آتش! _کارت خوب بوده! ابن سیار به چشم راست نگاه کرد. از زلفا پرسید: این یکی، سوزش و خارش هم دارد؟ نگاه زلفا به دعبل بود. _نه. _در بینی و گوشتان از این جوش ها و تاول ها هست؟ ننه مروا گفت: نه. _پوست سر دچار خشکی شده؟ ریزش مو دارید؟ _نه. _دید چشم راست، کم شده؟ _کمی تار می بینم. _دیگری مبتلا شده؟ بچه ها، بزرگترها؟ دعا گفت: نه. ابن سیار به کنار پنجره رفت و به مناظر دوردست چشم دوخت. چشم ها به او بود. زلفا پوشیه را روی صورت انداخت. _وضو برایم ضرر دارد؟ ابن سیار با خشم برگشت و زلفا را نگاه کرد. _خدا به نماز تو احتیاجی ندارد؛ ولی تو به چشم هایت نیاز داری! آهی کشید و آرام گفت: با آب چشمه که تمیز باشد، می توانی وضو بگیری. دعبل با اضطراب پرسید: نتیجه؟ _حق با ننه مرواست. تراخم است. باید چشم راست را نجات بدهیم. باید سعی خودمان را بکنیم. شاید بشود کاری کرد. عتبه همان طور که ایستاده بود، سر زلفا را به سینه چسباند. _من دلم روشن است! شک نکن که مداوا می شوی! زلفا گفت: ممنونم که از راه دور برای مداوای من به اینجا آمدید! خدا هر چه را خیر است مقدر کند! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ساعت به وقت امام رئوف⏰ مجبور شدم به هرکسی رو بزنم در محضر هر غریبه زانو بزنم تحقیر شدم چونکه فراموشم شد یکسر به شما،ضامن آهو بزنم! @shohada_vamahdawiat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ساعت به وقت امام رئوف⏰ مشهد حرم مطهر سلطان است قم مرقد پاڪ بانوی باران است گویند که حَدّ فاصلِ این دو حرم بین الحرمینِ کشور ایران است @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو هشتاد و پنج ✨ابن سیار آمد جلوی زلفا ایستاد. _تو را باید به اهواز ببرم. باید حداقل دو ماه تحت مراقبت باشی؛ شب و روز، عتبه و کنیزی به نام صنم از تو پرستاری می کنند. زلفا لبخند زد. _به یاد آن اتاق در طبقه بالای قصر موصلی افتادم. _شاید اگر آنجا مانده بودی، امروز بیمار نبودی. _خوشبختی من از وقتی شروع شد که آن قصر و ساکنانش را ترک کردم. صدای گریه دعبل بلند شد. ابن سیار جا خورد. _من قصر هارون را که ترک کردم، خدای مهربان، تو را به من داد؛ مثل موسی«علیه السلام» که قصر فرعون را رها کرد و خدا صفورا را به او داد. زلفا از گریه دعبل به گریه افتاد. اشک عتبه هم درآمد. _من هرگز شوهرم را ترک نمی کنم! _من با تو به اهواز می آیم و کنارت می مانم. بهشت را بی تو نمی خواهم؛ چه رسد به دنیا! _تو را به پیمان و محبتی که میان من و توست، در جمع دیگران، چنین گریه نکن! شنیدن صدای گریه ات از این بیماری بر من ناگوارتر است! دعبل باز با دستار، اشکش را پاک کرد. ابن سیار و عتبه مبهوت مانده بودند. دعا به ابن سیار گفت: اگر داروی بهتری داری، آن را به ننه مروا بده و بگو چطور استفاده کند. ننه مروا گفت: می بینی که آب و هوای اینجا خوب است. تو و خانمت مدتی بمانید. ابن سیار گفت: کار دارد. نمی شود بیماران را به حال خودشان رها کرد. _توی این روستا هم بیمار فراوان است. بگذار آنها برای یک بار هم که شده، طبیبی واقعی را ببینند. عتبه به کنار پنجره رفت و به شوهرش گفت: بیرون را ببین. بچه ها را نگاه کن. بیا مدتی بمانیم. خفه شدم از بس توی آن خانه ماندم و میخک و هلیله سیاه را توی هاون کوبیدم! بگذار اینجا هوایی به مخم بخورد! صنم از پس کارها بر می آید. ابن سیار به دعبل و زلفا نگاه کرد و تسلیم شد. _باشد. هر چه تو بگویی. یک هفته را می مانیم؛ اما اگر بهبودی حاصل نشد، باید تصمیم درستی بگیریم. عتبه به دعبل لبخند زد و شانه زلفا را بوسید. _عجب علاقه ای به هم دارید! توی قصه ها شنیده بودم! هرگز چنین گریه های عاشقانه ای ندیده بودم! چه حال و هوای خوبی! دست زلفا را با احترام گرفت و بالا آورد و بوسید. _من ندیمه و مونس بانو زبیده بودم. بدون من به جایی نمی رفت. با دست خودش پسته و بادام به دهانم می گذاشت. برای هارون چنین نمی کرد. شاعری عاشقم بود و یک دیوان برایم شعر گفت. مردم آن شعرها را هنوز می خوانند. مهرت به دلم افتاد. اجازه بده مدتی ندیمه تو باشم. زلفا لبخند زد. دعا گفت: چه با مزه! عتبه به شوهرش گفت: این خانه پر از نور است. می روم توی باغ و مزرعه قدمی بزنم و با بچه ها بازی کنم. اگر نان بپزند، دوست دارم تماشا کنم. تو می آیی؟ ابن سیار قاشق چوبی را روی دستمال تمیزی گذاشت و راه افتاد. به زلفا گفت: بعداز ظهر کارمان را شروع می کنیم. دستی روی شانه دعبل گذاشت. _تا بعد. آن دو که رفتند، بقیه هم رفتند. دعبل رفت تا کنار زلفا بنشیند. زلفا برایش جا باز کرد. دعبل که نشست، هر دو سرهایشان را به هم تکیه دادند و دیگر حرفی نزدند. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو هشتاد و شش ✨وقت غروب، ابن سیار در مزرعه قدم می زد. نمی دانست دعبل کجاست. هوا عالی بود! تا چشم کار می کرد، زمین پوشیده از ساقه های با طراوت و سبز گندم بود. صدایی شنید. یکی زمزمه ای داشت و گریه می کرد. کپری را دید که پشت ساقه های آفتابگردان بود. دعبل آنجا بود. چشمانش قرمز بود. جلو پیراهنش خیس بود. ابن سیار را که دید ساکت شد و با دستار، اشک و آب دماغش را گرفت. ابن سیار کنارش نشست. _بگذار یکی را مداوا کنیم، آن وقت تو بلایی به سر خودت بیاور! چشمانت کاسه خون است! در عمرم مردی به شیدایی تو ندیده بودم! سر دعبل روی گردن، بند نمی شد. _کار از شیدایی گذشت و به شوریدگی رسید. دلم آتش است طبیب! چه مرهم و ضمادی برای دل ریش ریش داری؟ طبیبم بیمار است. چشمانی که آسمانم بود و ستاره و ماه را در آن می دیدم، ابری است. نمی شود خدا کاری کند نسیم رحمتی از خراسان بوزد تا ابرها کنار رود و باز شاعر بتواند عکس خود را در دو جام جهان نما ببیند؟ بلند گریست. ابن سیار دست دور گردنش حلقه کرد. _آرام باش مرد! _روزی که باد می وزید، خاشاکی به چشمم رفت. بیچاره شدم! زلفا آن قدر به چشمم فوت کرد که آن ذره چوب بیرون افتاد. نمی دانم خودش حالا با آن همه جوش و عفونتی که چشمش را فرا گرفته، چه می کند! چگونه تاب می آورد و شب ها می خوابد! در این مدت ناله و گلایه ای از او نشنیده ام! _حیف است زلفا نابینا شود! گفتنش برایم سخت است، اما اعتراف می کنم که به عشقی که میان شماست، غبطه می خورم! شما زوج خوشبختی هستید! دوست دارم کاری برایتان انجام دهم! می ترسم نتوانم! _همین که این راه طولانی را آمدی و کارت را تعطیل کردی، بزرگواری و جوانمردی است! هوا رو به تاریکی می رفت. ابن سیار برخاست و دست دعبل را گرفت. _برخیز برویم. دعبل برخاست و به پنجره طبقه دوم خانه که در ابتدای شب، هاله ای از نور دورش بود نگاه کرد. دعبل از پله ها پایین آمد. همه در ایوان نشسته بودند. سفره شام را برمی چیدند. ریحانه روی پای عتبه بود. گونه به گونه اش چسبانده بود و با او حرف می زد. ابن سیار جا باز کرد و گفت: کجایی ابوعلی! بیا ساعتی کنارمان بنشین. مهتاب بود و فانوس هایی روشن. دعبل کنارش نشست. _مرا ببخشید! من حتی زمانی که مهمان داریم، ترجیح می دهم با همسرم غذا بخورم. ثقیف طبقی گذاشت که در آن، کوزه ای شربت و چند پیاله بود. _از مرو بگو. دوست دارم باز علی بن موسی«علیه السلام» را ببینم! چهره اش از یادم نمی رود. چه دل انگیز از گوشه چشم نگاه می کرد و لبخند می زد! شاعری باید وصف کند که چطور آن لب های خوش رنگ، چون گلی می شکفت و دندان هایی که مثل مروارید بود، آشکار می شد! در چه کارگاهی این چهره های دلربا را می سازند و نمکین می کنند! حیرت انگیز است کار طبیعت! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو هشتاد و هفت ✨دعبل گفت: اگر طبیعت چنین باسلیقه است، باید دستش را بوسید! ابن سیار خندید. _از یکی شنیدم که قمی ها چه بلایی به سرت آورده اند! دعبلی را که سر در مقابل هارون و مأمون خم نکرد، بیچاره کردند! لختت کردند؟ دعبل به زور خندید. _لختم نکردند. لباسی را که امام به من بخشیده بودند گرفتند و سیصد هزار درهم دادند. _چه مرد خوش شانسی هستی! کی حاضر است برای لباسی مستعمل، چنین پولی بدهد! _تو ارزش چنین لباسی را درک نمی کنی! _تو هم ارزش واقعی درهم و دینار را نمی دانی! بعد چه شد؟ _در بیابان محاصره ام کرده بودند. سرانجام دلشان برایم سوخت و آستینی از آن جبه را از محل دوخت شکافتند و به من دادند. _آن را نیز به شیعیانی مانند قمی ها بفروش و با پولش کنیزی زیبا بخر. آستینی از یک لباس مستعمل به چه درد می خورد! می خواهی به لباست وصله کنی؟ _آن قصیده را که مورد پذیرش امامم قرار گرفته و آن آستین را در کفنم گذاشته ام تا آنگاه که لباس آخرت پوشیدم، خداوند از کارهای ناپسندم درگذرد! _اگر عاقلی بپرسد از کجا می دانی که آن قصیده و یا تکه ای از یک لباس را در دیار مردگان، بها و اعتباری است، چه جواب می دهی؟ _ما معتقدیم که بدون پذیرفتن ولایت اهل بیت«علیه السلام» که جانشینان حقیقی پیامبرند، در آخرت، هیچ عملی پذیرفته نخواهد شد. قصیده ای که گفته ام، مورد تأیید ولی خدا قرار گرفته و ایشان لباس شخصی شان را که به من بخشیده اند، نشانه رضایت شان از من است. ابن سیار برای خود و دعبل، شربت ریخت. _من هم در قرآن خوانده ام که یوسف به برادرانش گفت پیراهنم را برای پدرم ببرید تا آن را روی چشمانش بگذارد و بینایی اش را دوباره به دست آورد. چنین چیزی را خوانده ام؛ ولی بر اساس قواعد علمی، باورش برایم سخت است! از اسطوره هاست. زیباست؛ اما واقعیت ندارد! دعبل مانند برق زده ها از جا جست و گریان، ابن سیار را در آغوش کشید. _از تو ممنونم! خدا تو را به آنچه حق است، هدایت کند که چنین کاری را به یادم آوردی! چرا خودم نفهمیدم! _چه شد ابوعلی! مرا ترساندی! دعبل سراسیمه پا روی طبق گذاشت و کوزه و پیاله ها را انداخت و به در و دیوار خوران به طرف پله ها رفت. صدای ابن سیار را شنید که گفت: کارش به جنون نکشد، خوب است! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو هشتاد و هشت ✨دعبل پنبه در روغنی زد که ابن سیار ساخته بود. آن را به نرمی بر مژگان زلفا کشید. سخت در فکر بود. زلفا موهایش را شانه زده و در بستر دراز کشیده بود. _ناراحتم که نمی توانم وضویی دلخواه بگیرم و ناچارم با این چشم پر از چرک و خون، نماز بخوانم! _ناراحت نباش! شاید خدای مهربان همین نمازها را بیشتر دوست دارد و بهتر می پذیرد. قطره اشکی روی صورت زلفا افتاد. _ابوعلی! _به دلم افتاده که به زودی چشمانت خوب می شود. دوباره با هم به باغ می رویم، میوه می چینیم و تو سهم همسایگان و نیازمندان را کنار می گذاری. زلفا آه کشید. _یادش به خیر ابوعلی! _دیگر بدون تو به سفر نمی روم. خوب که شدی با هم حج و عتبات می رویم. بعد به دمشق و مصر و فلسطین و تونس سفر می کنیم. سری هم به اندلس و قسطنطنیه و روم و بیزانس می زنیم. از این طرف تا هند و چین می رویم. ده سالی که گذشت، باز می گردیم. _اگر مرا به مرو برده بودی، امام شفایم می داد. _برای امام، دور و نزدیک، معنا ندارد. در راه بازگشت از هند، به مرو می رویم. راضی شدی؟ _چرا فراموش کردی به امام بگویی که من بیمارم؟ _شرمنده ام! نمی دانم چگونه فراموشم شد! باز قطره اشکی به صورت زلفا چکید. زلفا اشک را به چشم هایش کشید. دعبل صندوقچه ای را که ساعتی پیش آورده بود، پیش کشید. صدایش به گریه بلند شد. زلفا نیم خیز شد. _باز چه شد ابوعلی؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو هشتاد و نه ✨گریه دعبل انگار پایانی نداشت. میان هق هق گفت: ببین کار من بیچاره به کجا کشیده که ابن سیار باید یادآوری ام کند! نمی دانم این روزها حواسم کجاست! زلفا اشک شوهرش را با دستمال تمیزی پاک کرد. _این صندوقچه چیست؟ دعبل درش را باز کرد و از میان پارچه های سفید، کیسه ای گلدوزی شده را بیرون آورد. بوسید و بر چشم گذاشت. _از یاد برده بودم که چنین گنجی در خانه داریم. زلفا لبخند زد و دست ها را دراز کرد. دعبل کیسه را گشود، آستین خز را بیرون آورد و توی دستان لرزان همسرش گذاشت. زلفا آن را بوسید و بویید. _هنوز معطر است! دعبل همسرش را خواباند. آستین را روی چشمانش گذاشت. زلفا آن را برداشت. _نمی خواهم آلوده شود. دعبل از کیسه ای چرمی، مشتی پنبه برداشت. _نگران نباش! پنبه را صاف کرد و روی چشمان زلفا گذاشت. آستین سپید را روی پنبه قرار داد و با دستمالی بست. پیشانی او را بوسید. _سعی کن امشب را راحت بخوابی. از خدا می خواهم به برکت صاحب این تکه از لباس، از سوزش و دردی که تحمل می کنی بکاهد! دوست دارم راحت بخوابی و صدای آرام نفس هایت را بشنوم! دقیقه ای گذشت. دعبل خواست شمع را خاموش کند که زلفا لبخند زد. دست او را جُست و به گونه اش چسباند. _ممنونم! حس می کنم جوش های زیر پلک هایم کمتر می سوزد. آن زنبورها دیگر چشمم را نیش نمی زنند. خمیازه ای کشید و باز لبخند زد. _انگار یک سال است نخوابیده ام! دست دعبل را به لب برد. _تو هم یک امشب را نگران من نباش و بخواب. دعبل لحاف را تا شانه زلفا بالا کشید و شمع را خاموش کرد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت صدو نود ✨گرگ و میش صبح بود که دعبل گریان و سراسیمه و شمع در دست از پله ها پایین دوید. هوا عطر دل انگیزی داشت و زنجره ها می خواندند. توی ایوان به دور خود می چرخید. نمی دانست کجا برود و چه کسی را خبر کند. نزدیک بود شمع خاموش شود. دستش را پناه شعله گرفت. بی صدا می گریست که بچه ها را بیدار نکند. می لرزید. به طرف اتاق ابن سیار و همسرش رفت و در زد. کسی جواب نداد. گوش کرد. صدای خرو پف شنیده می شد. محکم تر به در کوبید. ابن سیار غرید: صنم! کدام گوری هستی نکبت؟ ببین کدام دیوانه ای است که کله سحر در می زند! عتبه با خمیازه ای صدادار نالید: امان از مردم آزار! لابد باز یکی می خواهد بزاید و نمی تواند. دعبل دهان به شکاف در چسباند. _منم دعبل! بیایید بیرون! صدای زن و شوهر را شنید. _دعبل؟ _ما مهمان او هستیم. _چراغی روشن کن. چشم چشم را نمی بیند! _چه شده دعبل؟ آمدم. شمع را کجا گذاشتی؟ _به گمانم دیوانه شده! دارد باز می گرید. لعنت بر این بخت نامراد! _خود را بپوشان. کارمان درآمد. ابن سیار در را باز کرد و به چهارچوب تکیه داد. نفس نفس می زد. _چه شده مرد؟ زهره ترک شدیم! حالت خوب است؟ دعبل نتوانست حرف بزند. ابن سیار را در آغوش کشید. ابن سیار او را از خود جدا کرد. _آه! باز که داری گریه می کنی. به خودت رحم کن مرد! تا کسی ساعتی نگرید، چشمانش چنین به خون نمی نشیند! شمع را به زور از او گرفت. _طبیب! من این چشم ها را برای گریستن می خواهم! _می گویی چه شده؟ دعبل به بالا اشاره کرد. _زلفا! چشم هایش! میان گریه خندید. عتبه جلو آمد و به دعبل خیره شد. چشمانش را اشک گرفت. مشت هایی به بازو و پشت شوهرش کوبید. _بیچاره مجنون شده! حیف شد! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پایانی ✨دعبل بی صدا خندید. _چه می گویی بانو! من حالم خوب است. ابن سیار شمع را به صورتش نزدیک کرد. _بیا برویم ببینیم برای زلفا چه اتفاقی افتاده. خواست جلو شود که دعبل شمع را گرفت و گفت: دنبالم بیایید. از ایوان گذشتند و از پله ها بالا رفتند. به در اتاق که رسیدند، دعبل گفت: لحظه ای صبر کنید! بگذارید ببینم زلفای عزیزم چادر به سر دارد یا نه. ابن سیار برای عتبه سر جنباند و لب در هم فرو برد. _حق با توست. صبر می کنیم. عجله ای نیست. دعبل چند انگشت به در زد و با لبخند، منتظر شنیدن صدای زلفا ماند. لبش را به دندان گرفت و گریه کرد. اشک عتبه روی گونه اش غلتید. دهانش باز مانده بود. نمی توانست چشم از دعبل بردارد. ابن سیار با اندوه، دستی به چشم کشید و سر جنباند. _بفرمایید! دعبل در باز کرد و پرده را کنار زد. اتاق روشن بود. همه شمعدان ها روشن بود. ثقیف و ثمن با عبید و همسرش، فانوس در دست رسیدند. مبیح و مادر زلفا هم آمدند. _اتفاقی افتاده؟ _صداهایی شنیدیم. ابن سیار و عتبه وارد اتاق شدند. زلفا روی کرسی نشسته بود. چادری سفید به سر داشت و پوشیه روی صورتش بود. آستین را روی لب و بینی اش گذاشته بود. برجستگی گونه هایش مشخص بود. معلوم نبود می خندد یا گریه می کند. بقیه با کنجکاوی و فشار داخل شدند. دعبل عقب تر از همه آمد. به ابن سیار که گیج شده بود گفت: چشمان همسرم را ببین! ابن سیار نزدیک شد و با صدایی لرزان پرسید: اتفاقی افتاده بانو؟ زلفا به آرامی پوشیه اش را بالا زد و چشمانش را گشود. آه از نهاد همه برخاست. عتبه جیغ کشید و صورتش را چنگ زد. دعبل که هنوز باور نمی کرد، گفت: خدایا شکرت! ابن سیار دستار از سر کشید و به زانو درآمد. زیباترین چشمانی که در عمرش دیده بود، در کمال سلامت و تلألو به او نگاه می کرد. هیچ نشانی از جراحت و بیماری در آنها نبود. پایان. 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ساعت به وقت امام رئوف⏰ مجبور شدم به هرکسی رو بزنم در محضر هر غریبه زانو بزنم تحقیر شدم چونکه فراموشم شد یکسر به شما،ضامن آهو بزنم! @shohada_vamahdawiat
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ساعت به وقت امام رئوف⏰ مجبور شدم به هرکسی رو بزنم در محضر هر غریبه زانو بزنم تحقیر شدم چونکه فراموشم شد یکسر به شما،ضامن آهو بزنم! @shohada_vamahdawiat