eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐💐💐💐 🌟السلام علیک یا موسی ابن جعفر(ع) ❣ بر امامان ملک دین صلوات ❣بر شفیعان مزنبین صلوات ❣بر فروزان چراغِ حق کاظم ❣که بود مهر هفتمین صلوات @shohada_vamahdawiat
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🥀باز در کارم گره افتاد و مادر گفت که 🥀حل مشکل روضه موسی بن جعفر می شود شهادت جانسوز باب الحوائج امام موسی بن جعفر(علیه السلام) خدمت فرزند بزرگوارشان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) تسلیت عرض می کنیم. 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
emam_kazeam_karimi.mp3
6.12M
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🥀یا موسی ابن جعفر یا باب الحوائج ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ❣دل به طهورای ولایت برید حاجت خود به باب حاجت برید ❣نگویم این را که خدا عالم است باب حوائج به خدا کاظم است میلاد باب الحوائج امام موسی کاظم(علیه السلام) بر شما عزیزان مبارک باد. 🌹 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ ➥ @shohada_vamahdawiat
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت اول ✨روز به نیمه نرسیده بود که کاروان به بالای تپه سرسبز رسید. این تپه و قسمتی از جاده که از فراز آن می گذشت، مشرف بر پایتخت عباسیان بود. ناگهان شهر با گستردگی و زیبایی شگفت انگیزش، با دجله که به شکل انگشتی دراز و خمیده از میانه شهر می گذشت و هفت پل چون حلقه های انگشتر بر آن قرار داشت، به چشم کاروانیان آمد و نفس ها را در سینه حبس کرد. طبیب جوانی که ساعتی بود شانه به شانه دِعبِل حرکت می کرد، گفت: _هر وقت به بغداد می رسم و از این زاویه، به آن نگاه می کنم، این همه کاخ و بناهای مرتفع و باغ و بستان، چنان به وجدم می آورد که با خودم می گویم: چگونه بهشتی که مومنان به آن اعتقاد دارند می تواند از این زیباتر باشد؟! دوست داشتم خانه ای در همین جا که ایستاده ایم می ساختم و روزها از ایوان آن، این شهر پر رمز و راز را تماشا می کردم. دعبل نفس عمیقی کشید. او در اندیشه دیگری بود. در طول سفر نتوانسته بود از فکر چهره دلربایی که دیده بود، بیرون برود. نخستین بار بود که احساس متفاوتی را تجربه می کرد. پیش از آن هیچ زنی نتوانسته بود آنگونه دلش را به خود مشغول کند. کش و قوسی به خودش داد و مُشتی به سینه ستبرش کوبید. با صدایی که پر طنین و نافذ بود گفت: _بهشت، تجسم اعمال نیکوکاران باایمان است. آنجا چشمی به ما می دهند که ملکوت کارهایمان را به عیان می بینیم و لذت می بریم. کاش آن چشم تیز و حق بین را اکنون نیز داشتیم و باطن این شهر و مردمانش را می دیدیم! شاید در آن صورت ترجیح می دادی خانه ات را دور از اینجا بسازی. طبیب به قصر زیبا و مرتفع جعفر بَرمکی که در شرق دجله، در محله رُصافه بود، اشاره کرد. _اگر آن عمارت که گنبدها و ستون های مارپیچ قرمز و آبی دارد و آن برج مرتفعش، برای تو بود و صدها کنیز و خدمتکارش، انتظارت را می کشیدند، باز هم این حرف ها را می زدی؟ _حتی اگر همه این بغداد برای من بود و می توانستم چون سیمرغ بر فراز آن به پرواز درآیم، حقیقت همان است که هست. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دوم ✨دعبل به آن سوی دجله، به نقطه مرکزی شهر که محله کَرخ نام داشت و قصرهای هارون الرشید در آن بود، خیره شد. دستی به یال اسب ابلقش کشید. باغ ها و بستان ها و کاخ های کوچک و بزرگ، قصرهای هارون را چون نگینی رنگارنک در برگرفته بود. در راه، کم سخن گفته بود. فکر آن دختر اسیر، رهایش نمی کرد. از هم اکنون اندوه جدایی بر دلش فشار می آورد. در همان نخستین منزل که او را دیده بود، تصمیم گرفته بود دیگر او را نبیند و فکرش را از سر بیرون کند؛ اما موفق نشده بود و این موضوع او را که گمان کرده بود اراده ای پولادین دارد، عصبانی می کرد. دیگر نمی دانست چگونه می تواند نقش آن قامت موزون، چهره گلگون و چشمان پر فروغ و غمگین را از صفحه دلش پاک کند. طبیب که از دل او خبر نداشت، دنبال حرف های خودش را گرفت. _سال هاست پنجاه هزار کارگر به ساخت این شهر افسانه ای مشغول اند. معمارهایی نقشه این شهر را کشیده اند که مانندشان در چین و روم و مصر یافت نمی شود. تنها شاید بتوان شکوه و عظمت قسطنطنیه را با آن مقایسه کرد. دعبل سعی می کرد باطن منظره پیش رویش را ببیند. _فراموش نکن که خون جهان اسلام را می دوشند و مانند این رودخانه به این بهشت شدّاد جاری می کنند، باید هم چنین آراسته و خوش آب و رنگ باشد! اگر همه سرزمین های اسلامی چنین بود، جای مباهات داشت! در راه، کودکان یتیم و پابرهنه را نمی دیدی که برای گدایی لقمه ای نان، دوره مان می کردند؟ پولی که باید صرف آنها شود، اینجا خرج می شود. جام های پیاپی شراب که در این کاخ ها به سلامتی خلیفه نوشیده می شود، خون پدران آن اطفال است. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت سوم ✨طبیب نگاه هراسیده و کاونده اش را به صورت زیبا و با صلابت دعبل دوخت. _چقدر بی پروا حرف می زنی مرد! نمی ترسی که من از جاسوسان باشم! آنها همه جا هستند. _فرض کن من چوبه دارم را به دوش کشیده ام تا ببینم کجا برپایش می کنند و مرا بر آن می آویزند. آن وقت تو مرا از ماموران مخفی می ترسانی! شجاعتِ حق گویی نداریم که گرفتار سلطه باطل شده ایم. _من که جرأت نمی کنم در سرداب یا پستوی خانه هم این گونه بی پروا سخن بگویم. _تا دقیقه ای دیگر از هم جدا می شویم. این را به یادگار از من داشته باش: زبانی که به حق نچرخد، به درد همان لقمه در دهان چرخاندن می خورد و بس! _عجیب است که هنوز این سر نترس را روی گردنت حفظ کرده ای! _خدایی که ابراهیم را در میان تلی از آتش حفظ کرد، می تواند نکبت بنی عباس را از من دور کند. از خدا خواسته ام عاقبت در راهش و به دست دشمنانش شهید شوم؛ اما پیش از آن، عمری دراز داشته باشم. _از حرف هایت وحشت می کنم، اما ته دل به شجاعت و ایمان تو غبطه می خورم! بنی عباس نشان داده اند که به کسی رحم نمی کنند. آن روی سکه قدرت، بی رحمی و قساوت است. این را پدرم می گفت. پندش آویزه گوشم است. با دم شیر نباید بازی کرد. لابد پدران و شوهران آن دختران و زنانِ دربند هم چون تو، سر نترسی داشته اند که کشته شده اند و کار ناموس شان به گرفت و گیر کشیده است. دعبل دوست داشت طبیب را بفرستد تا خبری از او بگیرد. تا ساعتی دیگر هر کس به راه خود می رفت. شاید دیگر او را نمی دید. باز دندان به جگر فشرد و این شعر را سرود: نمی گذارم موش هوای نفس، افسارم را چون شتری سربه راه بگیرد و به دنبال بکشد و به بیراهه ببرد. طبیب گفت: سفر به پایان رسید و آخر نگفتی کی هستی و چکاره ای؟ جوابی نشنید. دعبل در دنیای دیگری بود و بیت های بعدی چون غنچه هایی در ذهنش می شکفتند. انگار ذکر بگوید، لبش بی صدا می جنبید و ذهن و دلش، واژه ها را موزون، کنار هم ردیف می کرد. نگاهش بین آسمان و زمین بی قرار بود. بازرگان فکر کرد همسفرش ورد می خواند تا از بلایی محفوظ بماند. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت چهارم ✨کاروان از تپه سرازیر شد. آفتاب ملایم بود و نسیم خنکی می وزید که بوی دارودرخت را با خود داشت. پل ها و چهار خیابانی که به چهار دروازه می رسید و شهر را به چهار قسمت تقسیم می کرد، کم کم پشت ساختمان ها و درختان و حصار بلند شهر پنهان شدند. از پلی چوبی گذشتند که زیر پای شتران، جیرجیر می کرد. نهری از دجله، زیر آن می گذشت و از میان دو ردیف درخت، به سوی کشتزاری سرسبز و بی انتها، پیچ و تاب می خورد. طبیب دستی به جهاز شتر دعبل زد. _خوش به حالت که چنین سبکبال سفر می کنی! بارت مختصر است و مفید. اگر دزدان حمله می کردند، تک شترت را برمی داشتی و از معرکه می گریختی. من با صد شتر جنس، مانند فَعله ای هستم که کاه گِل لگد می کند. تا به خودم بجنبم، هستی ام را تاراج کرده اند. جان خودم را از معرکه بیرون ببرم، شانس آورده ام. دعبل شمشیری را که زیر بار پنهان کرده بود، نشان داد. _اگر دزدان حمله می کردند، من یکی تا پای جان می ایستادم و می جنگیدم. در مرام ما، تنها به فکر جان و مال خود بودن، دور از جوانمردی است. با خود گفت: هرگز آن دختران و زنان اسیر را در چنگ راهزنان رها نمی کردم، هرچند هم اینک نیز دزدزده و به یغما رفته اند! _با این حساب، شرط می بندم بار شترت، داروهای کمیاب و گران قیمت و یا مروارید و زعفران است. از پیشانی بلند و سخنان سنجیده ات برمی آید که درس خوانده ای و آداب تجارت را به خوبی آموخته ای! دعبل پوزخندی زد. _از بصره که همسفر شدیم، نگاهت مدام به بار من است. داری از کنجکاوی قالب تهی می کنی! می ترسی از هم جدا شویم و نفهمی که این شتر خسته، زیر چه جنس بار سنگینی است! فقط بدان که من مدتی از طرف والی نیشابور، حاکم سمنگان بوده ام. آن بیچاره را که برکنار کردند، من هم سرم بی کلاه ماند. این بار که می بینی حاصل چند سال یافتن و بافتن و اندوختن است. طبیب خندید و بازوی همسفر بلند قامتش را فشرد. _پس بگذار من هم بگویم. مرا که می بینی، مردی توانگرم. در بغداد هم مثل بصره و انبار و موصل و اهواز، خانه و دکان و زمین دارم. طبیبم؛ اما شغل پدری ام را که تجارت است رها نکرده ام. ابن سیار صدایم کن. به تعداد غلامانی که در این سفر با من اند، کنیزان زیبا و اصل و نسب دار دارم. خودم بارت را هر چه باشد، نقد می خرم. معلوم است که به بار صد شتر می ارزد. در کاروان سرا قیمت می گیریم. من یک دینار هم شده گران تر از دیگران می خرم. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت پنجم ✨دعبل سراپای بازرگان را ورانداز کرد و انگار چیز قابل توجهی در آن ندید. _تو دیگر چگونه طبیبی هستی که تجارت می کنی؟! _هربار لازم شود سفر کنم، صدتایی شتر جنس با خودم همراه می کنم. پول یک ماه طبابت از آن در می آید. شعار من این است: حتی اگر می توانی خودت را بفروش و پول درآور! _اگر چنین پولکی هستی، بار من به دردت نمی خورد. از داروهای کمیاب و مروارید و زعفران گران بهاتر است. مشتری خودش را دارد. _آتش اشتیاقم را تیزتر کردی؛ شک ندارم که تحفه هایی شاهانه است! _آن زمان که ثروتمندان به اندوختن درهم و دینار مشغول بوده اند، من با زحمت فراوان، آنچه را در این صندوقچه هاست، از اینجا و آنجا گرد آورده ام و خود بر آن افزوده ام. گره طناب را از زیر شکم شتر باز کرد و پارچه راه راه و ضخیم روی بار را کنار زد. صندوقچه هایی نمایان شد. ابن سیار دست هایش را به هم مالید. دعبل نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. _نمی خواهم بیش از این در خماری کنجکاوی کاسب کارانه ات بمانی، بیا ببین و لذت ببر! قفلی را گشود و در یکی از صندوقچه های چوبی را باز کرد. _همین یک صندوقچه را با تمام مال التجاره تو معاوضه نمی کنم. ابن سیار که کوتاه قد بود، روی رکاب اسبش ایستاد و گردن کشید. ده ها کتاب و دفتر با جلد چرمی را دید که تنگ هم چیده شده بود. دهانش باز ماند.دعبل بلند خندید. _چه می گویی؟ هنوزم خریداری؟ _تو نیز طبیبی؟ _شاعرم. _راستش این رقم قُماش به درد من نمی خورد؛ اما می دانم که گاهی یک شعر از خرواری جواهر بیشتر می ارزد. شاعرانی را می شناسم که برای خلیفه، قصیده ای سروده اند و قصری ستانده اند. امیدوارم تو نیز از این نوع شعرها بسازی و ثروتی به هم بزنی! اینها که کتاب و دفتر است. من هم از اینها دارم. درهم و دینارت کجاست؟ آنها را به معتمدی سپرده ای؟ بگو از گاو سمنگان چه دوشیده ای؟ از زمین دارانی؟ _شاید باورت نشود، اما مانند علی بن ابی طالب(علیه السلام) و شاگرد مکتبش، سلمان فارسی، به کار مردم پرداختم، نه به جیب خودم. _معلوم است که باورم نمی شود! یعنی تویی و این اسب و شتر و خرواری کتاب و دفتر؟ فقط همین؟ _این شتر را از کاروان سالار، کرایه کرده ام. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت ششم ✨ابن سیار لختی به همسفر درشت جثه اش خیره شد و سری به تاسف تکان داد. _در بغداد چه داری؟ _وضعم چندان بدک نیست. در این شهر درندشت و هفتاد و دو ملت، استادی دارم که پیش از این، چند سالی را نزدش درس خوانده ام. _پس خجالت را کنار بگذار و بگو پاک مفلسی. کم کم داشت از تو خوشم می آمد. _زود قضاوت نکن. همه را نگفته ام. راستش یکی را دارم که به نظرم بعید است او را خوب بشناسی. قدرت و نفوذ فوق العاده ای دارد. همه بغداد برای او عددی نیست. لبخند به لبان بازرگان بازگشت. _من خیلی از کله گنده ها و سرشناس ها را می شناسم. نامش چیست؟ بگو تا بگویم. دعبل از نزدیک به طبیب چشم دوخت. _نام مبارکش، رب العالمین است. واقعا او را می شناسی که ثروت را تنها در درهم و دینار می بینی؟ من در سال های سمنگان سعی کردم به مردم ستم نکنم و خدایم را از دست ندهم. ضرر کرده ام؟ طبیب، شگفت زده، از حرکت بازایستاد و به آنچه شنیده بود فکر کرد. بعد دوباره اسب کهرش را هی زد و خود را به دعبل رساند. _اگر در سرودن ترانه مهارتی داری و پی کاری می گردی می توانم تو را به ابراهیم موصلی معرفی کنم. بزرگترین موسیقی دان بغداد است. ندیم هارون است. من طبیب دخترکان مُطرب او هستم. _راضی به زحمت تو نیستم برادر. استاد من نیز با برمکیان و هارون، نشست و برخاست دارد. به صریع الغوانی شهرت دارد. _می شناسمش. از شاعران دربار است. به استادت نرفته ای! او که سکه های طلا را خوب بو می کشد و بر آن چنگ می اندازد! پس از او چه آموخته ای! _هارون به استادم گفته بود که مرا به دیدارش ببرد. استاد بیچاره ام موفق به کشاندنم به دربار نشد. زیاد که اصرار کرد، گریختم و به خراسان نزد عباس بن علی رفتم که از خویشانم است. این عباس بن علی همان است که والی نیشابور بود. در مذهب ما،خدمت کردن به فرمانروایان غاصب و ستم پیشه، جنایت و تباهی است. امیدوارم آب ها از آسیاب افتاده باشد و دیگر کسی از درباریان، مرا به خاطر نیاورد و سراغم را نگیرد! ازدحام و هیاهوی بیرون حصار، به روی کاروان آغوش می گشود. بوی خوش هیزم مشتعل و نان تازه و کباب می آمد. _تو براستی یا مَشاعرت را از دست داده ای یا آنقدر عاقل و باایمانی که یکی مثل من نمی تواند از کارهایت سردرآورد. درست در زمانه ای که همه برای رسیدن به دربار عباسی، به هر کاری دست می زنند، تو به آن پشت پا زده ای؟ راست گفته اند که جوانی، شعبه ای از شوریدگی است! شاید از عیسویان تارک دنیایی؟ اما نه. من که بارها نماز خواندنت را دیده ام. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هفتم ✨و دعبل صدای دختر را در نخستین منزل به یاد آورد که بر سر نگهبانان فریاد کشیده و برای وضو، آب خواسته بود. _عجبا! این چه مسلمانی است که بنده خدایی برای نمازش، ظرفی آب می خواهد و دریغ می کنید! اینجا کربلاست که آب را بر ما بسته اید و یا این کاروان زنان و کودکان اهل بیت پیامبر خداست که به اسیری به کوفه و شام برده می شوند؟ نگهبانی رو به زنان و دختران اسیر غریده بود: باید یاد بگیرید که آب در سفر، حکم طلا را دارد. از این گذشته، رافضیان نماز نخوانند، عذاب ایشان و دردسر ما کمتر است. چرا می خواهی با این تکلّف، نمازی بخوانی که مقبول نیست! _تا ببینیم نماز چه کسی را می پذیرند و آنکه مستحق عذاب است کیست! و این آیه را خوانده بود: بگو آیا شما را از کسانی آگاه سازیم که زیانکارترند؟ آنها که سعی شان در زندگی دنیا، هدر رفته و با این حال می پندارند که کارشان نیکوست. _بیچاره آن گردن شکسته ای که صاحبت خواهد شد! از نیش زبانت چه خواهد کشید! مگر آنکه از همان اول، زبانت را ببرد و خیال خودش را راحت کند. دعبل هنوز او را ندیده بود. در شلوغی کنار چاه، دلوی آب کشیده و آفتابه مسی اش را پر کرده و برایش برده بود. بی اعتنا از کنار دو نگهبان که چشم درانده و دست به قبضه شمشیر برده بودند، گذشته بود. _برای مشتی زنان اسیر و بی پناه رجز می خوانی دلاور؟! و آفتابه را به طرف دختر بلندقامت و سفید پوش که پشت به او داشت گرفته بود. _بفرما! این هم از آب. پیشکشی ناقابل از یک هم کیش. ظرفش را هم پیش خودت نگه دار تا هربار در جمع نامحرمان، از فریادت کمک نخواهی. هر وقت به آب نیازی بود چون صفورا بگو تا همچو موسی، از چاه مدین، برایت آب حاضر کنم. گمان کرده بود که دختر، رنگین پوست باشد. وقتی چرخیده و با آن انگشتان خوش ترکیب، پوشیه اش را بالا زده بود، آفتابه در دست دعبل پایین آمده بود. زیبایی و برق چشمانش مبهوت کننده بود. دختر به کنیزی اشاره کرده بود که آفتابه را بگیرد و این مصرع را خوانده بود: رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود! دعبل جا خورده بود. پرسیده بود: شاعرش را می شناسید؟ دختر با بیت بعدی همان شعر، جوابش را داده بود. _قومی که اگر اوصاف شان گفته شود، بخشنده شان بی همتا، دلاورشان بی بدیل و شاعرشان یگانه است. هیچ گاه از شنیدن شعری از خودش، آنقدر لذت نبرده بود. انگار با آهنگ دلنشین صدای او، ارزش واژه واژه شعر خودش را از نو کشف کرده بود. در آن لحظه های شیرین و رویایی، چیزی جز هوای نفس و سبک سری ندیده بود که سراسیمه و دست و پا گم کرده، خودش را معرفی کند و بگوید شاعر شعرهای خوشبختی است که آن فرشته به خاطر سپرده بود. سری تکان داده و یکی از نگهبان ها را که راهش را سد کرده بود، مثل پرده جلو خیمه، کنار زده بود تا بازگردد. این بار نگهبان دوم که همانند غولی بی شاخ و دم بود، راهش را بسته بود. دعبل با یک دست، یقه اش را گرفته و بیخ گوشش گفته بود: وای به حالتان اگر تا پایان این سفر، گلایه ای از این بانوان بشنوم! و با گستاخی در چشمان نگهبان که دودو می زد، زل زده بود. _اگر شنیدی سری تکان بده که بدانم زبان آدمی زاد را می فهمی! نگهبان که تصور کرده بود دعبل از صاحب منصبان و یا از ماموران بَرید باشد، با اکراه راه باز کرده بود و دعبل، دل از دست داده و پریشان، به کنار بار و بُنه اش بازگشته بود. روی زمین وا رفته بود و این شعر را در وصف حال و روزش سروده بود. _درختی خزان زده ام و یا آنچه پس از شبیخونی سخت، از قبیله ای باقی مانده، در گرگ و میش صبحدم! ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت هشتم ✨بیرون از دروازه و حصار شهر، تا چشم کار می کرد در دو طرف، دکان بود و کاروان سرا. دستفروش ها چند متر آن طرف تر، به موازات ردیف دکان ها، زیر سایه چادرهایی رنگارنگ و پر وصله، بساط کرده بودند. تنوع کالاهای ریز و درشت چنان بود که اگر کسی ساعتی می چرخید و پرسه می زد، باز هم انگار چیزی ندیده بود. دعبل به هیاهوی آن شلوغ بازار و به سکویی که روی آن، چند غلام و کنیز نیمه برهنه را به نمایش گذاشته بودند، توجهی نشان نداد. صدها شتر کاروان با ده ها اسب و نگهبان مسلح و غلامان پیاده و چند تایی قاطر و سگ همراهش به کاروان سرایی بزرگ خزید که پر از بار و شتر و گاری و حمال و انبار و اطاقک هایی در اطراف بود. بارها را که پایین می آوردند، ده ها کودک گدا و پابرهنه و دخترکان ولگرد و بی سرپرست، دوره شان کرده بودند. در گوشه ای خربزه های بزرگ را تلنبار کرده بودند. دعبل بزرگترین خربزه را خرید. تا دو حمال، بار شتر را بر پشت اسبش بگذارند و ببندند، خربزه را به ده ها باریکه برید و بین بچه ها و دخترکان تقسیم کرد. دست، کاسه کرد و تخمه های خربزه را به اسبش خوراند. به خودش چیزی نرسید. سکه ای به حمال ها و چند سکه به کاروان سالار داد و از ابن سیار و دو سه همسفر دیگر خداحافظی کرد. ابن سیار گفت: امیدوارم تو به زودی ندیم هارون شوی و من، طبیب مخصوص او! نگهبان ها دختران و زنان اسیر را کنار صدها طاقه پارچه و خمره های گلین جمع کرده بودند. با تکان دادن تازیانه های حلقه شده، مجبورشان می کردند که فشرده تر بنشینند و از جلو چشم دور نشوند. دلش می خواست برود و خبری از او بگیرد. باز پا روی خواهش دل گذاشت و به سوی خروجی کاروان سرا به راه افتاد. _گیرم که بخواهند او را چون کنیزی بفروشند، تو پولت کجا بود که بتوانی چنین ماه رویی را بخری؟ اگر ده کیسه دینار هم داشتی، از پس خریداران ثروتمندی برنمی آمدی که برای اینگونه دختران ماه رو، دندان تیز کرده اند و دست و پا می شکنند. برایش بی اندازه سخت بود که بی تفاوت و ساکت، راهش را بگیرد و برود و هیچ کاری برای نجات او و همراهان بی گناهش نکند. یکی از سگ های کاروان را دید. همان بود که شبی پندش داده بود. سگی سیاه بود. تنها یکی از گوش هایش سفید بود. در سایه چادرپاره ای دراز کشیده و سر روی دست ها گذاشته بود. مثل آن شب، رازآلود نگاهش می کرد و دمش را در نیم دایره ای روی زمین می کشید. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت نهم ✨آن شب را که نزدیکی های عَماره به کاروان سرای مخروبه ای رسیده و اتراق کرده بودند با تمام جزئیات خاطره انگیزش به یاد آورد. نماز خوانده و از پیرزنی که تنور را آتش کرده بود، نانی و چند سیب زمینی تنوری خریده و با سرکه و پیازچه خورده بود. شب گرمی بود و هوا دَم داشت. بالش و زیراندازش را برداشته و به پشت بام یکی از ایوان ها رفته بود تا بخوابد. آتشی میان حیاط، و چند مشعل، اینجا و آنجا روشن بود. زن ها و دختران اسیر و کنیزان همراه شان را توی دو اتاقکِ کنار هم،جا داده بودند. ایوانی را انتخاب کرده بود که روبه روی آن دو اتاق باشد. خوابش نمی برد. دستی را زیر سر تکیه داده و به پیه سوزی که آن پایین، روی طاقچه بین دو اتاق، سوسو می زد، خیره شده بود. نگهبانی پایین طاقچه، روی پلاسی چرت می زد. به این اندیشیده بود که او در کدام اتاق است. از یکی از اتاق ها صدای گریه ای بلند شده بود. نگهبان سر جایش این دنده و آن دنده شده و منتظر مانده بود تا بلکه ناله تمام شود. تمام نشده بود. صدای گریه دو سه زن و دختر دیگر به آن اضافه شده بود. یکی شان سوزناک، شعری خوانده و چند تایی جیغ کشیده و زنجموره(گریستن دردمندانه) کرده بودند. نگهبان نیم خیز شده و با پهنه غلاف شمشیرش به در اتاق سمت چپی کوبیده بود. _کپه مرگتان را بگذارید مارگزیده ها! جن یا غول به جانتان افتاده که بی موقع عجز و لابه می کنید؟! شایدم هوای خانه به سرتان زده. به خدا بخت تان بلند است که به بغداد می روید! حمام هایی با آب گرم، لباس های مخمل و حریر، بسترهای خنک و نرم، غذاهای چرب و چیلی و کهنه شراب های قرمز و گَس، انتظارتان را می کشد و مردانی که از تمیزی، دماغ و پیشانی شان برق می زند و بوی عطر و مُشک شان نفس را چاق می کند. کاش منِ فلک زده به جای یکی از شما بودم! بس کنید وگرنه پیه هر جریمه و مؤاخذه ای را به تن می مالم و با تازیانه به بلورِ تن یکی دوتایتان خط می اندازم. یکی از درون اتاق سمت راستی، چند ضربه آرام به در زده بود. نگهبان بد و بیراه گویان ایستاده و چفت در را باز کرده بود. او بیرون آمده بود. _باز هم تو! دیگر چه می خواهی؟ او بدون آنکه به نگهبان حرفی زده باشد، بیرون آمده و پیه سوز را برداشته و چفت اتاق سمت چپی را باز کرده بود. پیش از آنکه داخل شود، به سوی نگهبان چرخیده و گفته بود: اگر زن و دختر خودت را اسیر کرده بودند، می پسندیدی همین خُزعبلات را تحویل شان دهند؟ ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دهم ✨نگهبان تازیانه اش را تکان داده، اما پاسخی نیافته بود. او برای آنکه پیشانی اش به درگاه نگیرد، کمی سر خم کرده و داخل شده بود. دعبل ناخودآگاه زیر لب نالیده بود: دلم گواهی می داد که باز می بینمت! پس از دقیقه ای صدای گریه و شیون خوابیده بود. دعبل صاف نشسته بود و پلک نمی زد. از همان نخستین دیدار، او را سلما نامیده بود. سلما بیرون آمده و پیه سوز را روی طاقچه گذاشته و به نگهبان گفته بود: من در همین اتاق می خوابم. می خواهی در را ببندی ببند. سلما به تاریکی اتاق پیوسته و نگهبان در را پشت سرش بسته بود. دعبل، سرمست از صحنه ای که دیده بود برخاسته و سر چرخانده و به ستارگان آسمان که نزدیکتر از همیشه، احاطه اش کرده بودند نگاه کرده بود. پس از ساعتی بی خوابی، آرام برخاسته و با احتیاط و کورمال کورمال از پشت بام های کوتاه و بلند اتاق ها و ایوان های دو ضلع کاروانسرا گذشته بود تا به سقف گنبدیِ اتاق سلما و روزنه بالای آن رسیده بود. صدای خُرّوپف آرامی شنیده بود. تصمیم گرفته بود شب را بدون بالش و زیرانداز، روی کاهگل زبر و شیب دار سقف بگذراند که ناگهان در نزدیکی اش ناله ای خفیف شنیده بود. هراسیده به بغل چرخیده و گوش سفید سگ را و بعد، چشمانش و دندان های سفیدش و زبان آویخته اش را دیده بود. سگ هم به پشت بام آمده بود تا از هوای خنک، بی نصیب نماند. از خودش خجالت کشیده بود که در دل آن شب، همانند سگی در حال پرسه زدن است. استغفار کرده و با جامه هایی خاک آلود به سر جایش بازگشته بود. توی توبره، از نانی که شب پیش با پیه برشته، چرب شده بود، لقمه ای کند و جلوی سگ انداخت. سگ با بی حالی برخاست و نان را به دندان گرفت و رفت. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت یازدهم ✨از پشت سر صدایی شنید. صدای زنانه ای بود. سراپا لرزید. _باید سلما باشد. شاید آمده تشکر کند یا نام و نشانی بپرسد. روی چرخاند و به امید واهی اش نیشخندی زد. سلما نبود. افسوس خورد؛ اما خوشش آمد که او چنان عفیف بود که دیگری را فرستاده بود. کسی که جلویش ایستاده بود، کنیزی سیاه بود که آفتابه را در دست داشت. نگهبان تنومند، همراهش بود که با استهزا غرید: لابد می دانی آنها را به جایی می بریم که احتیاجی به این کهنه وسایل ندارند. دعبل از همان اول فهمیده بود که آنها را به دربار می برند تا همانند اسب و آهو و یوزپلنگ و زعفران و مروارید به اشراف و صاحب منصبان بفروشند. آفتابه را گرفت و بلافاصله سرود: سلما بر اسب نشست، چادر پیشکش را به سویم انداخت و گفت: کسی در دروازه بهشت، کفنش را با خود نمی برد. با خودش کلنجار می رفت که نام آن بلندقامتِ دلربا را از کنیز بپرسد. نگاهی به جمع فشرده زنان انداخت. همه زیبا بودند. معلوم بود دست چین شده اند. یکی پشت سر بقیه نشسته بود که بلندتر به نظر می آمد. رویش را پوشانده بود. برای صدمین بار به خود نهیب زد که نباید از شیطان فرمان ببرد. ته مانده آب توی آفتابه را ریخت. _گیرم که نامش را هم دانستی، به چه دردت می خورد؟ این لقمه شاهانه، اندازه دهان تو نیست بیچاره! آفتابه را زیر طنابی که روی صندوقچه ها کشیده شده بود، کنار بالش و زیراندازش فرو کرد. افسار اسبش را گرفت و راه افتاد. همان مصرع از شعر خودش را که از او شنیده بود، زیر لب برای اسبش زمزمه کرد: رزقی که برایم مقدر شده، هرگز از دستم نمی رود! به چشمان نجیب اسب نگاه کرد و سری به افسوس تکان داد. _حق با توست. خودم بیش از دیگران باید حرف خودم را باور داشته باشم! از کاروانسرا بیرون آمد. پایش پیش نمی رفت. هضم این واقعیت تلخ برایش سخت بود که مردانی از شیعیان را به بهانه های واهی کشته بودند و دختران و زنانشان را مانند غنیمت جنگی می بردند تا بین خود تقسیم کنند. نمی توانست به خود بقبولاند که آن درّ یتیم را مانند اسبی اصیل و کمیاب بفروشند و یکی که شاید پدربزرگ او به حساب می آمد، صاحبش شود. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ❣قسمت دوازدهم ✨باید خود را به محله رُصافه می رساند. ظهر شده بود. از هزارجا، صدای اذان شنیده می شد. کنار نهر وضو گرفت. با فاصله کمی، زنان، رخت می شستند و روی بندهایی که به هر چیزی بسته شده بود پهن می کردند. گرسنه اش بود. مدت ها بود غذای درست و حسابی نخورده بود. از بس نان خشک و کشک و پیاز خورده بود، احساس می کرد دل و روده اش خشکیده و در هم پیچیده است. با تشتی مسی به اسبش آب داد. اسب را جلوی چشم به تیر سایه بانی بست و در نماز جماعتی که زیر چادری برپا شده بود شرکت کرد. از راسته میوه فروشان که می گذشت، خربزه ای دیگر و چند انبه و یک نارگیل بزرگ خرید. توی دستمالی بست و کنار آفتابه جا داد. از دست فروشی که لباس هایی را روی بندی آویزان کرده بود و کنارش چرت می زد، پیراهنی سفید خرید و زیر قبای کهنه اش پوشید. کنار دیگی آش، پیرمردی روی چارپایه بلندی نشسته بود و افسانه رستم و اسفندیار را برای جمعی که هر کدام کاسه ای آش در دست داشتند، نقالی می کرد. دعبل لختی پا سست کرد و گوش داد. جلوی دروازه،بر دامنه خندقی عظیم،صدها کارگر مثل مور و ملخ ریخته بودند و خشت می زدند و در آفتاب می چیدند تا بخشکد. ردیفی از گاری ها در انتهای خط جاده، صف کشیده بودند و خشت های آماده را بارگیری می کردند و به داخل شهر می بردند. بر فراز دروازه و برج و باروها، سربازان دیده می شدند. شرطه ها همه جا بودند. جمعیت در هم وول می خوردند. بازار خرید و فروش گرم بود. هر گوشه، بسته های بزرگ طناب پیچ شده، روی هم چیده شده بود. بیرون حصار، شبیه یک بندرگاه بزرگ بود. فقط دریا و کشتی نداشت. از دروازه اول گذشت و چند متر جلوتر به دروازه دوم رسید که آن هم حصار جداگانه ای داشت. بین دو حصار، کوچه ای بود که سربازان در آن تردد می کردند. کنار دروازه دوم، بارش را تفتیش کردند. کتاب ها و دفترهایش را که دیدند، نام و کارش را پرسیدند. خود را شاگرد شاعر دربار، صریع الغوانی، مسلم بن ولید معرفی کرد. _جثه ات به رستم می ماند. با این یال و کوپال به دنبال شعر و شاعری رفته ای؟ _چاره چیست؟ امروزه نان در شعر است. شاعر، مکارمی را به ناف اشراف و درباریان فاسد می بندد که آنها در خواب هم نمی دیده اند. در عوض سکه های طلا می گیرد. هیچ دروغی را چنین به طلا نمی خرند. بگذریم که گاهی قطعه ای شعر شایسته، مانند عصای موسی از منجیق و گرز هم کوبنده تر است و بساط سحر و جادوی فرعونیان را فرو می بلعد. ادامه دارد... 🌹 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e5