eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
21 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و دو ✨پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگه داری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. 🍁قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا بعد از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری می رویم. چطور است؟ نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همهٔ مردم حله خبردار می شدند. بدتر از همه به گوش ریحانه هم می رسید. _قرار بود دیگر نمایشی در کار نباشد. قنواء آهسته گفت: از قضا نمایشی در کار است. من خودم را به شکل پسری جوان در می آورم. با آن قیافه، حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. بارها این کار را کرده ام. _مردم بالاخره می فهمند. همانطور که فهمیده اند به شکل پسری فقیر درآمده ای و در بازار، دست فروشی و گدایی کرده ای. با قیافه ای غمگین گفت: اگر این کارها را نکنم، از زندگی یکنواختی که دارم، دیوانه می شوم! آنقدر خوب نقش بازی می کرد که نتوانستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه را دیدنی بود، دیدیم. قنواء هم چنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. _یکی دو روز است برای آن نقشه کشیده ام. _پس تو و امینه، خودتان را به شکل پسرها درآورید و با هم به سواری بروید. _نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم، از پل عبور می کنیم، چهار نعل تا نخلستان های بیرون شهر می تازیم و برمی گردیم. _آخرش نفهمیدم این کارها چه ربطی به صیقل دادن جواهرات دارد؟ _داری حوصله ام را سر می بری! اطاعت کن و مزدت را بگیر! _بوی دردسر به دماغم می خورد. حس می کنم قربانی یک بازی خطرناک شده ام. شاید کارم به سیاه چال بکشد. پس بهتر است قبلا آنجا را ببینم. امروز سیاه چال را می بینیم و بعد درباره سوارکاری فردا، حرف می زنیم. کوتاه آمد و گفت: پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد، ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاه چال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی! _تو می توانی بیرون بمانی. من نگاهی می اندازم و برمی گردم. از سیاه چال که نمی ترسی؟ _سیاه چال جای متعفن و خطرناکی است. بعضی از زندانی ها بیماری واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربه ها را فراری می دهد. جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها آنجا نه مرده اند و نه زنده. _بیشتر کنجکاوم کردی! تنها به این شرط با تو به اسب سواری می روم که سیاه چال را ببینم. اگر صرف نظر کنم، فکر می کنید ترسیده ام. جمعی آنجا زندگی می کنند. چرا ما نباید بتوانیم ساعتی را میان شان بگذرانیم؟ ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و سه ✨قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم. تو مجبور نیستی بیایی. اگر بخواهی می توانی برگردی. 🍁_رفتن به آنجا کار درستی نیست. پدرتان عصبانی می شود. امینه این را گفت و تعظیمی کرد و رفت. قنواء گفت: فکر می کردم هیچ وقت تنهایم نمی گذارد. از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و به دری چوبی رسیدیم که بست ها و گل میخ های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم. قنواء حلقه را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟ _من قنواء، دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر، صلاح نیست معرفی شوند، آمده اند سیاه چال را ببینند. نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید. وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم. دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر کدام دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی شان صدای ناله شنیده می شد. گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهنِ همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی که با بقیهٔ اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید! من رییس زندان هستم. _آمده ایم سیاه چال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید. _بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا مؤاخذه ام نکنند. _اگر لازم بود اجازه کتبی می دادند. مطمئن باش که از مؤاخذه خبری نیست. _اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟ به من اشاره کرد. قنواء با خون سردی گفت: فرض کن مامور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم. اضافه کردم: و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی. رییس زندان که گیج شده بود، تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد. _اینجا زندان عادی است. سیاه چال، مخصوص مخالفان و جنایت کاران است. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و چهار ✨از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم. به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود. 🍁با اشاره رییس زندان، در را باز کردند. پشت آن، پله هایی بود که میان تاریکی، پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رییس زندان داد. در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد. پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همانجا صدای ناله زندانی ها و زمزمه مناجات شنیده می شد. آهسته به قنواء گفتم: چه جنایت کاران خوبی هستند که با خدا راز و نیاز می کنند! شانه بالا انداخت. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ می رسید که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود، گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود. هر زندانی کُند و زنحیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه شان بلند و ژولیده بود. لباس های اندک شان پوسیده و پاره بود. جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم را آزار می داد. از دیوار هر دخمه، چند تازیانه و چماق آویزان بود. _لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید! پرسیدم: این بخت برگشته ها همه شیعه اند؟ _در حال حاضر، بله. اما گاهی جنایت کاری را قبل از اعدام به اینجا می آوریم. بیشتر از صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند؛ همگی لاغر و رنجور. نور مشعل، چشمان گود افتاده شان را آزار می داد. با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان، امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید، کمتر نیست. در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورتش داشت. آنقدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟ ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و پنج ✨آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند. 🍁_شما کیستید؟ _تو مرا نمی شناسی. قنواء آهسته از من پرسید: او کیست؟ _جوانی زحمت کش و درستکار. او و پدرش رنگ رزند. رییس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگ رزند. پدرش هم اینجاست. _صفوان را می گویید؟ _بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاه چال افتاده اند. به قنواء گفتم: این نمی تواند درست باشد. _تو از کجا می دانی؟ _از قضا می شناسمشان. راستش را بخواهی، من به حماد مدیونم. یک بار که در فرات شنا می کردم، نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود، غرق شده بودم. همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگ بودند. _مطمئنی اشتباه نمی کنی؟ _کاملا. قنواء به رییس زندان گفت: این جوان، روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید. _مرا ببخشید بانو! چنین کاری، بدون دستور حاکم و یا وزیر، عملی نیست. _باشد. با پدرم صحبت می کنم. آنها را از سیاه چال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی شان به شما ابلاغ شود. _اما این کار... _ضمنا از برخورد و همکاری خوب شما تعریف خواهم کرد. _از لطف شما ممنونم. ولی یادآوری می کنم که... _اگر این کار را نکنید، بد خواهید دید. رییس زندان با کلافگی گفت: اطاعت خواهد شد. _آنها را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید. غذای خوبی بهشان بدهید و جای زنجیر و شلاق را مرهم بگذارید. به من اشاره کرد. _کسانی که جان ایشان را نجات داده اند، نه تنها دشمن ما نیستند، بلکه از دوستان ما به حساب می آیند. قنواء در حالی این حرف ها را می زد که نگران موش بزرگی بود که روی زنجیر قطور، حرکت می کرد. از سیاه چال و زندان که بیرون آمدیم، از قنواء تشکر کردم و گفتم: به خلاف ظاهرت، خیلی مهربانی! حواسش جای دیگری بود. _حال عجیبی دارم! همین که حماد، زیر نور مشعل، سرش را بالا گرفت و به من نگاه کرد، بر خودم لرزیدم. آشوبی در دلم افتاد. من هم متوجه چشم های نافذ و چهره دل نشین حماد شده بودم. دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت: قرار نبود حسادت کنی! با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاه چال وحشتناک شده بودم. شاید اگر این کار را نمی کردم، همانجا از بین می رفت و با مرگش، ریحانه از او دل می کند. سری تکان دادم. سعی کردم به خودم قوّت قلب بدهم. اندیشیدم: مرگ او چه فایده ای دارد؟ آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج می کند. قنواء با شیطنت گفت: حالا که حسادت می کنی، هر روز به او سر می زنم. حق با قنواء بود. نمی توانستم به حماد حسادت نکنم. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و شش ✨ابوراجح را هیچ وقت مثل آن روز بعداز ظهر، خوشحال ندیده بودم. 🍁وقتی داشتم ماجرای رفتن به سیاه چال و دیدن صفوان و حماد را مو به مو برایش می گفتم، با چنان شور و شعفی به حرف هایم گوش می داد که انگار داشتم افسانه ای هیجان انگیز را تعریف می کردم. وقتی گفتم که چطور قنواء دست ها را به کمر زد و به رییس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد، نیم خیز شد و مرا در آغوش کشید. _تو کار بزرگی کردی هاشم! همسر صفوان از نگرانی نزدیک است دیوانه شود. او حتی نمی داند آنها زنده اند یا مرده. باید بروم خبر بدهم و خوشحالشان کنم. به من خیره شد. _فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد. ما همه اینها را به تو مدیونیم. حداکثر، امیدوار بودم از آنها خبری بیاوری، اما تو با کمک قنواء، از آن دخمه وحشتناک نجات شان دادی. کاش می توانستم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم! دلم می خواست با شجاعت به چشم هایش نگاه کنم و بگویم من فقط ریحانه را از تو می خواهم. ابوراجح از نزدیک به من نگاه می کرد، ولی نمی توانست راز عذاب دهنده ای را که در دل داشتم ببیند. با خودم گفتم: چه فایده! حتی اگر او به این وصلت راضی شود، ریحانه حاضر نخواهد شد. اگر ریحانه هم راضی شود، وقتی با جان و دل به من علاقه نداشته باشد، زندگی مان جز شکنجه ای همیشگی چه خواهد بود؟ مسرور، روی سکوی مقابل، مرد تنومندی را مشت و مال می داد. معلوم بود باز هم کنجکاو شده بفهمد که من و ابوراجح درباره چه موضوعی حرف می زنیم. از روزی که از ریحانه، جواب رد شنیده بود. دل و دماغی نداشت. احساس می کردم بیش از آنکه به ریحانه فکر کند، به حمام پدرش می اندیشد. زمانی که ابوراجح در اتاقش بود، مسرور چنان با مشتری ها برخورد می کرد که انگار صاحب اصلی حمام است. چند بار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم، ولی می گفتم شاید اشتباه کرده باشم. از طرفی ابوراجح از غیبت بدش می آمد و چهره در هم می کشید. _این جمعه، تو و پدربزرگت، میهمان من خواهید بود. امیدوارم دعوتم را قبول کنید! این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانه ابوراجح بروم. شاید می توانستم ریحانه را ببینم. می دانستم بین من و ریحانه، دیوار بلندی است که هر رخنه ای در آن، ناممکن به نظر می رسید، اما نمی دانم چرا ته دلم روشن بود. انگار فرشته ای به دلم می انداخت که ناامید نباش و به خدای مهربان توکل کن! تا جمعه چهار روز مانده بود. دلم گواهی می داد که اتفاقات خوبی در پیش است. گر چه با حساب های عادی، بن بستی تیره را در مقابلم می دیدم، از دعوت ابوراجح خوشحال شدم. _با کمال میل دعوت شما را می پذیرم. پدربزرگم مثل همیشه از دیدن شما خوشحال می شود. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و هفت ✨دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانه صفوان بودیم. به او که تند و بلند گام برمی داشت، گفتم: من تا نزدیکی خانه صفوان همراهی تان می کنم. سوالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم. 🍁_بپرس. اگر بدانم جواب می دهم. مرا ببخش که تند راه می روم! هر چه زودتر خانواده ای را از نگرانی دربیاورم بهتر است. گوشم با توست. _چرا امام زمان شما، شیعیانی را که در سیاه چال مرجان صغیر گرفتارند، نجات نمی دهد؟ انگار جواب را از پیش آماده داشت. بی درنگ گفت: قرار نیست ایشان در هر کاری، دخالت مستقیم داشته باشند. اراده خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی شان بکوشند. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست می گذارند و در انتظار کمک های مستقیم آن حضرت می نشینند. از میان هیاهوی بازار می گذشتیم. به اطراف توجه نداشتم. از میان رنگ ها،بوها، سایه روشن ها و عابران می گذشتیم. همه حواسم به حرف های ابوراجح بود. _این به معنای آن نیست که ایشان هیچ دخالتی در کارها ندارند. دخالت دارند، ولی معمولا احساس نمی شود. برای همین، آن حضرت را به خورشید پشت ابر، تشبیه کرده اند. گاهی خورشید را نمی بینیم، اما روشنایی و گرمای آن، هم چنان سبب ادامه زندگی موجودات روی زمین است. در مورد نجات شیعیان در بند، ممکن است آن امام مهربان به طور نامحسوس، مقدمه چینی کرده باشند. مطمئن هستی آن حضرت، در نجات صفوان و حماد، از سیاه چال، نقشی نداشته اند؟ امیدوارم با دعای ایشان، مقدمات نجات بقیه هم فراهم شود! از راهی فرعی از بازار بیرون آمدیم. هیاهو و ازدحام بازار را پشت سر گذاشتیم. سکوت و آرامش کوچه های خلوت، لذت بخش بود. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و هشت ✨ابوراجح به نفس نفس افتاده بود و سعی می کرد از سرعتش کم نشود. من هم دست بردار نبودم. 🍁وقتی آن حضرت به دادِ کسی چون اسماعیل هرقلی می رسند و جراحت پایش را شفا می دهند، طبیعی است انتظار داشته باشیم به یاد ده ها شیعه ای باشند که در سیاه چال های خوفناک گرفتارند. _شکی نیست که آن حضرت به فکر ما هستند و دعاهایشان، بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند. اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود، شیعیان به دست امثال مرجان صغیر از بین رفته بودند. همان طور که برایت تعریف کردم، اسماعیل هرقلی در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود. سیدبن طاووس او را به جراحان حله و بغداد نشان داد. آنها گفتند نمی شود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماعیل فهمید که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس. به جای بازگشت به حله، به سامرا رفت و با چنان معرفت و همتی، امام زمان را در درگاه الهی، واسطه قرار داد که آن حضرت با اذن خداوند به کمکش شتافتند. از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم. نفس های صدا دار ابوراجح، رشته صحبتش را مرتب قطع می کرد. بنیه ضعیفی داشت. _اگر دقت کرده باشی، می بینی که شفای اسماعیل هرقلی، مسأله ای شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده. دشمنان شیعه، ما را ملامت می کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است، چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمی کند. معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان. دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد. _طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء لابد اسب ها را آماده کرده و منتظر من است. اگر به او قول نمی دادم نمی توانستم به سیاه چال بروم. پیشانی ام را بوسید و گفت: اگر پرهیزکار باشی، خدا کمکت می کند. این کار که تمام شد، به مسجد می روم و برایت دعا می کنم. تو امروز دل امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را شاد کرده ای. امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی! به طرف دارالحکومه که می رفتم، در پوست خودم نمی گنجیدم. دلم می خواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله انداخته بودند، هر چه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت هشتاد و نه ✨ناهارمان ماهی بود. امّ حباب آن را عالی درست می کرد. هر وقت مهمان داشتیم، با دست پخت او، سرمان را بالا می گرفتیم. 🍁سر سفره، زیتون پرورده و ترشی مخصوص ام حباب بود. کم غذا خوردم. او ناراحت شد. _گربه از این بیشتر غذا می خورد. پدربزرگ گفت: اگر قرار است ناهاری شاهانه در دارالحکومه بخوری، بگو ما هم بیاییم! از ظرف شربت خرما و انگور، کمی نوشیدم. _با شکم پر که نمی توانم به سوارکاری بروم. _مبارک است! نمایش تمام شد؟ نوبت به سوار کاری رسید؟ ام حباب گفت: چه عیب دارد! قنواء می خواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوار کار قابلی است. هنوز از دعوت ابوراجح حرفی نزده بودم. _موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست. مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم. _مهمانی حاکم؟ سر تکان دادم. _حاکم خرواری چند است! ام حباب گفت: باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم. راستی، نگفتی کی دعوتمان کرده. _ابوراجح دعوتمان کرده. پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید. _خدا را شکر! حال و حوصله رفتن به دارالحکومه را ندارم، اما رفتن به خانه ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است. ام حباب لب ورچید و گفت: حیف شد! من نمی توانم بیایم. همه اش تقصیر این آقاست. به من اشاره کرد. پدربزرگ با بدگمانی گفت: مثل اینکه اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم! _آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم، ام حباب بیچاره را به خانه ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد. حالا اگر ریحانه و مادرش، ام حباب را با ما ببینند، می فهمند که من او را به آنجا فرستاده بودم. آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به دخترش علاقه دارم و از اینکه ما را به خانه اش دعوت کرده، پشیمان می شود. ام حباب گفت: حالا تا روز جمعه! از این ستون تا آن ستون فرج است. یک سیب را بالا می اندازی، صدتا چرخ می خورد تا پایین بیاید. باید ببینیم روزگار چه در آستین دارد. شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همانجا از پدرش برایت خواستگاری کردیم. به او گفتم: در عمرم زنی به سادگی تو ندیده ام. برای رضای خدا، حرف که می زنی، کمی هم فکر کن! ام حباب قهر کرد و پشت به من نشست. _خجالت نکش! حرف دلت را بزن. یک بار بگو من خُل و چلم! در جمع کردن سفره کمکش کردم تا از دلش درآورم. فایده ای نداشت. پدربزرگ پیش از آنکه برای استراحت به اتاقش برود، گفت: توی این دو هفته، روزی هزار بار از خدا خواسته ام که ابوراجح و خانواده اش را به راه راست هدایت کند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد روزی به خانه اش برویم که میان ما و او هیچ جدایی و فاصله ای در مذهب و اعتقاد نباشد! افسوس! این ها آرزوهای قشنگی است که بعید است شاهد انجامش باشیم. ام حباب که گوش ایستاده بود، گفت: تو چرا این طور حرف می زنی ابونعیم! این چیزها که برای خدا کاری ندارد. برای او از آب خوردن هم راحت تر است. خندیدم و گفتم: چه می گویی ام حباب! خدا که مثل ما آب نمی خورد. پدربزرگ خندید، اما ام حباب نگاه تندی به من انداخت و به آشپزخانه رفت. قهر که می کرد، جانِ آدم را به لبش می رساند تا آشتی کند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود ✨با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود، پنهان کرده بود. 🍁با کمک سُرمه، دوده و موادی که خودش سر هم می کرد، چین هایی مردانه به پیشانی و دو طرف بینی، و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود. کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند با دختری روبه روست که چند خدمتکار، گوش به فرمانش هستند. _حالت چطور است هلال؟ از بانو قنواء چه خبر؟ سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم که گفت: ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم. او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند. آن قدر خوشحال شدم که انگشترم را به رییس زندان بخشیدم! _کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوشحال شدی؟ چرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟ انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد! اتفاقی افتاده؟ شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد. _حماد جوان زیبایی است. اگر حالا او را ببینی، باور نمی کنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛ همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم. _این را که فهمیدی، خوشحال شدی؟ _راستش نمی دانم چرا. او را که دیدم، احساس خاصی به من دست داد. سابقه نداشت. _امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟ _بدجنسی نکن! با این سوال های آزار دهنده، می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم، انتقام بگیری. _اگر تو عاشق حماد شده باشی، خیالم تا حدی راحت می شود. دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت. من هم می روم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم. از طرفی دلم برایت می سوزد، چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام. این عشقی ممنوع و بی سرانجام است. پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگ رزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاه چال افتاده، ازدواج کنی. _برای من تجربه تازه ای است، اما می دانم عشق، بدون آن که اجازه ورود بگیرد، هجوم می آورد. هر چه هست، هیجان انگیز است. احساس خوبی دارم! ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و یک ✨بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه واداشتیم تا گرم شوند. 🍁عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. آن طرف پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم. به فضای باز و بدون مانع که رسیدیم، اسب ها را به تاخت درآوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد، اما من شانه به شانه اش می تاختم. بیرون شهر، کنار کاروان سرایی، دست از مسابقه کشیدیم. اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. آفتاب، سوزندگی نداشت. قنواء پرسید: سواری را کی یاد گرفته ای؟ سواری حالم را جا آورده بود. _در نوجوانی، آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم. _شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد. او پسر ندارد. من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی، جای خالی اش را در زندگیِ پدرم پر کنم. کاروانی در دور دست، در حاشیه فرات دیده می شد. معلوم نبود در حال آمدن است یا رفتن. چند کشاورز توی مزرعه ها کار می کردند. آسمان توی جوی هایی که از رود جدا کرده بودند، پیدا بود. بیرون شهر، هوای سبک تری داشت. قنواء انگار دوست داشت هر چه بیشتر از دارالحکومه دور شود. من ترجیح می دادم قبل از غروب به شهر برگشته باشم. یورتمه می رفتیم تا بدن اسب ها سرد نشود. _پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه و آله) و شیعیان دشمنی دارد، اما تو به دو شیعه کمک کردی. خدا کند نفهمد! _ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت علاقه دارد. _مگر می شود چنین زن و شوهری با هم زندگی کنند؟ _کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولا مجبور است ساکت بماند. _وزیر هم ناصبی است؟ _نمی دانم. فکر نمی کنم. _در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیده ام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد. _شنیده ام پرنده های قشنگی اند. کاش می توانستم آنها را ببینم! _قوها توی حوض رخت کن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند. وزیر به بهانه ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 قسمت نود و دو ✨قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت درآورد، گفت: مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می کند تا هم چنان وزیر بماند. پسرش رشید را واداشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود. و حالا از اینکه مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم می بینند، خوش شان نمی آید. 🍁نزدیک پل از سرعت مان کم کردیم. قنواء گفت: حالا که خودم را به شکل پسرها درآورده ام، دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم. به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم. پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد. خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: برو بیرون و مواظب اسب ها باش! مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد، کسی در رخت کن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد. _این دو پرنده زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم. بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم، آزرده خاطر می شد. _بهتر است برویم. ما نباید به اینجا می آمدیم. قنواء ایستاد و گفت: تو گفتی می خواهی سیاه چال را ببینی. خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم. حالا من خواسته ام به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاه چال نیست. _من هم با تو به سواری رفتم. _خوب گوش کن! من در عوضِ نجات حماد و صفوان از سیاه چال، این دو پرنده را می خواهم. تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری. بهایشان را هرچه باشد، می پردازم. _فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند. _هر چیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد. پرده راهرو را بالا گرفتم. _نمی خواهم ابوراجح ما را با هم اینجا ببیند. می روم سری به پدربزرگم بزنم. اگر می خواهی، همینجا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن. گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند. ادامه دارد... 【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــآن】 🌹 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59