eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️ فیلم کوتاه «زیبایی» شهدا زنده اند و و نزد پروردگارشان روزی میخورند اگر به خاطر کرونا توی خونه موندید، یا روضه خونگی گرفتین، بدونید شهدا حواسشون هست، ازشون بخواید حضور پیدا میکنن. عند ربهم یرزقون @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقدیم به دوباره زلف تو افتاد دست شانه ی من طنین نام تو شد شعر عاشقانه ی من پس از تو جمع نکردیم جانماز تو را اتاق تو شده حالا نماز خانه ی من هنوز مثل همیشه دلم که می گیرد تویی مخاطب غم‌های دخترانه ی من بغل گرفته ام عکس تو را و می افتد بروی صورت تو اشک دانه ی دانه ی من دلم برای تو تنگ است بهترین بابا کجاست آغوشت؟ ها؟ کجاست خانه من؟ چقدر کار بزرگیست دخترت بودن چقدر بار بزرگیست روی شانه ی من... شاعر : @shohada_vamahdawiat
تقدیم به شهدای به مناسبت بازگشت پیکر شهدای خانطومان از سوریه جوْن و وهبت آمده است لبخند رضایت به لبت آمده است در خون خودش غسل زیارت کرده با دعوت عمه زینبت آمده است! شاعر: @shohada_vamahdawiat
💢خلقی نیکو و رفتاری متین داشت 🔹برای تأمین مخارج زندگی به کمک پدرش شتافت و از همان دوران نوجوانی و با ترک تحصیل مشغول به کار شد تا بتواند دِین خود را در قبال خانواده اش ادا نماید. https://bit.ly/31EilbH@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *راحیل* وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت."حالا این چه قدر جدی گرفته است."وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.این روزها دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم. فقط مادرم متوجه ی این بی‌تابی من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم. روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:–خاموش کنم؟من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.پرسیدم مامان کجاست؟ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.چند تقه به در زدم و داخل رفتم.مادرم سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی که می نوشت بلند کردو گفت: –کاری داشتی؟قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: –امدم شب نشینی.لبخندی زدوگفت:–بیا تو دخترم.دفترش را بست و روی کتابخانه‌ی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت: –برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. من هم به شوخی گفتم:–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم. همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.مادرگاهی در این دفتر چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزان کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود. تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد. می گفت روی زمین راحتم.چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"ورق زدم، نوشته بود: "ای عشق همه بهانه از تو"برام جالب شد. خط پایینش نوشته بود:"...الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.مادر با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.کتاب را بستم و پرسیدم:– کتابو تازه خریدید؟ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.ـ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اصلا راضی نبودم شهیدم برگرده 🔺 درس اخلاق در محضر مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سعی کردیم تو را خواب ببینیم شبی سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را مدتی در پی تو رند و نظرباز شدیم همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –اگه وقت کردم می خونمش.نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم.بی مقدمه گفتم: ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم.مادر با تعجب گفت:– می خوای بگی بیاد خواستگاری؟ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: –ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد و گفت: –عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم. سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم:–ممکنه یکی عوض بشه؟ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه.بعد آهی کشیدو ادامه داد: –ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست.یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم.مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت:–راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه.مگه همیشه نمی‌گفتی دلت میخواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم.می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری.یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم.فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطره‌ی اشکی کرد.اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت:– بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد. غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت: –یعنی اینقدر در گیر شدی؟از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت.مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت:ــ راحیل.نگاهش کردم. ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم.نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم: –خیلی برام دعا کن مامان.یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت:–حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه. ✍ 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
تو را برای خودم درست کرده و پرداخته ام به من روی آور و با من انس بگیر از دیگران بگریز و در من بیاویز تو مال منی نه از آن دیگران اگر یک قدم به سوی من بیابی ده قدم سوی تو بر خواهم داشت @shohada_vamahdawiat