🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت81
بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید.
ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید.
–ریحانه هم بهتر شده خدارو شکر. بعد چشمی چرخواند.
– داداش کجاست؟
– توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن.
به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه امد.
– یه کم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟
ــ بله، دوساعت پیش فرنی خورد.
ــ قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون می گیره و گرم میشه. خدا خیرت بده.
برای ریحانه کمی سوپ کشیدم.
عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت:
– چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟
لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم:
– نه، لیمو هم بریزید.
بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت:
– چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه.
یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد.
طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت:
– بوی این سوپ خواب رو از سرم پروند.
زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت:
–الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده.
کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت:
–نگو اینجوری قربونت برم.
بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم.
برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم:
– حتما بریزید.
حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند.
سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت:
– سوپت زیاده؟
با تعجب پرسیدم چطور؟
لبخندی زدوگفت:
–اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم.
از جایم بلند شدم و گفتم:
– بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم.
کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم.
بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت.
دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم.
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم.
با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت:
–نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم.
بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت:
–لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد.
تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد.
صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم.
ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت:
– پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟
با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند.
حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم.
در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش.
ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت:
– بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها...
سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد.
– وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه.
بعد آرامتر ادامه داد:
–معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید.
با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم:
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
در تلفنم، نام همسرم را
با عنوان #شهیدزنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!
به ایشان گفتم:
آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما میبینم
و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده ای
قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد
و گفت: شماره اش را بگیرم
وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان "شریک جهادم و مسافر بهشت"
ذخیره کرده بود
گفت: از اول زندگی شریک هم بوده ایم
و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش ترین دارایی ام را به خدا میسپارم و میروم.
آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود
که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم
شام غریبان امام حسین علیهالسلام بود
که در خیمه محله مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا بی بی زینب قبولش کند
من هم وقتی شمع روشن میکردم،
دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود،
من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت الشهدا قرار دهم
شهید جواد جهانی
راوی همسر شهید
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سوالات مسابقهی #خطبهیغدیر ⤵️
۱ _ جبرئیل چند مرتبه برای اینکه پیامبر اسلام صلی الله علی را به جانشینی خود معرفی کند به زمین آمد؟؟🌷
۲_ ترجمه ی آیه ای را که به پیامبر تهمت زود باوری زدند را بیان کنید؟؟🌹
۳_ ادامه ی این فراز از خطبه ی غدیر را بیان بفرمائید 🔙
هان! بدانيد جبرئيل از سوي خداوند خبرم داد: «هر آن كه با علي بستيزد و بر ولايت او گردن نگذارد،.......🏵
۴_ جای خالی را پر کنید🔚 هان مردمان! همانا او هم جوار و ......... خداوند است كه در نبشته ي عزيز خود او را ياد كرده و درباري ستيزندگان با او فرموده: «تا آنكه مبادا كسي در روز .......... بگويد: افسوس كه دربارهی همجوار .......... خدا كوتاهي كردم»💮
۵_ خداوند چه کسانی را امانت داران خود و حاکمان خود در روی زمین قرار داده اس؟؟؟💐
۶_ خداوند دین را با چه تکمیل کرده است؟؟؟🌳
۷_ به گفته ی پیامبر اسلام صلی الله در خطبهی غدیر کدام سوره در شان حضرت علی نازل شده است؟؟؟🌻
۸_ جای خالی را پر کنید 🔚 هان مردمان! خدا را گواه گرفتم و پيام او را به شما رسانيدم. و بر فرستاده....... جز بيان و ابلاغ روشن نباشد! هان مردمان! ...... كنيد همان گونه كه بايسته است. و نميريد جز با.........🌻
۹_ پیامبر در خطبه ی غدیر چه هشداری به مردم داد؟؟؟؟🌺
۱۰_مردمان! سبقت جويان به بيعت و پيمان و سرپرستي او و سلام بر او با لقب اميرالمؤمنين در نزد خدا چه پاداشی دارند؟🌼
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام
جواب سوالات مسابقه #خطبه_غدیر رو تا ۲۵ آذر به آدی های زیر ارسال کنید
👇👇
@Yare_mahdii313
@kamali220
زمان قرعه کشی ۳۰ آذر میلاد حضرت زینب و روز پرستار ان شاءالله.....
از تمام دوستانی که ما رو مورد لطف خودشون قرار دادند بینهایت سپاسگزارم 🌹🌹🌹🌹
@kamali220
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_زیبا
مهر زهرا مگر نبودی تو؟
تو که با مادر آشنا بودی
با توام آی حضرت #باران
ظهر روز دهم کجا بودی؟😔💔
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
#الماس_هستی
#صفحهپنجاهنهم
اين خبر در شهر مى پيچد كه خدا آيه اى را درباره على(ع) نازل كرده است ، آن هايى محبّت على(ع) در سينه دارند خوشحال مى شوند ، به راستى چه آقا و مولايى بهتر از على(ع) !
اكنون حسّان بن ثابت جلو مى آيد و در وصف على(ع) اين شعر را مى سرايد:
أَبَا حَسَن تَفدِيكَ نَفسِى وَ مُهجَتِى *وَ كُلُّ بَطِىء فِى الهُدَى وَ مُسَارِع...
فَأَنتَ الَّذِى أَعطَيتَ إِذ كُنتَ رَاكِعاً*فَدَتكَ نُفُوسُ القَومِ يَا خَيرَ رَاكِع
اى على! اى جان من و همه مسلمانان فداى تو...تو آن كسى هستى كه در حال ركوع صدقه دادى و انگشتر خود را به فقير دادى و خدا هم ولايت و رهبرى تو را در قرآن نازل كرد.
آفرين بر تو اى حسان! اين شعر تو هرگز از ياد و خاطره ها فراموش نخواهد شد.
در ميان مردم گروهى هستند كه كينه على(ع) را به سينه دارند ، اين خبر آن ها را بسيار ناراحت مى كند .
براى همين جلسه اى تشكيل مى دهند و با يكديگر درباره اين موضوع گفتگو مى كنند .
آيا مى خواهى سخن آن ها را بشنوى ؟
گوش كن : "ما هرگز ولايت على را نمى پذيريم ، آخر چگونه مى شود يك جوان بر ما كه پنجاه سال از او بزرگ تر هستيم حكومت كند ؟ على خيلى جوان است ، او براى رهبرى شايسته نيست" .
معلوم مى شود كه هنوز اين مردم به سنّت هاى جاهليّت ايمان دارند .
عرب ها كه هميشه رهبران خود را با ريش هاى سفيد ديده اند نمى توانند رهبرىِ يك جوان را قبول كنند . درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد ، امّا براى اين مردم هيچ چيز مانند يك مشت ريشِ سفيد نمى شود ، براى آن ها ارزش ريشِ سفيد از همه فضايل برتر است !!
البته بعضى از اين مردم ، فكر مى كنند كه خليفه بايد خيلى جدّى باشد و هميشه اخمو باشد تا همه از او بترسند ، امّا على(ع) هميشه لبخند به لب دارد و براى همين به درد خلافت نمى خورد.
آنان در گوشه اى از مسجد، دور هم جمع مى شوند، يكى از آنان مى گويد:
ــ به نظر شما چه بايد بكنيم؟
ــ اگر ما ولايت على(ع) را نپذيريم به قرآن كفر ورزيده ايم، اگر هم به اين آيه ايمان بياوريم، بايد اين ذلّت و خوارى را تحمّل كنيم و ولايت على(ع) را قبول كنيم.
ــ ما مى دانيم كه محمد(صلى الله عليه وآله) راست مى گويد و اين آيه از طرف خدا نازل شده است، ما ولايت محمّد را پذيرفته ايم، امّا هرگز از على(ع) پيروى نمى كنيم.
≈[🕊]≈
≈[ #چفیه ]≈
.
.
افتخار نسل ما اینـہ ڪہ توی
عصرے زنـدگے میڪنـیم؛ ڪہ
قـرارھ اسـرائـیـل تـوے اون دورھ
بـہ دسـتِ مــا نــابــود بـشـہ😎•|•✌️🏻
•|⇦ #شہیدحسینولایتےفر
.
.
≈[🌷]≈از آخرِ مجلس
شھـــــدا را چیدند👇🏻
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت82
خجالت می کشیدم راحت حرفم رابزنم. ولی از این که کارآرش باعث شده بود آقای معصومی دوباره مثل یک استاد برایم حرف بزندونظرش رابگوید خوشحال بودم.
دلم می خواست با او دراین زمینه مشورت کنم ولی همیشه حجب وحیا مانع میشد. حرفهایی راکه می شنیدم برایم عجیب بود. حیرت کرده بودم. کمی مِن ومِن کردم وگفتم:
– ولی من الان دقیقا نفسم رو زیر پام گذاشتم.
برای همین بهش جواب منفی دادم.
بشقابش را کمی عقب کشیدو ساعدهایش راروی میز گذاشت.
– می تونم راحت باهات صحبت کنم؟
چشم دوختم به میز ناهار خوری و گفتم:
–بله.
همانطور که به بشقاب سوپ من نگاه می کرد گفت:
– می دونم که شما یه معیارهایی تو نظرتون هست که شاید مهمترین اونهارو این آرش خان نداشته باشه.
می دونم شما می خواهید با یه خانواده ی مذهبی وصلت کنید وعمری رو در آرامش زندگی کنید، اینم می دونم که الان سختتون بوده جواب رد بهش بدید. به نظرم طور دیگه هم میشه فکر کنید. به این که آرش خان از خدا فقط شمارو می خواد، به این که اگه با هم ازدواج کنید چقدر می تونید کمکش کنید، اون به خاطر علاقه ایی که به شما داره ممکنه خیلی تغییر کنه.
بعد آهی کشیدوادامه داد:
– شما هم با هر خدمتی که به همسرآیندتون می کنید یا هر جا که تحملش می کنید به خاطر خدا، فقط خدا میدونه اجرش چقدره. اگه واقعا آدما دنبال رضایت خدا باشن، تو هرشرایطی میشه به دستش آورد.
این می تونه برای شما یه امتحان بزرگ باشه. درسته که ما همه اختیارداریم وحق انتخاب، ولی خب نمیشه از قسمت هم فرار کرد.
بعد سرش راپایین انداخت.
– شایدم خدا من رو وسیله قرار داده تا این حرفهارو بهتون بزنم که بیشتر رو تصمیمتون فکر کنید.
با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم. وقتی در این حد تعجبم رو دید، گفت:
–فقط خدا می دونه که چقدر برام سخته که این حرفها رو بهتون بزنم ولی واقعیتی که باید می گفتم.
باید خیلی به حرف هاش فکر می کردم تا بتونم هضمشون کنم.
ــ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– اگه من جواب مثبت بدم و ازدواج کنیم، بعدش اون تغییر نکنه چی؟
ــ شما همیشه وظیفه ات رو انجام بده، بقیه اش رو بسپار دست خدا. ممکنه اون موقع خیلی هم آزار ببینی و رنج بکشی، باید یادت باشه برای چی جواب مثبت دادی، نیتت چی بوده.
اگه من دارم این حرفهارو میزنم چون وظیفه ی خودم می دونم که بگم. دیگه انتخاب با شماست.
ــ ولی من می ترسم.
خیلی جدی نگاهم کردو گفت:
– تا وقتی خدارو داری از هیچی نترسید، همیشه به خودش توکل کن. بعدشم اول باهاش چند جلسه صحبت کنید، همه ی مسائلی که براتون مهمه براش توضیح بدید،
اصلا دلیل مخالف بودنتون رو با جزییات براش توضیح بدید. شاید براش شفاف سازی نکردید دلیل کارهاتون رو نمیتونه درک کنه.
اگه مرد میدون نباشه خودش جا میزنه میره کنار.
اینم فراموش نکنید که بدونه خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
از تصور این که با این حرفها چقدرمرا از خودش دورمی کند، بغضم گرفت و سرم را پایین انداختم. مدام به این فکر می کردم که چطور می تواند اینقدر راحت حرف بزند، به خاطر دیگران زود کوتا می آید، شاید هم به خاطر خدای دیگران.
حرفش افکارم را بهم ریخت.
ــ اگه قرار باشه افراد مذهبی با مذهبی ازدواج کنند وافراد غیر مذهبی با غیر مذهبی، پس مسئولیت ما چیه تو این دنیا؟ البته به نظرم آرش خان غیرمذهبی نیست. از حرف زدنش متوجه شدم، شاید فقط یه تلنگر می خواد. این کلمه ی غیر مذهبی یا مذهبی خیلی بد جا افتاده. طوری که وقتی مردم به یکی میگن مذهبی دیگه توی ذهنشون از اون شخص توقع عصمت دارند. یا برعکس وقتی به یکی میگن غیرمذهبی دیگه خیلی سیاه تصورش می کنند، که به نظرم هر دو اشتباهه در بیشترمواقع این طور نیست... به نظرم شما کمی بیشتر فکر کنید، همش که نباید دنبال یه زندگی آروم و بی دردسر بگردیم؟ اگه تونستی با همسری که عقایدش باهات فرق می کنه کنار بیای و روش تاثیر بزاری هنر کردی.
حالا اون تاثیر هر چند ناچیزباشه.
البته اینایی که گفتم نظرم بود. باز خودتون تصمیم گیرندهاید.
حرفهایش برایم تازگی داشت. با تردید گفتم:
ــ حرفاتون درسته، ولی این چیزایی که شما میگید خیلی صبوری می خواد، من نمی دونم اینقدر صبر دارم یانه؟
ــ وقتی هدف بزرگ داشته باشید که شما دارید هر چی سختی داشته باشه به جون می خرید. مثل یه کوهنورد که برای رسیدن به قله حتی گاهی جونش روهم میزاره.
عاجزانه نگاهش کردم وگفتم:
–اگر در خودم توان کوه نوردی نبینم چی؟
سرش راتکانی دادوگفت:
–خب، اون دیگه بحثش فرق میکنه. پس همین راهی که میرید درسته.
خیلی دلم می خواست بدانم او که اینطور صحبت می کند همسر خودش چطوربوده. هیچ وقت در موردش حرفی نزده بود.
بنابراین باپرویی پرسیدم:
–ببخشیدمی تونم در مورد همسرتون بپرسم؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@sh
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر 🌹
امروز تو تنظیم عبور از سیم خاردار نفس یه ناهماهنگی پیش اومد از همه عزیزان عذرخواهی میکنم 🌹🌹🌹🌹
@Yare_mahdii313
💢 نیروهای نفوذی کمیته در دل منافقین
🔹زمستان های دماوند واقعا سرد بود . کمال شب ها می رفت اتاقک ته حیاط و همان جا می خوابید . فقط هم یک فانوس نفتی با خودش می برد . یک شب نگرانش شدم . پتویی برداشتم و رفتم توی حیاط که سری به او بزنم اما توی رختخوابش نبود . خیلی ترسیدم . منافقین مرد و زن بیگناه را ترور می کردند و کمال هم توی مسجد و بسیج محله رفت و آمد داشت : « نکنه بلایی سر بچه ام اومده باشه ؟!» .
🔹خواب به چشمم نمی آمد . تا سحر توی اتاقک نشستم و انتظار کشیدم . نزدیکی های اذان صبح بود که دیدم وارد حیاط شد . یک شلوار لی پوشیده بود با کاپشنی عجیب و غریب ، مثل سوسول های شمال تهران . پرسیدم :این چه ریختیه ؟ کجا بودی تا الآن مادر ؟ گفت: راستش من با این سر و وضع می رم قاطی منافقین . با اون ها قرار می ذارم و توی جلساتشون شرکت می کنم . خونه های تیمی رو که شناسایی کردم به بچه های کمیته خبر می دم و دستگیرشون می کنیم.
🔹شهید کمال ذاکری از نیروهای کمیته انقلاب اسلامی هشتم فروردین 1361 در شوش دنیال بر اثر درگیری با نیروهای بعثی عراق به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
➥ @shohadanaja
➥ @shohada_vamahdawiat
1875-۲.jpg
93.9K
#قرار_شبانه 🌹
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀
❤️شهیدحجت الاسلام و المسلمین محمدرضاحسن رضائی ❤️
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : محمدرضا💞✨
نام خانوادگی : 💞حسن رضائی✨
نام پدر : حسین 💗
تاریخ تولد : 1348/3/1💐😍
محل تولد :قزوین 🌹🌹
محل شهادت : حاج عمران🍂🌼
عملیات :کربلای2🌹🌹
تاریخ شهادت:1365/6/10🍃🍃
مزار:گلزارشهدای قزوین 🌺🌺
💞💞ان شاءالله شهید حسن رضائی
عزیز دعاگویی تک تک ما❤️
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>