AUD-20201005-WA0020.mp3
4.72M
♨️ #امام_زمان (عج) برات دعا میکنه
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #مومنی
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت322
چشمهایم را باز کردم و گفتم:
–نه، به خاطر زیاد نگاه کردن به کامپیوتر چشمهام یه کم خسته شدن.
به روبرو خیره شد.
–من به خاطر این مدت گفتم کار کنید که تنها تو خونه نباشید و فکرتون مشغول باشه. اگر سختتونه...
–نه، ازتون ممنونم. اتفاقا تجربهی خوبیه برام. کمکم عادت میکنم.
کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–ساعت دقیق روز پنج شنبه رو فردا شب براتون پیام میدم که چه ساعتی مزاحم میشیم.
از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:
–دستتون درد نکنه.
انگار احساسم را متوجه شد و دیگر حرفی نزد.
فردای آن روز یک ساعتی بود که پشت میز کارم نشسته بودم و نامهها را بر حسب تاریخ و موضوع مرتب میکردم که سوگند به گوشیام زنگ زد و گفت که نمرههای درسهایمان آمده است. از صبح به بهانههای مختلف تلفن روی میز زنگ میخورد که یا اشتباه وصل کرده بودند یا سحر دنبال شقایق میگشت و سراغش را از من میگرفت. چون شقایق مدام به اتاقها سرک میکشید. بیخودی وقتم گرفته میشد.
فوری سیستم را روشن کردم تا نمرهها را ببینم. همینطور که شماره دانشجوییام را وارد میکردم دوباره تلفن روی میز زنگ خورد. اهمیتی ندادم.
دنبال نمرهها بودم که صدای تلفن دوباره درامد. صدایش خیلی روی اعصاب بود.
گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم. با دیدن هر یک از نمره هایم انرژی می گرفتم...
صدای زنگ موبایلم از کیفم بلند شد، بیتوجه به صدا نمرهها را یکییکی از نظر گذراندم. درسی که میترسیدم بیفتم سیزده شده بودم. ولی بقیهی نمرهها خوب بودند. ازجایم بلند شدم و همانطورکه به صفحه کامپیوتر نگاه می کردم دستهایم را به هم گره زدم و با خوشحالی گفتم:
–خدایا شکرت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و به من زل زد.
«وای خدا دوباره این جذبه گرفت»
کمی خودم را جمع و جور کردم ولی نتوانستم لبخند را از روی لبهایم جمع کنم.
–سلام.جلو امد و کنار میز ایستاد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ ما که یکی دو ساعت پیش سلام و احوالپرسی کردیم.
باهمان خوشحالی گفتم :
– سلام سلامتی میاره، مگه اشکالی داره؟
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد.
–خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها خوشحالی شما رو دیدم. الان از این که تلفن من روجواب ندادید خوشحالید؟ یا این که من رو نگران کردید؟
لبخندم را جمع کردم و نگاهی به تلفن روی میز انداختم.
–نگران چرا؟ این تلفنه که قطع کردم شما بودید؟
چشمهایش را روی میز چرخاند.
–همین طور زنگ گوشیتون که الان معلوم نیست کجاست.
زود گوشی را از کیفم درآوردم و نگاهش کردم.
–وای ببخشید، نمی دونستم شمایید. بعد اشاره کردم به سیستم.
–می خواستم زودتر نمره هام روببینم.
جلو آمد و روی صندلی جلوی میز نشست و مانیتور را سمت خودش چرخاند. بعد از دیدن نمرهها گفت:
–آفرین، بایدم دختر باهوش و درس خونی مثل شما این نمره ها رو بگیره.
بعداخمی کرد.–البته این همه هم خوشحالی نداره،
–اگه به خاطر اون سیزده میگید؟ دقیقا به خاطر اون نمره خوشحالم. توی اون وضعیت استرس همین که نیوفتادم جای شکرش باقیه.
سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.
–خب حالا که بخیر گذشته، باید بگم امروز توبیخ میشید.
چشمهایم گرد شد.
بلند شد و حق به جانب نگاهم کرد.
–چون تلفن رو روی من قطع کردید گوشیتونم جواب ندادید. من رو نگران کردید و باعث شدید کارم رو ول کنم و بیام اینجا.
نمیخوام بین شما و کارمندای دیگه فرق بزارم. امروز دو ساعت بیشتر میمونید و به کارهاتون میرسید.
به طرف در حرکت کرد و رفت.
"یعنی الان میخواد ریئس بودنش رو به رخم بکشه؟ یا واقعا با کارمندای دیگه هم اینجوری برخورد میکنه؟ پس اونا حق دارن از دستش شاکی باشن."
البته کار آنقدر زیاد بود که این دو ساعت ماندن هم به جایی نمیرسید. واقعا نمیدانم کسی که قبلا جای من بوده کاری هم انجام میداده؟
دوساعت از وقت اداری گذشته بود. همه رفته بودند حتی آبدارچی، سکوت محضی همه جا را فرا گرفته بود. من تمام فکرم این بود که چطور به خانه برگردم. از کمیل هم خبری نبود. با خودم گفتم، "چارهایی ندارم به سعیده زنگ میزنم بیاد. من که جرات ندارم برم سرخیابون تاکسی بگیرم."با صدای گوشی روی میز از جایم پریدم.
–بله.–من میرم پارکینگ شما هم بیایید.
از شنیدن صدایش خیلی خوشحال شدم.
پس او هم نرفته بود و منتظر من بود. با خوشحالی کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. آنقدر سالن سوت و کور بود که یک لحظه ترس به جانم افتاد.
–از این ور بیایید.
با شنیدن صدای کمیل که جلوی در آسانسور منتظرم بود به طرفش پا تند کردم. حتما حدس زده ممکن است بترسم.وارد اتاقک آسانسور شدیم. تشکر کردم و گفتم:
–شما میرفتید، من با سعیده برمیگشتم.
نگاهم کرد.– یعنی شما رو اینجا تنها بزارم برم؟ محاله، درسته توبیخ شدید، ولی بادیگاردیه من سرجاشه.
در دلم قند آب شدم و گفتم:–الان توبیخ کردید دلتون خنک شد
🍃🌸
🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
<=💖🌻💖=>
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت323
اخم مصنوعی کرد و دستهایش را در جیبش فرو برد. نگاه سنگینش را احساس میکردم. همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدیم. از آینه نگاهم کرد و گفت:
–این توبیخها واسه دل خنکی نیست. واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم. تا دیگه تکرار نکنید. شما باید حواستون به همه جا باشه. نگاهش کردم و حرفی نزدم. خب اگر واقعا نگران شده باشد حق توبیخ داشته. ولی چه چیزی باعث شده اینقدر زود نگران شود. نکند اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم.
–راستی پنج شنبهها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست. میتونید نیایید و توی خونه به کارهاتون برسید.
نگاهش کردم.
–کار خاصی تو خونه ندارم.
لبخند زد و گفت:
–مگه پنج شنبه مهمون ندارید؟ خودشان را میگفت.
–مهمونامون بعد از ظهر میان. تا اون موقع وقت زیاده.
–ببینید، بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمیکنیدا، بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم...
با لبخند گفتم:
–لطف شما همیشه شامل حال من هست.
نه، من اینقدرم قدر نشناس نیستم.
نفسش را بیرون داد.
–منظورم این نبود.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم:
–پنج شنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده.
–نه اون میمونه پیش بچهها و زهرا. به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد.
–میشه ریحانه رو بیارید؟
سرش را کج کرد و گفت:
–اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد.
ابرویی بالا دادم.
–واقعا؟
لبهایش را بیرون داد.
–شک نکنید.
–اگه اینجوریه، پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید. احساس میکنم اتفاق تازهایی افتاده.
کمی فکر کرد و گفت:
–نگران کننده نیست. حالا بعدا براتون میگم.
روز پنج شنبه همین که در اتاق کارم مشغول شدم شقایق به دو خودش را به من رساند و گفت:
–یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی.
بدون این که نگاهم را از مانیتو بگیرم پرسیدم:
–دوباره چی شده؟ کی زاییده؟ کی شوهر کرده؟ کی میخواد طلاق بگیره؟
–عه لوس، میگم مهمه، در مورد ریئسه.
فوری نگاهش کردم.
–چی شده؟
–ژست برندهها را به خودش گرفت و گفت:
–مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال میخوری.
حرصی گفتم:
–شقایق کارم زیاده، زود باش بگو...
–رئیس داره زن میگیره. از حرفش جا خوردم.
آب دهانم را قورت دادم.
–از کجا میدونی؟
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–من که از وقتی شنیدم فقط می خوام بدونم این با کی می خواد ازدواج کنه، یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه این رو نرم کنه.
بعدقیافهی غمگینی به خودش گرفت.
–تازه مثل این که دختره نازشم زیاده...
نوچ نوچی کرد و سرش را بالا گرفت:
–خدایا این درسته؟ آخه چقدر تبعیض...
دلم برایش سوخت، مثل کسایی که کارخلافی کردهاند لبم را به دندان گرفتم و با خودم فکر کردم، حالا باچه رویی موضوع را بگویم. از این که این موضوع را زودتر از این که من بگویم کشف کرده بود جا خوردم.
–شقایق، این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
بادی به غبغب انداخت.
–ما، درجای جای این شرکت جاسوس داریم، بعددستهایش را باز کرد و ادامه داد:
–نیروهای ما اینجاپخشن، هرحرکتی روثبت وضبط می کنن.
ریز خندیدم.
–بس کن بابا، فیلم جاسوسی زیاد می بینیا؟
–آره، زیاد می بینم خیلیم دوست دارم.
–شقایق لوس نشو بگو دیگه، از کجا فهمیدی؟
–هیچی بابا، سیماگفت.
–سیما؟
–همون خانم خرّمی دیگه، توی آبدارخونه مشغوله.
با خودم فکرکردم که خرّمی چه ربطی به کمیل دارد...
–وا راحیل یه جوری نگاه می کنی انگار خرّمی ازکره ی مریخ امده...
فکری کرد و گفت:
–آهان، نه که توچایی نمی خوری، زیاد باهاش دیدار نداری.
بی تفاوت پرسیدم:
–حالا اون ازکجا میدونه؟
روی میزم خم شد.
–آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشت های کوچک دستهایش را به هم گره زد.)هرخبری بشه اول به من میگه.
می گفت، دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهارمی خورده تلفنی در مورد خواستگاری واین چیزها با خواهرش حرف میزده.
هنگ کردی نه؟ دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم.
–بیشتر از دست شماها هنگ کردم، واقعا شماها اینجا کارم می کنید. رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه.
اصلابه ما چه، کی می خواد زن بگیره. هرکس هرکاری می خواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟
نوچ نوچی کرد.
–واقعا که راحیل... آقای معصومی هرکسی نیست، تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج می کنه، این خیلی خبر مهمیه، اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه، هم خودم هم خبرم. هیچ هیجانی نداری.
این دفعه کمی با حرص گفتم:
–برو سر کارت، بزار منم کارم رو انجام بدم.
–نگاه کن، حالا که خبرها رو از زیر زبونم بیرون کشیده، واسه من کلاس میزاره. اصلا تقصیر منه... همانطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدند.
شقایق دست و پایش را گم کرد و گفت:
–ببخشید با راحیل کار داشتم.
کمیل خیلی جدی گفت:
–منظورتون خانم رحمانیه؟
–بله، همون،
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
<=====💖🌻💖=====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر
دیروز به لطف خدا یک ختم قران کامل گرفته شد..و۵۳۴۰۰ 💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه....
لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق میشود سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود...
از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹
↪️💖🌻🌹
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#کمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
چند نکته راجع به مسابقه #عیدتاعید
🌻۱ دوستان عزیزم جهت شرکت در مسابقه #عیدتاعید فقط به آیدی زیر پیام بدید تا خدائی نکرده اسم کسی از قلم نیافتد...👇👇
@Yare_mahdii313
🌹۲ نام و نام خانوادگی و شهرتون رو هم حتما بگید که اگر با تشابه اسمی مواجه شدیم از روی شهر بدونیم برنده چه شخصی است....
💐۳ لطفا از زمانی که در مسابقه شرکت میکنید از اول تا آخر مسابقه با یه آیدی پیام ارسال کنید یعنی همون آیدی خودتون که از اول شرکت کردید
🌷 ۴ با یه آیدی میشود چند نفر شرکت کند به طور مثال من مادر یا پدرم فضای مجازی ندارد ولی جزء خوانی میکند و یا صلوات میفرستد.
💖۵ دوستانی که جزء و صلوات برداشتند و هنوز مشخصات ندادند لطفا مشخصات خودشون رو برای آیدی زیر ارسال کنند.
@Yare_mahdii313
💖از تمام دوستان عزیزم التماس دعا دارم 🦋🦋
@kamali220
هـــــم خودشان #خاڪے بودند
وهم لباس هـــــایشان...
ڪافے بـــــود بـــــاران🌧 ببارد
تا عطـــــرشان در ســـــنگرها بپیچد:)
#شهدا
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
177.2K
🔊 #صوتی
📌سبک#شور
📝گذشتن از دنیا سختہ . . .
🎤#حاج_مهدی_رسولی
🔷#شهدا
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
4_5873247316332251513 (گام ۰٫۰۰ - تمپو ۱۰۰).mp3
23.57M
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
ایــن جمعه هم رفت
ازت خـبـر نیومد💔
#اللّهم_عجّلْ_لِولیّک_الْفَرجْ
#پیشنهاد_ویژه
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۱🌷
🔷زیارت آل یاسین🔷
🌹السلام علیک حین تصلی و تقنت🌹
◀️قسمت دوم
◀️در این فراز که به امام در حال قنوتشان سلام میدهیم، شایسته است به قنوت امـام و تـذکار و اورادی که ایشان در قنوت نمازشان بکار می برند توجه نمائیم. بلکه ما نیز با این اذکار خداوند را بخـوانیم و در نماز با همین الفاظ قنوت گرفته و خود را با عشق به مولایمان از این جهت شبیه ایشان نماییم.
◀️ به فرازهـایی زیبا از دو دعا از دعاهای قنوت امام زمان عج الله فرجه اشاره می کنیم:
✅دعای اول:"اللَّهم صلِّ علَى محمد و آلِ محمد و أَکْرِم أَولیاءک بِإِنْجازِ وعدک و بلِّغْهم درک ما یأْملُونَه منْ نَصـرِک"
بار خدایا رحمت فرست بر محمد و بر آل محمد و کرم نماى دوستان خود را بـه بـرآوردن وعـده خـود و برسان آنها را به منتهاى آنچه آرزو مى کنند و آن آرزو،یاری توست.
✅دعای دوم:"يا مَنْ لا يُخلف الميعاد، أَنْجِز لي ما وَعَدْتَني، وَاجْمَعْ لي أَصْحابي، وَصَبّرهُمْ، وَانصُرني عَلي أَعْدائِکَ وأَعْداء رَسُولِک، وَلا تُخَيِّبْ دَعْوَتي، فَإنّي عَبْدُکَ وَابن عَبْدک، ابن أَمَتِک، أَسيرٌ بَيْنَ يَدَيکَ.
سَيّدي! أَنْتَ الَّذي مَنَنْتَ عَلَيّ بِهذا المَقام وَتَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَيّ دون کَثيرٍ مِنْ خَلْقِکَ.
أَسْألُکَ أَنْ تُصَلّي عَلي مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد وَأَنْ تُنْجِزَ لي ما وَعَدْتَني، إنَّکَ أَنْتَ الصادِق وَلا تُخْلِف الميعاد، وَأَنْتَ عَلي کُلِّ شَيْء قَدير
🔸اي خدايي که در وعده تخلف نمي نمايي، آنچه بر من وعده فرمودي وفا کن، و اصحاب و ياران مرا گرد آور و با صبر آماده شان کن، و مرا بر عليه دشمنان خود و رسولت ياري فرما، دعوتم را رد مفرما که من بنده تو و فرزند بنده تو و فرزند کنيز تو هستم، من در برابر تو و در اختيارت هستم.
🔸آقاي من! اين تو هستي که بر من با عنايت اين مقام بزرگ منّت نهادي و مرا ازميان خلقت بر اين امر تفضّل و برتري دادي، از تو مي خواهم که بر محمّد و آل محمّد درود فرستي و آنچه به من وعده فرمودي وفا نمايي، زيرا که تو راستگو هستي و در وعده تخلّف نمي نمايي و تو بر هر چيز قادر و توانایی.
🌹🌹🌹🌹🦋🌹🌹🌹🌹
#مهدی_شناسی
#قسمت_181
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستانی که ختم قرآن می خونن لطفا از روی لیست جزء هائی رو انتخاب کنید که کمتر انتخاب شده.......
ادمین کانالمون احتیاج به دعای خیر شما عزیزان دارند
التماس دعای فرج از همگی دوستان عزیزم
@kamali220
لیست ختم قران تو کانال کمال بندگی سنجاق شده 👇👇👇👇
↪️💖🌻🌹
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#کمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
﷽
♥ شهیدانه ♥️
روی هرکدوم که به دلت افتادبزن
رفیق شهید 🌹
https://digipostal.ir/cha8pta
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/ch1nnpl
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c4y1spv
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/clbztm8
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c70bvf1
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c2b4gao
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cfd86bh
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/ckg811x
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c2bxfbn
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cu07586
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cubrqqz
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c8xnn80
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cfyhzuo
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cwww62q
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cghtudd
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c8m9jy8
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/cap7zpp
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c4pfcoo
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
https://digipostal.ir/c3h4fkn
حالا برای شادی روح اون شهید
3 تاصلوات بهش هدیه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
┄┅┅✶🍂🌼🍂✶┅┅┄
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#روز_شهید
شهادت شمع است و شهيد پروانهاي خود از جنس آتش، شهيد ذبيح عشق است، شهيد علمدار کاروان نجات است، شهيد روح تاريخ حيات است و شهيد نبض آفرينش است.
سخنی از شهید حاج محمد ابراهيم همت💚
#شهدا_زنده_اند
#سردار_دلها
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت324
پدرش رو به مادر گفت:
–حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقهای با هم صحبت کنن.
هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد.
با تعجب نگاهش کردم.
«اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.»
پیراهن چهارخانهی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقهی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت.
«یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظرهی بیرون رو نگاه می کنی؟»
توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد...
آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجهی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند.
پردهی اتاق را سرجایش برگرداند و
بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت:
–عمه نمیزاره من بیام اینجا.
بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشهی تختش میگذاشت را به دستش دادم.
کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت:
–برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت:
–یادتون باشه همیشه زیر پردهایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره.
باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همهی کارهایش خاص بود."
–زیرپرده همیشه کشیدس.
–الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه.
"یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!"
–دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم،
کمی مِن ومِن کرد.
–من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبختتر باشید. اون روزها باهمهی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم .
"بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت."
–شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته...
فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون.
شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم.
وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من.
میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه.
من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم. ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه.
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
از حرفهایش ترس به جانم افتاد.
–فریدون دوباره پیداش شده؟
سکوت کرد.
–دلیل عجلتون اونه، نه؟
کمی جابه جا شد.
–راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
–وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگینتر میشه و.
–اون گوش نمیکنه هر کاری بخواد میکنه.
–ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیامهای تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل
محکمی تو دادگاه داشته باشم.
@shohada_vamahdat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام صبحتون بخیر
دیروز به لطف خدا یک ختم قران کامل گرفته شد..و ۳۰۰۰۰ 💐صلوات گرفته شد... ان شاءالله از تک تک دوستان عزیزم قبول باشه....
لیست ختم قران هر روز فقط تو کانال کمال بندگی گذاشته و سنجاق میشود باز هم تاکید میکنم سعی کنید جاهای خالی رو پر کنید تا ختم قران منظم پیش برود...
امروز سعی کنید جزء های ۹ تا ۲۷ رو انتخاب کنید💖
از همه ی دوستان التماس دعا دارم 🌹🌹🌹🌹
@kamali220
↪️💖🌻🌹
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#کمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت325
سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم:
–اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت:
–دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان.
بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم میکرد انگار در عمق چشمهایم دنبال چیزی میگشت. نگاهم را روی یقهی پیراهنش سُر دادم.
بیحرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد.
چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
–میخوام یه سوال بپرسم دلم میخواد راحت جواب بدید.
–بفرمایید.
–دلیل ازدواجتون با من چیه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمیتوانستم بگویم.
–خب چون خیلی قبولتون دارم.
صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج میکنید؟
از حرفش خندهام گرفت. خودش هم خندید.
–منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگهایی هم دارم که الان نمیتونم بگم.
لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت:
–امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم.
با تعجب نگاهش کردم.
–یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه.
لبخند زد.
–فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم.
آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم.
یک هفتهایی طول کشید که کارها انجام شد.
برای خرید هم یک جلسه با زهراخانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم.
فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم.
فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمیدانم از کجا به دست آورده بود رفتیم.
آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا.
اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بیمیلی نگاهش کرد.
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
–مثل این که شما خوشتون نیومد.
دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت:
–نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من.
– نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید.
نگاهم کرد و پرسید:
–اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
–بله.
–خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانمها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
–تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟
–نمیدونم، شاید به خاطر پیش زمینهایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمیخوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم.
گاهی درخواستشون کوچیک و بچهگانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینههای سنگینی میکنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن.
–یعنی آقایون اینطوری نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
–باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همهی آدمها...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
–بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بیمنطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن. حالا تو هر زمینهایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم.
غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد.
–اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن.
خندهام گرفت:
–مگه معتادن که کمکم شروع میشه.
–دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواستههامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینهی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینهایی ضعف داره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت326
بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنهاش گیپور بود خریدیم. یقهی پوشیدهایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود.
کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود.
تقریبا همهی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر میخواهد مراسم ساده انجام شود.
در اتاق مادر، سفرهی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی میکرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت میکردم، سعی میکرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را.
روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم.
وقتی صیغهی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است میشوم. خدایا میدانم که مرد خوبیاست، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگیام بگنجان. خدایا میگویند در این لحظات دعاها مستجاب میشود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم میکرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را میگفتم. نگرانی از چشمهای کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت:
–شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم.
حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد.
–نمیدانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغهی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد.
رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کمکم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد.
کمیل با رعایت فاصله از من پرسید:
–میخواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید.
با لبخند گفتم:
–چرا دلم نخواد؟
دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد.
زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت:
–داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر...
کمیل کمی خودش را به طرفم مایل کرد ولی سخت مواظب بود که تماسی با من نداشته باشد.
انگار نمیخواست حتی در حد یک عکس گرفتن پا روی حرفی که در مورد زمان دادن به من زده بود بگذارد.
زهرا چند عکس انداخت و بعد گفت:
–حالا چندتا هم ایستاده میخوام ازتون بگیرم.
هر دو مثل دو تا چوب خشک کنار هم ایستادیم. زهرا دوربین را از جلوی چشمش کنار برد و کشیده گفت:
–کمیل!
کمیل لبخند زد و گفت:
–خواهر من، شما عکست رو بگیر.
زهرا رو به من با مهربانی گفت:
–راحیل جان، این داداش من بخار نداره حداقل تو یه حرکتی بکن. اینجوری بعدا کسی عکساتون رو ببینه ، فکر میکنه با هم قهر بودیدا.
خجالت میکشیدم، خیلی سختم بود با کمیل راحت باشم. شخصیتش برایم جور خاصی بود. نمیدانستم باید چه کار کنم. بنابراین گفتم:
– زهرا خانم الان باید دقیقا چیکار کنم؟
زهرا خندید و قربان صدقهام رفت.
–باز به مرام زن داداشم، بعد جلو آمد و ادامه داد:
–مگه این که تو یخ این داداش ما رو باز کنی.
یک دستم را گرفت و سنجاق کرد روی شانهی برادرش، یک دست برادرش را هم به کمر من چسباند. دستش آنقدر گرم بود که فوری گرمایش به بدنم منتقل شد.
سرم نزدیک سینهاش بود و از همان فاصله صدای تاپ و توپ قلبش را میشنیدم. حتما او هم صدای قلبم را و لرزش دستم را متوجه شده بود.
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم. اخم ریزی کرده بود و نگاهم نمیکرد. معلوم بود در دلش غوغایی به پاست و مبارزهی سختی را آغاز کرده است. در دلم گفتم، "اگر بگویم من به زمان نیازی ندارم رضایت میدهی؟"
پیشانیاش عرق کرده بود. زیر لب جوری که خواهرش نشنود گفت:
–معذرت میخوام راحیل خانم. با صدای زهرا هر دو به طرفش برگشتیم. او تند و تند چند عکس انداخت و گفت:
–داداشم اندازهی یه دختر حیا داره. خب، حالا یه ژست...
کمیل آرام کمی عقب رفت.
–خوهر من، دیگه بسه، زیادی آتلیه ایش کردی.
–عه کمیل تازه میخوام روسریش رو برداره تا...
کمیل همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
–زهرا جان اذیتش نکن، بزار راحت باشه.
–راحیل جان، الهی من قربون تو برم، یه وقت دلگیر نشیا، فعلا روش نمیشه. البته کمیل اینقدرم خجالتی نبود، نمیدونم چش شده.
روسریت رو بردار، بیا چندتا عکس تکی ازت بگیرم.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
1_538454796.mp3
9.58M
وقتی دلت برای شهدا تنگ میشه و در کارت گره میوفته...):
حاج مهدی رسولی
دلتنگ #شهدا...🥀
#ماه_رجب
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
#رازخشنودىخدا
#برگچهارم
نمى دانم تا به حال به سفر مكّه رفته اى يا نه؟
اگر تا كنون به اين سفر سراسر معنوى نرفته اى، اميدوارم خداوند به زودى توفيقت دهد تا به زيارت خانه خدا بروى.
به هر حال سفر به مكّه در زمانِ شما بسيار آسان شده است زيرا شما سوار بر هواپيما مى شويد و بعد از چند ساعت خود را به سرزمين حجاز مى رسانيد امّا در زمانى كه من زندگى مى كردم سفر حج با سختى هاى بسيار زيادى همراه بود، بيابان هاى خشك و بى آب و علف عربستان و همچنين حمله راهزنان باعث مى شد كه عدّه اى از حاجيان در مسير راه جان به جان آفرين تسليم كنند.
به هر حال من با توجّه به همه اين مشكلات، از شهر خودم، كوفه به عشق زيارت خانه خدا حركت كردم.
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم
سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور
و به راستى كه خداوند چه جاذبه اى در خانه خود قرار داده است كه اين چنين دل ها را بى قرار كرده است.
شكر خدا من به موقع، به مكّه رسيدم و توانستم اعمال حج را انجام دهم.
بعد از پايان اعمال حج، تصميم گرفتم به شهر مدينه بروم و قبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را زيارت نموده و ديدارى با امام صادق(ع) داشته باشم زيرا من از شيعيان آن حضرت بودم و مدّت ها بود كه آرزو داشتم آن امام زيبايى ها را از نزديك ببينم.
آرام آرام به شهر مدينه نزديك مى شدم، عطر حضور يار را احساس مى كردم و اشك از چشمانم جارى بود.
بعد از زيارت حرم رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به سوى خانه امام خويش حركت نموده و وارد خانه شدم.
چون رو به روى امام واقع شدم، سلام عرضه داشتم و در گوشه اى نشستم، احساس عجيبى داشتم در مقابل دريايى از مهربانى و بزرگى خود را ذرّه اى ناچيز يافتم.
به صورت نورانى امام خويش چشم دوخته و منتظر بودم تا فرصتى پيش آيد تا با آن حضرت سخن بگويم.
در اين ميان امام نگاهى به من كرد و از من علّت حضور در مدينه را پرسيد. من گفتم: فدايت شوم! براى سفر حج به مكّه آمدم و قبل از بازگشت به كوفه، به مدينه آمدم.
امام دعا كردند كه خدا حجّ مرا قبول كند.
بعد از آن امام فرمودند: آيا مى دانى كه خداوند براى حاجى چه ثوابى قرار داده است؟
در جواب گفتم: نمى دانم.
امام فرمودند: وقتى بنده اى به گرد خانه خدا طواف كند و دو ركعت نماز طواف را بخواند و بين صفا و مروه سعى كند، خداوند براى او شش هزار ثواب مى نويسد و شش هزار گناه او را مى بخشد و مقام او را شش هزار مرتبه بالا مى برد.
من از شنيدن سخن امام صادق(ع) خيلى تعجّب كردم، آخر چگونه مى شود به خاطر يك طواف، خداوند اين همه ثواب به بنده خود بدهد.
براى همين رو به امام خود نموده و گفتم: اين ثواب بسيار زيادى است!
امام وقتى اين سخن مرا شنيد به من فرمود: آيا مى خواهى كارى رابه تو ياد دهم كه ثواب آن از طواف هم بيشتر باشد؟
گفتم: بله.
امام فرمود: كمك نمودن به برادر مؤمن و برآورده كردن حاجت او، نزد خدا بالاتر از ده حج مى باشد.
اين جا بود كه به فكر فرو رفتم و پيش خود تصوّر كردم كه اگر من در شهر كوفه مشكلى از برادر مؤمن خود برطرف مى كردم، قرض قرض دارى را مى دادم يا اسباب ازدواج يك جوان را فراهم مى كردم خداوند ده برابر اين سفر حج، به من ثواب مى داد.
💝💝💝💝❣💝💝💝💝
#رازخشنودیخدا
#میخواهمخداراخشنودکنم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالشهداءومهدویت
#نویسندهمهدیخدامیان
#نشرحداکثری
#التماسدعا
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
✅مخفی کن
پیش دزد ، مالت را
پیش فقیر ، ثروتت را
پیش اسیر ، آزادیت را
پیش مریض ، سلامتیت را
پیش گرفتار ، رها بودنت را
پیش خسیس ، ولخرجیت را
پیش هرزه و نااهل ، ناموست را
پیش زندگی ناآرام ، زندگی آرامت را
پیش نامرد ، بی کسی یت را
پیش افتاده ، ایستادنت را
پیش ناتوان ، زرنگیت را
پیش مظلوم ، قدرتت را
پیش بی کار ، شغلت را
پیش حسود ، فکرت را
✍اگر داشته هایت را دوست داری
مخفی کن ،
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌷مهدی شناسی ۱۸۲🌷
🔷زیارت آل یاسین 🔷
🌹السلام علیک حین تَحمدُ و تَستغفِر🌹
🌼تَحمدُ از ماده و مصدر حمد و حمد به معنای ستایش و ثنا گوئى است. تَستَغفر از ماده و مصدر غفر و غفر به معنای پوشاندن و مستور کردن است. لذا غفرانِ گناه،مستور و ناپدید کردن آنست که از آن به عفو و بخشش گناه تعبیر میگردد.
🌼هرچه معرفت به خداوند بالاتر باشد حمد و استغفار فزون تری می طلبد.
آقا امام صادق از احوال رسول الله صلوات الله علیه و آله که خبر می دادند، فرمودند:اینگونـه بودنـد کـه در هـر روز
خداوند را سیصد و شصت مرتبه به تعداد رگهای اصلی بدن حمد می فرمودند.
🌼در استغفار معصومین، احتمالاتی وجود دارد:
1⃣استغفار از درجه پایین تر به درجه بالاتر:نظر به اینکه امام همواره در حال ترقی و صعود به قلّه های بلند تقرّب و محبـت و معرفـت و یقین است لذا هرگاه به درجه فراتر بالا می رود،از درجه ی پایین تری که قبلا در آن بوده است استغفار می کند.
2⃣امام همیشه خود را در حد تقصیر قرار می دهد. عظمت خداوند لایتناهی است و معصوم خود را از انجام آنچه سزاوار ذات خداست عاجز مـی بیند و
در معرفت و عبادت خدا خود را مقصر میداند و در دعاها و مناجات خـویش بـه درگـاه خداونـد عرضه می دارد:"سبحانک ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک... "
3⃣اشتغال به دنیا موجب بازماندن نسبی از راه خداست و لذا مقتضی استغفار برای امام معصوم است.
اشتغال به دنیا حتی در همان موارد مباح بلکه راجح نظیر گره گشایی از کار مـردم، تعلـیم و تربیـت انسانها، به نسبت، موجب دوری و بازماندن از حضور محفل انس و خلوت با خداونـد اسـت و در نظـر
امام معصوم مقتضی استغفار است.
4⃣امام معصیت امت را به خود نسبت می دهد و خود را گناهکار فرض می کند.
پیامبر و ائمه نسبت به همه موجودات مقام ولایت کلیه را دارند، لذا متمم و مقوم تمامی مخلوقـات و قلب عالم امکانند، و سایر بندگان – چه فرمانبردار و چه معصیت کـار – هماننـد اعضـاء و جـوارح ایشانند، بدین جهت گویی معصیت آنها را به خود نسبت می کنند، فرض میدهند، و خود را گناهکار
و در حقیقت استغفار آنان، از گناهان پیروان و شیعیانشان است. مثل پدری کـه بـه جـای پسـرش از جسارت او به دیگران معذرت خواهی کند اظهار شرمندگی می نماید.
🌼 در پایان این بخش به مولا و صاحب خـود عرضـه می داریم :"یـا أَبانَـا اسـتَغْفرْ لَنـا ذُنُوبنـا إِنَّـا کُنَّـا خاطئین"
"ما از اینکه شما را با اعمالمان در درگاه خدا شرمنده ساخته ایم شرمنده ایم. از مـا درگـذر و بـار دیگر برای ما از خداوند طلب مغفرت نما که تویی آبرودار نزد خدا و بدون شما روی سخن و بازگشت به خـدا را نداریم."
❤️❤️❤️❤️🌷❤️❤️❤️❤️
#مهدی_شناسی
#قسمت_182
#زیارت_آل_یاسین
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5965185150047225906.mp3
5.93M
یادش بخیر سالی که رفتم جنوب.
💖💖💖💖
↪️💖🌻🌹
➡️🌷🌼💝
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>