eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ایران خانم رفت، ولی رادوین نه. روی مبل درون سالن لم داد که دلم خواست لااقل با او حرف بزنم. جلو رفتم و مبلِ تکی کنارش نشستم. _رادوین جان. جوابی نداد که گفتم: _میخوای چکار کنی حالا ؟ یه لحظه گذرا نگاهم کرد و باز مسیر نگاهش را سمت تلویزیون چرخاند : _در مورد چی ؟ _در مورد من دیگه. کمی جابه‌جا شد و گفت: _طلاق گزینه‌ی خوبیه. دلم لرزید ... نمی‌دانم چرا. _من طلاق نمی‌خوام. انگار حرفم خیلی برایش غیر باور بود! کامل نشست روی مبل و نگاهم کرد: _چته تو ؟ از این زندگی راضی هستی ؟ خوشت میاد تحقیر بشی حتما... آره ؟! _نه... خوشم نمیاد... ولی... از پدر و مادرم یاد گرفتم که پای حرفی که بزنم بمونم ، من قبول کردم زندگی باتو رو... پس می‌مونم. اخم محکمی تحویلم داد و تکیه زد به پشتی مبل. _پای حرفت! ... این چه فايده داره ؟ به نظر من زندگی عاشقانه فقط یه رویاست... چیزی به اسم لیلی و مجنونم نداریم... اینا همش افسانه است... آدما از هم زده میشن بعد از یه مدت... همش تکرار تکرار... کی می‌تونه یه بله بگه و پای یه نفر تا آخر عمرش بمونه ؟ مکثی کردم و آهسته گفتم : _من. فریاد زد : _چرت نگو... من! ... ما هنوز زنو شوهرم نیستیم که تو بخوای پای من بمونی... من اصلا قصد ازدواج نداشتم، وگرنه کم دختر دور و برم نبوده... نیاز یه مرد با هر زنی که شد تامین می‌شه... چه معنی داره که بخاطر یه نیاز مسخره که فقط ده دقیقه بهت لذت می‌ده ، آدم ازدواج کنه! سمتش رفتم و کنارش نشستم و دستش را میان دستم گرفتم : _فقط نیاز نیست... حس آرامشه... حس عشق و محبته... اینکه بدونی یه نفر دلتنگت می‌شه... بدونی یه نفر نگرانت می‌شه... محکم دستش را پس کشید و صدایش را باز بلند کرد: _هیچکی نگران من یکی نمیشه... هیچکی هم به من آرامش نمیده. _رادوین! محکم با دستش مرا پس زد: _گمشو بابا... چرت نگو واسه من...رادوین رادوین.... دو هفته است نتونستی دل منو ببری و دلبری کنی حالا واسه من فلسفه‌ی زندگی مشترک می‌گی ؟! _اگه کوتاهی کردم ببخشید... تو بگو چکار کنم عزیزم. عصبی‌تر شد! مگر چی گفته بودم که اینقدر عصبیش کردم: _من با عزیزم عزیزم شما زنا خام نمی‌شم... چی می‌خوای از من... چشمت دنبال پولمه ؟ یا طلا می‌خوای ؟ حتما دلت یکی از اون انگشترهای نگین برلیان کارگاه‌رو می‌خواد. زل زده در چشمانش با تمام حسی که آینه‌ای بود از قلبم ، به زبان آوردم که : _من خودتو می‌خوام.... رادوین من... همسر من. لحظه‌ای محو شد در سیاهی چشمانم و بعد با حرص از روی مبل برخاست و گفت: _باشه امتحان می‌کنیم. انتظار هر چیزی را داشتم جز.... سیلی محکمی که به صورتم کوبید! از روی مبل ، پرت شدم روی زمین که با حرص پرسید: _حالا چی ؟ بازم رادوینو می‌خوای ؟ نفسهایش تند و بی‌امان بود و من هنوز در شوک همان سیلی که فریاد کشید : _می‌خوای یا نه ؟ چقدر خدا را شکر کردم که ایران خانم رفت، که اگر بود ، حتما یک دل سیر تماشا می‌کرد. حتی شیرین را هم برد تا در ویلا برایشان غذا درست کند، که اگر بود ، آب می‌شدم از خجالت. خدا را شکر کردم که تنها بودم و شاهد این رفتار عجیب رادوین! هنوز جوابش را نداده ، تیشرت جذبش را با یک حرکت از تنش بیرون کشید و با فریاد گفت: _اگه مثل سگ به جونت بیافتم میفهمی که چیزی به اسم عشق وجود نداره... هر چی هست یا غریزه است یا هوس... حالا مثل سگ تمکین میکنی تا حالت جا بیاد و واسه من درس عشق و محبت ندی. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم تو زندگیت به جایی برسی که هر شب قبل خواب از ته دل بگی: خدایا...🤲...شکرت ‎‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌ ✨ 💫شبتون بخیر💫 🌹💖🌟✨🌙💖🌹
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیباست حاجت به بیان نیست که از روی تو پیداست من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم افسوس که یک لحظه تماشای تو رویاست. #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام او آغاز میکنم چرا که نام او آرامش دلهاست و ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖 سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 من درد داشتم. من کتک خوردم. من تحقیر شدم ولی او بیقرار بود. به قولش عمل کرد. حتی با همه ی ان وحشیگری آرام نشد ، چه برسد به من که تنم کبود کتک بود و.... کنج همان سالنی که به جانم افتاده بود ، خودم را کشیدم سمت دیوار و تا توانستم بغضم را فرو خوردم. گریه ام باعث میشد بیشتر عصبی و بیقرار شود. _همون اول بهت گفتم گمشو برو اونور... خودت نخواستی... داشت توجیه میکرد و صدایش فریادی بود از عذاب وجدانی که بیداد کرده بود.راست گفته بود رامش که دست خودش نیست. این زندگی به ظاهر پر زرق و برق اشرافی با او چه کرده بود که اینگونه عقده های درونش را سر من خالی کرده بود! دردم را ، ناله ام را ، همه را مخفی کردم بلکه آرام شود. حتی بغضم را به زور هر ذکری که بود فرو خوردم که فریاد دیگری کشید : _چیه ؟ ... درد داری ؟.... زندگی با من همینه... سخته ...کثیفه... تحقیره... حالا واسه من عشق عشق نکن عوضی... فکر کردی چون بابات حاجی بوده و چهارتا اراجیف به اسم ذکر و دعا یادت داده ، میتونی منو سِحر کنی ؟! حتی این سکوت من هم دلیلی شد برای فریاد دیگرش. چنان با دستش زد به گلدان کریستال روی میز که گلدان روی زمین افتاد و شکست. چشمانم رو از شدت ترس بستم و فقط ذکر گفتم : _یا مقلب القلوب و البصار.... یا مدبر الیل و النهار... یا محول الحول و الاحوال.... حول حالنا الی احسن الحال... از پدرم شنیده بودم که هر وقت طاقت و تحملت در مقابل مشکلات تمام شد به همین ذکر متوسل شو تا لحظاتت متحول شود. چقدر گفتم. چه عددی ،نمیدانم ولی دیگر صدایش را نشنیدم. اهسته چشم گشودم. خودش را روی مبل انداخته بود و نگاهم میکرد. پریشان بود ولی بیقرار نه. نگاهم با نگاهش همراه شد که پرسید : _آخه چی میخوای از جون من که نمیخوای از زندگیم بری ؟ بغضم باز لج کرد تا بشکند که به زحمت با همان بغضی که داشت خودش را نشان میداد پرسیدم: _الان... خوبی؟ پوزخندی زد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: _من!... من! و یکدفعه باز فریاد کشید : _احمق... من حالم خوبه... این تویی که یه دل سیر کتک خوردی تا حالت جا بیاد... تویی که مزه ی عشق منو چشیدی... _همون قدر که منو زدی.... خودت رو بیشتر از من تخریب کردی... اعصاب و روانتو بهم ریختی... اینو یقین دارم. بلند نالید : _واااای خدا.... این کیه دیگه!؟.....وای سرم. و بعد خودش را روی مبل رها کرد و دراز کشید. به زحمت از جا برخاستم و سمتش رفتم. با پاهایی که نه توانی داشت و نه قادر به تحمل تنم بود. _میخوای یه شربت زعفرون برات بیارم که هم حالت خوب بشه و هم سردردت بهتر؟ چشمانش تمام تنم را با آن لباس نیمه پاره برانداز کرد و گفت : _بیار... حالا حال خودت چطوره ؟ ... کیف کردی عشق منو مزه کردی و حال هردومون رو خراب ؟ _من... من فقط نگران... توام. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 چشمانش را تنگ کرد و روی همان مبلی که دراز کشیده بود ، نیم خیز شد : _نگران منی ؟! رفتم سمت آشپزخانه. دستانم میلرزید. تنم میلرزید و خوب حس میکردم که توانم دارد به درجه ی صفر میرسد. اما شربت زعفرانی درست کردم و خواستم برای رادوین ببرم که خودش آمد. لیوان را سمتش بلند کردم و گفتم : _حالتو خوب میکنه. خدا رو شکر قبول کرد و جرعه ای از آن شهد شیرین و تگری اعصاب نوشید. لیوان را نصفه روی کابینت زد و گفت : _چی از جوون من میخوای عوضی ؟ فقط نگاهش کردم. دل درد داشتم و حالم اصلا برای ایستادن مقابل نگاه رادوین خوب نبود.باز پرسید: _چی حال تو رو خوب میکنه ؟ یکدفعه شکست. بغض و ناله ام باهم برخاست : _تو... توی خانواده ی ما طلاق یعنی مرگ... دختر حاج صابری... پای زندگیش میمونه... عاشق شوهرشه... حتی اگه.... نشد بگویم. نمیدانم نگاهش نگذاشت یا حال بد خودم. دردم بیشتر شد نفسهایش منظم شده بود که گفت : _الان چی ؟ ....الان چی خوبت میکنه ؟ چرا حال مرا میپرسید ؟ چرا نگاهش با همه ی رگه های قرمزی که داشت ، اما میخواست فریاد بزند : _منو ببخش. ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و من... حتی همان اعترافی که به زبان نیاورد را هم پذیرفتم. خودم را وقف آغوشش کردم و فاصله ها را کم. و صدای گریه ام حالا بلند شده بود و دردهایم تند و تند رخ مینمود. _رادوین حالم بده... خیلی بد... دستش آهسته پشت کمرم نشست اما در صدایش رحمی حاصل نشد : _خوبه این دردو بکش تا بفهمی طلاقی که توی خانواده تون رسم نیست... گاهی وقتا چیز خوبیه . نفهمیدم چی شد که.... با فریادی خفه گفتم : _ببخشید حالم بده... خودم تمیزش میکنم. رد نگاهم را گرفت و نگاهش روی خون روی سرامیک نشست . فوری چند برگ بزرگ از دستمال حوله ای برداشتم و گفتم : _الان تمیزش میکنم. با درد خم شدم سمت زمین که دستم را گرفت و با اخم گفت: _نمیخواد...برو تا اینجا رو به گند نکشیدی. لنگان لنگان دویدم سمت اتاق. لباس عوض کردم ، اما انگار فایده ای نداشت ، یه طوری شده بود که نیاز مبرم به دکتر داشتم. درد و درد و درد نمیگذاشت که حتی فکر کنم که چطور حرف بزنم. مانتویی پوشیدم و چادر و پوشیه ام را چنگ زدم و به سختی از همان پله هایی که بالا آمده بودم پایین رفتم. و بی معطلی گفتم : _میشه... برم دکتر؟ با همان اخم محکم گفت: _لازم نکرده... خوب میشی... برو بتمرگ یه جا... طرف منم نیا که یه بلای دیگه سرت میارما. کاش میفهمید درد چیست. دردی داشتم که هر لحظه بدتر و بیشتر میشد اما آن سرامیک نجس شده هم کار داشت تا سفید شود. رفتم سمت آشپزخانه که تنم با فریاد رادوین خشک شد : _کدوم گوری میری باز؟ ... گفتم بتمرگ . بی رمق گفتم : _آخه این سرامیک... با حرص سمتم آمد. چشمانم از دیدن واکنشش بسته شد که محکم دستم را کشید و مرا سمت مبل های راحتی ته سالن برد: _بتمرگ گفتم. دراز کشیدم روی مبل و ناله هایم را باز خفه کردم ولی خوب میدانستم کار من از یه دراز کشیدن ساده ، گذشته است. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷جانم مولا علی وحضرت زهرا وصال حیدر و یارش مبارک وصال یاس ودلدارش مبارک ازالطاف و عنایات الــهی رسیده حق به حقدارش مبارک 🌷فرا رسیدن سالروزپیوند الهی امام علی(ع)وحضرت زهرا(س) برشما اعضای محترم باد.. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سوالهای مسابقه 1- چرا حضرت نجمه(ع) در مدّتی که به حضرت رضا(ع) شیر می‌داد، درخواست دایه کرد؟ 2- به چه دلایلی لقب امام هشتم(ع) رضا می‌باشد؟ 3- مادر ارجمند حضرت رضا(ع) چه نام داشتند و اهل کجا بودند؟ ۴- امام رضا(ع) در چند سالگی به امامت رسیدند؟ ۵- امام کاظم(ع) به چه منظوری بنی‌هاشم را به خانه خود دعوت کردند؟ ۶- یکی از تلخ‌ترین و رنج‌آورترین حادثه‌ای که بعد از شهادت امام کاظم(ع) رخ داد، چه بود؟ دلیل آن را بیان کنید. ۷- موضع‌گیری امام رضا(ع) در برابر هارون چگونه بود؟ ۸- امام رضا(ع) در پاسخ افرادی که می‌گفتند «از آشکار شدن امامت شما می‌ترسیم» چه پاسخی دادند؟ ۹- چرا هارون نسبت به امام کاظم(ع) آن‌گونه برخورد خشن داشت، ولی نسبت به امام رضا(ع) چنان برخوردی نداشت؟ ۱۰- چرا برمکیان با امامان(ع) و علویان مخالف و دشمنی می‌کردند؟ ۱۱- موضع حضرت رضا(ع) در برابر برمکیان چه بود؟ ۱۲- چرا «جعفر برمکی» مورد خشم هارون قرار گرفت و سرنوشتش چه شد؟ جواب مسابقه رو تا عید سعید قربان به آیدی زیر ارسال کنید 🌹🌹🌹 👇👇 @Yare_mahdii313
دوستانی که تو مسابقه مایل هستند شرکت کنند حتما نام و نام خانوادگی و شهرتون رو هم برای ما ارسال کنند 🌹🌹🌹 @Yare_mahdii313
براى شناخت بيشتر عُمَرسعد بايد به زمان عقب تر بروم. بايد به هشت روز قبل بروم، روز دوم محرم، زمانى كه خبر رسيد تو در راه كوفه هستى. فرماندار كوفه، ابن زياد در قصر خود نشسته است و با خود فكر مى كند. او مى خواهد براى سپاه كوفه فرمانده اى انتخاب كند. در كنار او، سرداران او ايستاده اند، سرانجام ابن زياد رو به عُمَرسعد مى كند و مى گويد: ــ اى عُمَرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به "رى" بروم. ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى! ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! در درون عُمَرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود. امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و دل بريدن از آن، كار آسانى نيست. عُمَرسعد به ابن زياد مى گويد: "به من فرصت بده تا فكر كنم". ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عُمَرسعد موافقت مى كند. عُمَرسعد به خانه مى رود، شب را تا به صبح فكر مى كند و سرانجام حكومت رى را انتخاب مى كند و آماده مى شود تا سپاه كوفه را به سوى كربلا ببرد. 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
امام رضا(ع) در عصر پدر پدر و مادر امام رضا(ع) پدر بزرگوار امام علی بن موسی الرّضا(ع) حضرت امام موسی بن جعفر(ع) است که شرح زندگی او در شماره‌ی قبل گذشت. مادر ارجمند حضرت رضا(ع) بانویی از اهالی مغرب (اندلس سابق) به نام نجمه بود که حُمَیده مادر امام کاظم(ع) (که او نیز از اهالی اندلس بود) با او آشنا شد، و او را همسر فرزندش امام کاظم(ع) نمود. هنگامی که نجمه قبل از ازدواج با امام کاظم(ع) به خانه‌ی آن حضرت راه یافت، از محضر حُمَیده (مادر امام کاظم(ع)) اصول و کمالات اسلامی را آموخت، نجمه(ع) از نظر عقل و هوشیاری و دین از بهترین بانوان بود. به حضرت حُمَیده(ع) احترام شایان می‌کرد، تا آنجا که حُمَیده به احترام او، در کنار او نمی‌نشست، و موازین ادب را به طور کامل رعایت می‌کرد. حُمیده می‌گوید: وقتی که نجمه(ع) به خانه‌ی ما راه یافت، پیامبر(ص) را در عالم خواب دیدم به من فرمود: «ای حمیده! نجمه را به پسرت موسی(ع) ببخش. (و همسر او کن.)» «فَاِنَّهُ سَیَلِدُ مِنها خَیرُ اَهلِ الاَرضِ: همانا به زودی بهترین فرد روی زمین، از او متولّد می‌شود.» من به این دستور عمل کردم، و نجمه را همسر فرزندم امام کاظم(ع) نمودم از او حضرت رضا(ع) به دنیا آمد. در روایت آمده: حُمَیده به پسرش امام کاظم(ع) فرمود: «پسرم! تُکتَم بانویی است که هرگز بانویی بهتر از آن را ندیده‌ام، آن را همسر تو نمودم، و به تو نیکی به او را سفارش می‌کنم.» حضرت نجمه(ع) به قدری به عبادت و مناجات و ذکر خدا علاقه داشت که در آن مدّتی که به حضرت رضا(ع) شیر می‌داد، به بستگان گفت: «با یافتن دایه، مرا کمک کنید.» از او سوال شد مگر شیرت کم شده؟ در پاسخ گفت: «لا اَکذِبُ وَ اللهِ، ما نَقَصَ الدَّرُّ، وَلکِن عَلَیَّ وِردٌ مِن صَلاتی و تَسبِیحِی، وَ قَد نَقَصَ مَنذُ وَلَدتُ: سوگند به خدا دروغ نمی‌گویم، شیرم کم نشده، ولی برای من ذکرهایی از نماز و تسبیح هست که از هنگام پرستاری و شیر دادن به این نوزاد، از آن عباداتم کاسته شده است.» (کمک می‌خواهم تا به عبادات و مناجات برسم.) مولود مبارک، از کرامت پروردگار از حضرت نجمه علیها‌السّلام مادر حضرت رضا(ع) نقل شده: هنگامی که به پسرم علی (بن موسی الرّضا) باردار شدم، هیچ‌گونه احساس سنگینی نکردم، هنگامی که می‌خوابیدم صدای تسبیح و تهلیل و حمد را از رحم خود می‌شنیدم، هراسان می‌گشتم، هنگامی که بیدار می‌شدم دیگر چیزی نمی‌شنیدم، وقتی که (حضرت رضا) به دنیا آمد، یک دستش را بر زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد، لب‌هایش را حرکت می‌داد که گویی سخن می‌گوید، در این لحظه پدرش حضرت موسی بن جعفر(ع) بر من وارد گردید و به من فرمود: «هَنِیئاً لَکِ یا نَجمَةُ کَرامَةُ رَبِّکِ: ای نجمه! کرامت پروردگارت بر تو گوارا باد.» نوزاد را به پارچه‌ی سفیدی پیچیدم و به حضرت موسی بن جعفر(ع) دادم، در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت، آب فرات طلبید، و کام او را با آب فرات برداشت، سپس او را به من سپرد و فرمود: «خُذِیهِ فَاِنَّهُ بَقِیَّةُ اللهِ فِی اَرضِهِ: این کودک را بگیر که بقیّه‌ی خدا در زمینش می‌باشد.» علّت نامگذاری به «رضا» نام اصلی امام هشتم(ع) علی بن موسی(ع) است، لقب یا نام معروفش رضا(ع) می‌باشد، به ‌طوری که از روایات فهمیده می‌شود علّت نامگذاری آن حضرت به رضا(ع) چند جهت بوده است: 1. آن حضرت مورد رضا و پسند خداوند در آسمان، و مورد رضا و پسند رسول خدا(ص) و امامان(ع) در زمین بود. 2. مخالف و موافق، شیعه و سنّی، او را پسندیدند و آن حضرت مورد رضا و پسند همه بود. 3. آن حضرت به رضای پروردگار راضی بود و این خصلت ارزشمند را که مقامی بالاتر از مقام صبر است، به ‌طور کامل داشت او در عصری بود که ظهور چنین خصلت، برای اسلام، بسیار کارساز بود، از این رو این خصلت در همه‌ی شیوه‌های زندگی او بروز و ظهور کرد، و مشکلات پیچیده عصرش را با دریایی از سعه‌ی صدر، متانت، بردباری، صبر انقلابی و سر پنجه‌ی تدبیر، حلّ کرد، و مصداق عالی سخن جدّش امیرمؤمنان علی(ع) شد که در مناجات خود به خدا عرض می‌کرد: «اِلهِی لَو اَدخَلتَنِی نارَکَ لَم اَقُل اَنَّها نارٌ، اَقُولُ اَنَّها جَنَّتی لِاَنَّ رِضاکَ جَنَّتِی، فَاَینَما اَنزَلتَنِی اَعرِفُ رِضاکَ فِیهِ: ای معبود من! هرگاه تو مرا در آتش دوزخت وارد سازی، نمی‌گویم آن آتش است، بلکه می‌گویم آن بهشت من است، زیرا خشنودی تو، بهشت من است، در هر کجا که مرا وارد کنی، رضای تو را در آن می‌شناسم.» هر کجا تو با منی من خوشدلم گر بود در قعر چاهی منزلم هر کجا یاراست آنجا دلگشا است دلگشا بی‌یار، زندان بلا است 💖💖💖💖💖💖💖