eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
≈[🕊]≈ ≈[ ]≈ . . •●💛الرّاحِلون في طَريق العِشق يعلمون أنّ البَقاء في الرّحِيل💛●• کسانے کہ در راه عشق مےروند، مےدانند کہ ماندن در جریان است..🙃 .. . . ≈[🌷]≈از‌ آخرِ مجلس شھـــــدا را چیدند👇🏻 @shohada_vamahdawiat
°\💕/° °/ \‌° . . خاور نورعلی متولد 1321 در اصفهان هستم ؛ از همان کودکی چادر سر می‌کردم ؛🍃😌 اگر هم اذیت می‌کردند ، بیرون نمی‌رفتم . در 17 سالگی به تهران آمدم و در سال 1340 ازدواج کردم ؛🍃💍 آن موقع مسجدالنبی نارمک کنونی ، سینمابود . سینما بود که بعد از انقلاب مسجد شد ؛🍃🕌 همسرم در شرکت اتوبوسرانی کار می‌کرد . 3 دختر و 3 پسر به نام‌های حسین ، حسن و عباس دارم که پسرانم به شهادت رسیدند ؛ حسین‌آقا شب اربعین سال 1341 به دنیا آمد و شب هفتم شهادتش در سال 1376 مصادف با شب اربعین بود ...💔 حسن‌آقا متولد 1349 بود که در عملیات «بیت‌المقدس 2» به شهادت رسید ...💔 عباس آقا شب میلاد حضرت علی‌اکبر(ع) در سال 1351 به دنیا آمد و پیکرش در روز عاشوای 1375 تشییع و به خاک سپرده شد ...💔 پسرانم همدیگر را خیلی دوست داشتند ،🍃💗 ندیدم برادرهایی این طور بوده باشند ؛ عباس آقا و حسین‌ آقا بعد از شهادت حسن آقا و حتی قبل از آن عشق و علاقه‌ای به این دنیا نداشتند تا بالاخره دعوت حق را لبیک گفتند ...🍃🕊 مسجد نزدیک خانه‌مان بود و بچه‌هایم را از کودکی به مسجد می‌بردم ؛🍃🤲 وقتی که به ماه محرم نزدیک می‌شدیم ، برای بچه‌ها لباس مشکی می‌گرفتم و پای روضه‌های امام حسین(ع) می‌نشستیم ؛🍃😇 آنها هم خیلی ایام عزاداری برای اباعبدالله(ع) را دوست داشتند ...🍃🤩 . . °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست👇🏻 @shohada_vamahdawiat
💐معرفت مهدوی💐 ◀️ﻓﻘﻂ ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍمام مهدی ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻩ-ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ-ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﻫﺮ ﺑﺨﺶ ﺍﺯ ﮐﻤﺎﻝ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ،ﺩﺭ ﺍﯾﺠﺎﺩ،ﺁﺛﺎﺭ ﻭ ﺍﺑﻘﺎﯼ ﺁﻥ،ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ،ﺑﺮﺯﺥ ﻭ ﻗﯿﺎﻣﺖ،ﻫﻤﻪ ﻃﻔﯿﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ،ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻭﺟﻮﺩﯾﺸﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ. ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺎﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ،ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ◀️مکر شیطان در مورد به تاخیر انداختن ظهور امری طبیعی است.درد واقعی این نیست! درد این جاست که چرا شیطان باید بتواند در ما که عاشق مهدی هستیم چنین نفوذ کند؟!! ◀️چرا جوان های ما شناختشان در مورد هنرپیشه ها،ورزشکارها،رجل سیاسی و...بیشتر از امام زمانشان است؟ این ها درد جامعه ی ماست... ◀️"هانری کربن" که یکی از اسلام شناسان و خاورشناسان غرب است،مرتب به ایران سفر می کرده،در جلسه ای با علامه طباطبایی داشته،علامه از ایشان می پرسد که آیا شما وقتی که به کلیسا می روید،دعاهای مخصوصی دارید؟ ایشان جواب می دهد:بله داریم اما من تمام نیایش های مهدی شما را جمع کرده ام و وقتی به کلیسا می روم با آن ها با خدا مناجات می کنم،چون معتقدم از طریق قلب عالم امکان می شود با خدا ارتباط برقرار کرد. ◀️اما چقدر دردناک است ما که ادعای عشق مهدی را داریم با این مفاهیم و مناجات ها بیگانه ایم. ◀️ما در عین حال که به یاد حضرت مهدی هستیم،به یاد او نیستیم!یعنی یادی که امروز از او داریم عین فراموشیست.نه یادی که خدا از آن راضی شود. ❓اما چرا شیطان ما را کاملا غافل نکرده است؟؟؟؟ چون می داند که اگر بگوید:"مهدی دروغ است؛او را قبول نکن و رها کن."محال است زیر بار حرفش برویم و امام را کنار بگذاریم. ◀️این جاست که پرده هایی بر این حقیقت می اندازد،تا تاثیرات یاد امام را در وجود ما کم رنگ کند. 📚معرفت نور تا عصر ظهور eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سلام ‌بر تو‌ ای مولایی که در برابر کلام نافذت، همه دلیل ها رنگ می بازد؛ سلام بر تو و بر روزی که برهان های محکمت، جایی برای تردید باقی نخواهند گذاشت... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے ✋ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن.بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم.خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت.با آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و آماده شدم.مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت: –قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا. با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم:– آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خوادبیاددانشگاه، دنبالم.راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟مادر با تعجب گفت: –خودش خواست؟ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد.ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون. دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده.سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد.ولی خوب، الان دیگه نری بهتره. چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند.با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم.پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت: –سلام خوبید؟نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه.همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم.جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش.وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترورساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید: –آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت.بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت:–راحیل داری اشتباه می کنی.وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند.خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم.بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد. بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت: –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله.بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم:– خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم. خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت: –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. ✍ . 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
نگاه رحمتتـ❤️ـ ... ‌ بر ماست ... میدانم که می آیی سلام‌ موعـ❤️ـود مهربانم ... @mahdimontazeremast
‌🌷مهدی شناسی ۱۴۲🌷 🔷اسامی امام زمان عجل الله فرجه🔷 🌹قائم🌹 ◀️قسمت اول 🍃حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) با شنيدن نام، قائم حضرت حجت قيام می‌کرده‌اند و دست مبارکشان را بر روی سر می‌گذاشته‌اند. زيرا در عرب رسم بر اين بود چنانچه فردی به محضر بزرگی وارد می‌شده قيام می‌کرد و دست روی سر می‌گذاشت و اين کار به منزله اطاعت محض است. 🍃 وجود مقدس علی بن موسی الرضا(علیه السلام) با رعايت اين ادب ظاهری هنگام شنيدن لقب قائم ، عظمت و سروری ايشان را متذکر می‌شدند. 🍃مرحوم شيخ علی اکبر نهاوندی در عبقری الحسان در تفسير اين لقب ذکر کرده‌اند: ◀️۱- وجود مقدس حضرت قائم در محضر حق دائماً قيام به بندگی دارند ايشان در دوره غيبت، قائم به بندگی هستند اما جلوه واقعی اين قيام در زمان ظهور و جهانی شدن حکومت ايشان خواهد بود در آن زمان ايشان همه مردم را به سوی حقايق الهی دعوت می‌کند. ♦️چنانچه شيخ مفيد(ره) در ارشاد از امام‌رضا (علیه السلام) بيان می‌کنند وقتی حضرت ولی عصر ظهور کنند مردم را به چهره حقيقي از اسلام دعوت خواهند کرد درحاليکه اسلام مانند پوستين وارونه شده است. ◀️۲- دومين معنای قائم از آن جهت است که حضرت پيوسته در هر شبانه روز آماده و مهيای اجرای فرامين الهی است و چنانچه خداوند اراده خويش را بر قيام جاری کند ايشان به محض اذن حق قيام خواهد کرد، شريعت را احياء نموده و آن را جهاني مي‌كنند و در عالم جاری و ساری می‌نمايند. ◀️۳- او قائم است زيرا بعد از آنکه نام ايشان در ميان اکثريت مردم رنگ می‌بازد و از بين می‌رود قيام می‌کنند و شريعت الهی را احياء می‌کنند. شيخ طوسی می‌گويد از امام صادق(علیه السلام) در مورد يکسان بودن لقب مهدی و قائم سوال می‌شود و حضرت می‌فرمايند: اين دو اسم با يکديگر هم طراز و يکسان هستند. اما از آن رو حضرت صاحب الزمان ملقب به قائم هستند که ايشان برای امر عظيمی برپا می‌خيزند و با قيام ايشان بشريت احيا می‌شود و به سوی هدایت گام بر می‌دارد. ♦️خدايی که با جلوه نام رب خويش ايجاد و تربيت اوليه انسانها را بر عهده دارد رويش مجدد آنها، معرفت و هدايتشان را در آخر الزمان در ظل وجود مقدس حضرت قائم قرار داده است و حضرت برای وصال انسان با رفيع‌ترين قله بشريت قيام خواهند کرد. ◀️۴- صاحب الزمان ملقب به نام قائم هستند زيرا اقامه امامت می‌کنند. ♦️در روايت آمده است امام محمد تقی(علیه السلام) زمانيکه ائمه بعد از خود را معرفی می‌کنند می‌فرمايند: بعد از امام حسن عسگری پسر او قائم به حق و منتظر است و علت تسميه وجود مقدس او به قائم، اين است که ايشان امامت و ولایت را زمانی اقامه می‌کنند که اکثريت مردم مرتد به ولايت هستند... 🔸🔸🔸🔸🔺🔻🔸🔸🔸🔸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
‌💐معرفت مهدوی💐 🔴 سخت تر از یتیم جدا شده از پدر، یتیمی است که از امامش جدا شده و توانایی دستیابی به وی را ندارد و حکم امامش را درباره مسائل دینی مورد ابتلا نمی‌داند. 🔴آگاه باشید هر کس از شیعیان ما که به علوم ما دانا است و این ایتامی را که از مشاهده امام خویش منقطع شده اند، در دامان خود بگیرد و به سمت معارف ما هدایت کند و با شریعت ما آشنا گرداند با ما در مقام رفیق الاعلی خواهد بود. علیه السلام eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
وَاْلُمحاسَبَةَ بَيْنَ يَدَي رَبِّ الْعالَمينَ وَالثَّوابَ وَالْعِقابَ. فَمَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ أُثيبَ عَلَيْها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَيْسَ لَهُ فِي الجِنانِ نَصيبٌ. و محاسبه ي در برابر پروردگار جهانيان و پاداش كيفر را ياد كنيد. آن كه نيكي آورد، پاداش گيرد. و آن كه بدي كرد، بهره ي از بهشت نخواهد برد. منابع: 1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694 2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461 3. مصباح كفعمي ص695 4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112 🌸🌸🌸🍃🍃🍃 مَعاشِرَالنّاسِ، التَّقْوي، التَّقْوي، وَاحْذَرُوا السّاعَةَ كَما قالَ الله عَزَّوَجَلَّ: (إِنَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَيءٌ عَظيمٌ). اُذْكُرُوا الْمَماتَ (وَالْمَعادَ) وَالْحِسابَ وَالْمَوازينَ هان مردمان! تقوا را، تقوا را رعايت كرده از سختي رستخيز بهراسيد همان گونه كه خداوند عزّوجل فرمود: «البته زمين لرزه ي روز رستاخيز حادثه ي بزرگ استمرگ، قيامت، و حساب و ميزان منابع: 1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694 2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461 3. مصباح كفعمي ص695 4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🎁 🌹 🌹 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر چیزی به پایان خطبه ی غدیر نمونده اونائی که هنوز خطبه رو مطالعه نکردن زود مطالعه رو شروع کنند 🌺🌺🌺🌺
آفتاب بر سر و صورت من مى تابد ، خوب است زير درختانِ كنار بركه بروم . چه درختان سرسبز و بلندى ! اين ها درخت مُغيلان است ، درختى بسيار بلند و خار دار كه كنار بركه هاى اين صحرا روييده است . اين درختان با شاخه ها و برگ هاى انبوه خود ، سايبان خوبى براى مسافران هستند . فضاى سايه اين درختان پر از بوته هاى خار شده است و ما نمى توانيم زير سايه آن استراحت كنيم . شاخه هاى اين درختان هم بلند شده و بعضى از آن ها به زمين رسيده است . پيامبر هم به سوى اين درختان مى آيد ، او نگاهى به اين درختان مى كند و به فكر فرو مى رود . آنگاه چهار نفر از ياران خود را صدا مى زند . سلمان ، مقداد ، ابوذر ، عمّار . پيامبر از آن ها مى خواهد تا بوته هاى خار زير اين درختان را از زمين در آوردند و شاخه هاى اضافى را قطع كنند . آن ها فوراً مشغول مى شوند ، ابتدا بوته هاى خار را از ريشه در مى آورند، خارها به دست آن ها فرو مى رود ، امّا دردى احساس نمى كنند ، زيرا با عشقى مقدّس كار مى كنند . بعد از لحظاتى ، زير درختان از بوته هاى خار خالى مى شود ، امّا هنوز خارهاى زيادى، روى زمين است و ممكن است به پاى كسى برود . پيامبر دستور مى دهد تا زير اين درختان جارو شود ، و مقدارى آب در آنجا پاشيده شود . گوش كن ، اين سخن پيامبر است : "اكنون برويد و سنگ هاى بزرگ بيابان را جمع كنيد و در آنجا منبرى آماده كنيد". معلوم مى شود كه اين سخنرانى بسيار مهم است كه پيامبر دستور داده اينجا اين قدر تميز و مرتّب شود . سنگ ها از بيابان جمع مى شود و در زير يكى از درختان ، روى هم قرار مى گيرد . پيامبر دستور مى دهد تا جهاز و رواندازهاى شتران را جمع كنيم و بر روى سنگ ها قرار دهيم زيرا هنوز ارتفاع منبر آن طور كه بايد بلند نشده است. سرانجام منبرى به ارتفاع يك انسان درست مى كنيم ، يك پارچه زيبا بر روى آن مى كشيم تا اين منبر زيبا و دلنشين باشد ، خوب است پارچه اى هم پشت منبر نصب كنيم تا مانع تابيدن آفتاب باشد . اذان ظهر نزديك است ، پيامبر دستور مى دهد همه مردم در نماز شركت كنند . مردم از آب زلال بركه ، وضو مى گيرند و صف هاى نماز را تشكيل مى دهند ، آن هايى كه زودتر آمده اند در سايه درختان قرار مى گيرند ، معلوم است كه اين جمعيّت 120 هزار نفرى در زير سايه اين درختان جاى نمى گيرند . كسانى كه ديرتر آمده اند در زير آفتاب قرار مى گيرند ، زمين خيلى داغ است ، آن ها مجبورند عباى خود را زير پاهايشان پهن كنند. 🔶🔶🔶🔶🌻🔶🔶🔶🔶 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلّم به بعضى از كودكان نظر كرد و فرمود: واى بر فرزندان آخر زمان از روش پدرانشان. عرض شد يا رسول اللَّه از پدران مشرك آنها؟ فرمود نه، از پدران مسلمانشان كه چيزى از فرائض دينى را به آنها ياد نميدهند، و اگر فرزندان، خود از پى فراگيرى بروند منعشان ميكنند و تنها از اين خشنودند كه آنها در آمد مالى داشته باشند هر چند ناچيز باشد. سپس فرمود: من از اين پدران برى و بيزارم و آنان نيز از من بيزارند. 📕جامع أحاديث الشيعة - السيد البروجردي - ج 21 ص408 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون بخیر التماس دعا فرج @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ تا به کی هجر و غريبي و فراق و انتظار جلوه کن بر آشنايت يا اباصالح بيا کي رسد لطف پيامت بر همه خلق جهان کی رسد بانگ ندايت يا اباصالح بيا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے✋ ➥ @shohada_vamahdawiat
همه مسلمانان در صف هاى منظّم ايستاده اند و منتظرند تا با پيامبر نماز بخوانند . آن ها مى دانند كه پيامبر بعد از نماز مى خواهد برايشان سخنرانى مهمّى كند. در اين ميان به پيامبر خبر مى رسد كه عدّه اى از مردم از جمعيّت فاصله گرفته اند و در اين اجتماع بزرگ شركت نكرده اند . خدايا ! مگر آن ها سخن پيامبر را نشنيده اند كه همه بايد براى نماز جمع شوند ؟! آرى ، فرستادگان پيامبر بارها و بارها در ميان جمعيّت اعلام كرده اند كه همه بايد در نماز شركت كنند . آن ها از بزرگان قريش هستند ، چرا آن ها از مسلمانان جدا شده اند ؟ فكر مى كنم كه آن ها فهميده اند پيامبر امروز چه هدفى دارد ، براى همين مى خواهند بهانه اى براى فرداى خود داشته باشند . چه بهانه اى بهتر از اين كه بگويند ما سخنان پيامبر را در روز غدير نشنيديم ؟ ! پيامبر على(ع) را به حضور مى طلبد و به او مى گويد : "على جان ! به سوى آنان برو و آنها را به اينجا بياور" . على(ع) حركت مى كند و به سمت آن ها مى رود . بعد از لحظاتى . . . همه آن ها نزد پيامبر هستند اكنون ديگر همه مسلمانان جمع شده اند و آماده خواندن نماز هستند . پيامبر سجّاده خويش را كنار منبر مى گستراند و آماده نماز مى شود . الله اكبر ! اين صداى اذان است كه به گوش مى رسد . چه منظره زيبايى ! يك بِركه آب ، درختان با شكوه و شكوه نماز جماعت! اينجا غدير خُمّ است ، ظهر روز هجدهم ماه ذى الحجّه ، سال دهم هجرى . 🔶🔶🔶🔶🌻🔶🔶🔶🔶 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌄 هیچ توصیفی برای این عکس نیست! مریم السادات خانم و ملیکا السادات خانم 🌺 دست در دست ماکت پدر شهیدشان شهادت بهمن 94 سوریه صبوری دل فرزندان شهدا صلوات .. eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
‌‌💐معرفت مهدوی💐 ⏹منظور از غیبت امام زمان این نیست که حضرت جایی مخفی شده باشد. ⏹غایب بودن امام،یعنی او فوق هستی مادی است؛مثل ملائكه که در غیب هستند و در مقامی بالاتر از عالم ماده جای دارند. ⏹مقام غیبی امام زمان به خاطر واسطه ی فیض بودن ایشان است و هستی در قبضه ی مقام غیبی ایشان است. ⏹غيبت امام عين حضور اوست.او برای دیدگان تنگ ما ظاهر نیست و گرنه او برای هستی ظاهر است و حاضر... ⏹مثل حضرت یوسف برای برادرانش.هم ظاهر بود و هم غایب. آنان با او خرید و فروش می کردند و او هم آنان را می دید و می شناخت،ولی آن ها او را نمی شناختند! علت و مشکل هم از طرف خودشان بود! ⏹حضرت مهدی در شهر و روستای ما زندگی می کنند،در بازارهایمان رفت و آمد می کند و بر سر سفره هایمان می نشیند. ⏹او همه جا هست.در مساجد،منابر و عزاداری های علما هست. ⏹اگر در مکه نباشد،حج احدی قبول نخواهد بود. ⏹او همیشه هست و غایب بودنش به معنای حاضر نبودن او نیست. ⏹امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:"به درستی که برای صاحب این امر،شباهت هایی به یوسف است." ⏹برادران یوسف علیه السلام،او را نشناختند؛نه آن وقت که او را به عزیز مصر فروختند و نه بعدها که با او خرید و فروش کردند؛منتها آن موقع او را در جانش نشناختند و این جا در جسمش. ⏹چه بسیار کسانی هستند که حضرت مهدی را خواهند دید ولی چون حقیقت وجودی او را ادراک نکرده اند؛اگر چه نسبت به او علم صوری و ظاهری دارند اما او را نخواهند شناخت... 📚معرفت نور تا عصر ظهور ‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
4_5823334788420863778.mp3
5.64M
🔸پشت پات آب می ریزم دل بی تاب می ریزم 🔹دست حق پشت و پنات دوباره خبر رسید که یه لاله پر کشید... 🔸با نوای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌄 دختر استـــ دیگر !! دلش تنگ می شود شاید دلش خواستهـ پیش پدر بخوابد حتی اگر بین او و پدر خاک سرد فاصله بیندازد... 😔 شادی روحش صلوات شهید eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود.گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی.البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم. با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است. با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش.نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد. مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم.درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم:– ما باید از کجا بدونیم.با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت: – نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم.شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم. ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه.باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش.سوگند لبخندی زدو گفت: –وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –چطور؟خنده ایی کردو گفت: –استرست توحلقم. دیگه چیزی نمونده بودباچشمات زمین روسوراخ کنی.ــ امیدوارم سارام متوجه...ــ نه بابا، اون به خوبی من، تو رو نمیشناسه.همین که داخل سالن شدیم، سارا هراسان به طرفمان امدو گفت:– بچه ها آرش تصادف کرده.یه آن احساس کردم دیوارها فروریخت ومن تنها روی آوارها ایستاده ام. مات فقط نگاهش کردم.سوگند پرسید:– چیزیش شده؟ــ آره، موقع تصادف کمربندنبسته بوده، به سرش ضربه بدی خورده ،دو روز بیهوش بوده، ولی الان حالش بهتره، آوردنش توی بخش. زبانم نچرخید چیزی بپرسم فقط نگاه می کردم. سارا با استرس پرسید: –فردا بچه ها می خوان برن ملاقات، منم باهاشون میرم. شمام میایید؟ سوگند خیلی زود جواب منفی دادو من هنوز هم متحیر بودم.سوگندپرسید: –پس چرا تا حالا کسی حرفی نزده بود؟ــ خب جز سعید کسی نمیدونسته، خود سعیدم امروز امده دانشگاه، بیمارستان بوده. سوگند دستش را پشتم گذاشت و همانطور که به طرف کلاس هدایتم می کرد زیر گوشم گفت: –تو برو کلاس بشین من برم یه آب میوه بگیرم زود میام، رنگت پریده.فقط او می فهمیدچه حالی دارم وچه جنگی درشاه راه گلویم بابغض به پاکرده ام. دردلم صدبار خدارا شکر کردم که آرش حالش خوب شده.به خانه که رسیدم آنقدر دمق بودم که مادر متوجه شد. برایم دم نوش گل گاو زبان درست کرد و با خرما به خوردم داد.نمیدانم این سعیده از کجا بو کشید که فوری ظاهر شدو اصرار کرد که برویم یک دوری بزنیم.اسرا به شوخی گفت:– سعیده جان دوباره نری یکی دیگه رو بکشی کار بدی دست خواهر ماها، بیچاره تازه دو روزه بیکار شده ها. بزار منم باهاتون بیام حواسم بهتون باشه.سعیده خندید. – بد کردم، کلی تجربه بچه داری کسب کرد. با این بهانه ها هم تو رو با خودمون نمی بریم. ــ اصلا من بهتون افتخار نمیدم، کلی درس دارم. همین که روی صندلی ماشین جاگرفتم، فوری پرسید: –دوباره در مورد آرشه؟با تعجب گفتم: – چی؟ــ همین قیافت دیگه، این دفعه چه جور دلبری کرده؟سرم راپایین انداختم.–تصادف کرده. همه چیز را تعریف کردم.ــ خب خدارو شکر که حالش خوب شده، این که ناراحتی نداره.سکوت کردم. لبخندزد.– خب برو ملاقاتش با دوستات تا مطمئن بشی.ــ روم نمیشه، اونم پیش بچه های کلاس، می ترسم جلوشون چیزی بگه، همه متوجه بشن. تازه کلا من برم ملاقاتش همه شاخ درمیارن. چون من از این کارا نمی کنم اصلاح نکرده بود. چون تهریش داشت. چقدرچهره‌ مردونه تری پیداکرده بود. ✍ ادامه دارد... @shohada_vamahdawiat
مزار ملکوتی شهید والا مقام سیدنورالدین ابراهیمی ❤️ شهید ایستاده میانِ مرز دو دنیا که اگر خواستی راهی ات کند! پس بسم الله! شهدا زنده اند..می شنوند..می بینند... و جواب میدهند... 🌷اللهم الرزقنا توفیق الشهادة شهیدان که دل به دریا زدند.... عجب پشت پایی به دنیا زدند..... eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ⚜سلام بر #مولایی که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست #سلام بر او که گنجینه علم الهی است. به امید دیدن #روز_ظهور! روزی که دین و ایمان جانی تازه می گیرد #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم.سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم.ــ خب از دوستات بپرس.ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای.ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من.ــ می خوای چیکار کنی؟ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه.سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت:– نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد.وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است.برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم.اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند.وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه.تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت.سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت.استرس گرفته بودم، پرسیدم:– به نظرت کارم درسته؟ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده.کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم.سعیده دستم را گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت.باخودم فکر کردم، اگه مادر بفهمد احتمالاخوشش نمی‌آید.سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده.اینجوری حساب بی حساب می شیم.سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه.انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد.نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم.با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟مبهم نگاهم کرد.ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.اخم هایش نمود پیداکرد و گفت:– نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن.چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه.همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه.حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود.انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود.با لبخند مقابلم گرفت و گفت:– چطوره؟لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه...نگذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم.چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی‌ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم.سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد.دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون.تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم.نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه.آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود ✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shohada_vamahdawiat