eitaa logo
خادمین شهدا نجف شهر
175 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
735 ویدیو
7 فایل
💐امروز فضلیت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست💐 ۞امام خامنه ای۞ ✬زندگے زیباست اما شهادت زیباتر✬ شعارمون #الله_اڪبر ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر هم ره مایی ارتباط باما @ashegheali
مشاهده در ایتا
دانلود
" تنهامسیر ": 🌷 او تولد یافت جانبازی کند میهنم ایران سرافرازی کند 🌺 او تولد یافت تا رهبر شود ما همه عشاق و او دلبر شود 🌷 او تولد یافت گردد نور عین برترین آقا پس از پیر خمین ❤️ ما همه عمار و او باشد ولی جان ما قربان تو سید علی 😊😍
یازهرا: ✍️ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: @shohadaaaaa
🔴جوجه های یک روزه و حساب و کتاب آخر پاییز 🔸برای مشغول کردن نوه ها، گفته بود چند جوجه بخرند و از آن به بعد کارش شده بود رسیدگی به این جوجه ها. گاه و بیگاه سراغ جوجه ها را می‌گرفت. آب و دانه دارند؟ جایشان گرم است؟ بگذارید آزاد باشند تا دلشان نگیرد. نزدیک سحر هوا سرد می‌شود و باید بیاوردیشان داخل اتاق... اهل خانه را پشیمان کرده بود از جوجه خریدن. برنامه روزانه پیرمرد به سه بخش تقسیم شده بود؛ سیر در ملکوت با عبادت، سیر در علوم اهل بیت (ع) با مطالعه و سیر کردن جوجه ها و رسیدگی به آنها! خدایش بیامرزد. بنده خوب خدا "محمدتقی بهجت فومنی..." 🔺در احوالات بزرگان از این دست رفتارها فراوان روایت شده چرا که تأکید قرآن و احادیث اهل بیت (ع) بر رعایت از شمار و حساب بیرون است. 🔻امروز خبر زنده به گور کردن میلیون ها جوجه یک روزه به بهانه یا کمبود نهاده های طیور را که خواندم و آن تصاویر تکان دهنده را که دیدم، بر خود لرزیدم. اقتصاد لیبرالی یعنی همان اقتصاد منهای اخلاق، سرابی است که تشنه گان آن را آب می‌بینند. ⚠️آقایان! نگاهتان را از شرق و غرب بگیرید و بالا را نگاه کنید. و فی السماء رزقکم و ما توعدون... بگذارید کلاهی که اقتصاد سرمایه داری سرتان گذاشته از سر بیفتد. این اقتصاد بی‌رحم که بی حساب و کتاب حیوانات زبان بسته را زیر خروارها خاک دفن می‌کند، اگر در آن تجدید نظر نکنیم، بر اساس حساب و کتاب خداوند روزی بر سرمان آوار می‌شود. اقتصادی که نعمت خدا را حیف می‌کند که به میل نیازمندان نرسد، شمشیری است که برای جنگ با خدا از میان کشیده شده. حالا بروید حساب و کتاب کنید که چند میلیارد تومان دفع ضرر کرده اید ولی خدا به دادتان برسد وقتی دفتر حساب و کتابش باز می‌شود. 🔺آقایان! اینجا یک کشور اسلامی است. کدام اسلام؟ همان اسلامی که می‌گوید "هر حيوانى ـ پرنده يا جز آن ـ كه به ناحقّ كشته شود در روز قيامت از قاتل خود شكايت خواهد كرد". آقایان! تا آخر پاییز نشده، به حساب و کتاب این جوجه ها برسید... ✍️زهرا محسنی فر @lafzeghalam
خلیج فارس خانه ماست✊ 🔹تیر جالب روزنامه صبح‌نو از اقدام قاطع تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران @shohadaaaaa
یازهرا: ✍️ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: @shohadaaaaa
انسانهای با وجدان و با مرام؛با دیدن چنین صحنه هایی فورا دست در جیب کرده و کل جنس را یکجا خریده و دوباره به خودش باز میگردانند. خیلی ها افسوس خورده و دنبال ادرسش گشته تا به طریقی کمکش نموده تا مجبور نباشد با کمر خمیده دست فروشی کند. انچه حقیر را به تحسین واداشت؛غیرت این پیرمرد باصفا بود. او در سخت ترین دوران زندگی هم نانش را از بازوی خودش خورده و حاضر نیست بی عار زندگی کند🤚 اما؛ بگردیم؛دور بر خودمان از نمونه این بزرگوار پیدا میکنیم. در اوضاع فعلی خیلی از انسانهای با شخصیت در تهیه مایحتاج خانواده گرفتارند😔 نمیخواهم نام کاسب هایی که این روزها بدون درامد شده را ببرم چون در مرام انسانیت نگنجیده و خدای نکرده ابرویشان را ببریم. فهمیدن هموطنانی که این روزها درامدی ندارند؛سخت نیست🤚 ببین همسایه و قوم و اشناچه شغلی دارند که کرکره مغازه اش بدلیل رعایت مسایل بهداشتی همچنان پایین کشیده باقی ماند🤚 کمکشان کنیم🤚 جوری کمک کنیم که به شخصیتش لطمه ای وارد نشود. در قالب قرض وام.. ادای دین.. از لابلای پنجره خانه و اتومبیل و..مقداری پول در پاکت گذاشته و.... خلاصه روشهای زیبا و جوانمردانه ای وجود دارد که از مولا و سرورمان علی ابن ابیطالب(ع)پای منبرها یاد گرفته که چگونه به همنوع محتاج کمک نموده بطوری که چشم از چشم هم نبیند.🌺🤚 . @shohadaaaaa
" تنهامسیر ": 🔴 در کالیفرنیای آمریکا مواد شوینده رو زنجیر کردن تا مردم فروشگاه ها رو غارت نکنن ! این اتفاقات در غرب وحشی رو مقایسه کنید با طرح #کمک_مومنانه ایران، که در این ایام و روزهای سخت برای یاری مردم داره اجرا میشه، و سطح شعور، فرهنگ، اصالت و دین ایرانیها به زیباترین نحو،به نمایش در اومده 🔗 پروین‌خانم اعتصابی @shohadaaaaa
⭕️ در حالی که میانگین بهبود یافتگان کرونا در جهان کمتر از ۲۵درصد است(۶۰۶ هزارنفر از ۲ میلیون و ۳۵۱ هزار مبتلا)، آمار بهبود یافتگان در ایران به بیشتر از ۷۰ درصد رسیده است(۵۷هزار نفر از ۸۲ هزار مبتلا) تا کور شود هر آنکه نتواند دید... سپاس از زحمات 👤 محمد امین اصغری @shohadaaaaa
🚨 #روزه‌داری در ایّام کرونا 🔸 حجت‌الاسلام محمدحسین فلاح‌زاده، عضو دفتر استفتائات رهبر معظّم انقلاب و رئیس مرکز موضوع‌شناسی احکام فقهی پیرامون نتیجه بررسی‌ها درباره روزه ماه رمضان در شرایط کرونایی گفت: 🔻در جلسات متعددی که با پزشکان فوق تخصص داشتیم، به این نتیجه رسیدیم که روزه سیستم دفاعی بدن را تقویت می‌کند و افراد سالم به بهانه ترس و بدون احتمال عقلائی نمی‌توانند روزه نگیرند. 🔻در افرادی که سن بالا و یا بیماری‌های زمینه‌ای دارند، احتمال ابتلاء به کرونا وجود دارد که می‌توانند با مراجعه به پزشک متخصص از این امر اطمینان یابند. علاوه بر آن مؤمنان می‌توانند با کم کردن تردد و ماندن در منزل، احتمال ابتلای خود به این ویروس را تا حد قابل توجهی کاهش بدهند. 🔻منظور از احتمال عقلائی یعنی احتمالی که عقلای جامعه به آن اذعان کنند که تا به اینجا، عقلای دانش پزشکی چنین احتمالی را در افراد سالم مقبول ندانسته‌اند. @shohadaaaaa
ツ 🌷مقام معظـــم رهــــبری: احساس نیاز به یک‌منجی احساس نیاز به #مهـدی احساس‌نیاز به یک دست قــدرت الهی احساس نیاز به یک امامت‌ معصوم احساس نیاز به عصمت به‌هدایت‌الهی‌کمتر دوره‌ای در تاریخ‌این همه‌احساس #نیاز به این حقیقت والا انسان سراغ دارد. 📚 ۲۱ فروردین سال ۱۳۹۹ @shohadaaaaa
یازهرا: ✍️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: