از دنیا ڪہ بگذریم
از همان...
دلبستگے هایمان
همان #خودِ خودمان..!
از همہ ے اینها ڪہ گذشتیم...
تازه مے شویم لایق ...
لایق #شهادت ...🍃🌸
#شهید_سید_مصطفی_موسی
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
شهید حاج قاسم سلیمانی:
جمهوری اسلامی، امروز سربلندترین دوره خود را طی میکند.
بدانید مهم نیست که دشمن چه نگاهی به شما دارد، دشمن به پیامبر شما چه نگاهی داشت و [دشمنان] چگونه با پیامبر خدا و اولادش عمل کردند، چه اتهاماتی به او زدند، چگونه با فرزندان مطهر او عمل کردند؟
مذمت دشمنان و شماتت آنها و فشار آنها، شما را دچار تفرقه نکند...
#دوازدهم_فروردین
#روز_جمهوری_اسلامی
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
در روز پربرکت 12 فروردین، نظامی متولد شد که نور اسلام عزیز را، دگر باره، نه فقط در ایران، بلکه در سراسر جهان متجلّی ساخت.
شعار اصلی انقلاب، استقلال، آزادی، #جمهوری_اسلامی بود که میلیون ها ایرانی آزاده و مسلمان در طول مبارزه ها در جای جای ایران اسلامی فریاد کشیده بودند.
این شعارها، حکومتی را پایه ریزی می کرد که عدالت اسلامی، از هدف های والای آن بود.
#روز_جمهوری_اسلامی
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
سلام دوستان
شب و روزتون امام زمانی😌🖐🏻
اومدم خدمتتون عرض کنم که امشب انشاءالله پارت هفدهم و هجدهم رمان #خاک_های_نرم_کوشک😍رو براتون میزاریم این کتاب حکایت زندگی #شهید_عبدالحسین_برونسی هست پیشنهاد میکنم همراهمون باشید😃
هرشب دوپارت(امشب پارت هفدهم و هجدهم) ساعت۲۳🕘
یادتون نره☕️
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_شانزدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • می دانستم کاسه اي زیر نیم کاسه است. دوست داشتم از کارش سر در بی
#_پارت_هفدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
سرمازده🥶
حجت الاسلام محمد رضا رضایی🖊___
پنجاه متر زمین داشتم تو کوي طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: « باید حق
حساب بدي تا کارت راه بیفته.»
تو دلم می گفتم: «هفتاد سال سیاه این کارو نمی کنم.»
حتما باید خانه را می ساختم و آنها هم نمی گذاشتند. سردي هوا و چله زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش آقاي برونسی و جریان را بهش گفتم.
گفت: « یک بناي دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک می کنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنیم.»
فکر نمی کردم به این زودي قبول کند، آن هم تو هواي سرد زمستان. گفت:« فقط مصالح رو سریع باید جور کنیم.»
شب نشده بود، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب و عشاء با یکی دیگر آمد . سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد.🤥
به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم براي معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می
کشد. تو گرمترین روزهاي تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح «ملات» درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و
تند از دهانم می آمد بیرون. انگشتهاي دست و پام انگار مال خودم نبود.گوشها و نوك بینی هم بدجوري یخ زده بود.
یک بار گرم کار، چشمم افتاد به آن بناي دیگر. به نظر آمد دارد تلو تلو می خورد. یکهو مثل کنده ي خشک درختی
که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین دست از کار کشید. آمد بالاسرش.
«چیزي نیست، یه کم سرما زده شده.»
شروع کرد به ماساژ بدنش، من هم کمکش.
چند دقیقه بعد به حال آمد. کم کم نشست روي زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت:« من
که دیگه نمی کشم. خداحافظ!»
رفت؛ پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار را نیمه تمام ول می
کرد، من حسابی تو درد سر می افتادم. لبخندي زد. دست گذاشت روي شانه ام.
«ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اونم می کنم.»...
هر خانه اي که می ساخت، انگار براي خودش می ساخت. یعنی اصلاً این براش یک عقیده بود،عقیده اي که با همه وجود بهش عمل می کرد.کارش کار بود، خانه اي هم که می ساخت، واقعاً خانه بود. کمتر کارگري باهاش دوام می
آورد.همیشه می گفت:«نانی که می خورم باید حلال باشه!»
می گفت: «روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم نه او از من.»
براي همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه می رفت؛ حسابی هم از کارگرها کار می کشید.
آن شب تا نزدیک سحر بکوب کار کرد. چقدر هم قشنگ کار می کرد.دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل
کسی که سرحال باشد، داشت می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت. حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_هفدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • سرمازده🥶 حجت الاسلام محمد رضا رضایی🖊___ پنجاه متر زمین داشتم تو
#_پارت_هجدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
آب دهان هد هد👀
سید کاظم حسینی🖊______
سه، چهار سالی مانده بود به انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با
انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود، تو خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ما هم به
فیضی می رسیدیم.
یک بار آمد گفت:«امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.»
فکر کردم شبیه همان کارهاي قبل است.با خنده گفتم:« ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.»
لبخندي زد و گفت:«مشکل بتونی امروز بند بیاري »
مطمئن گفتم:« امتحانش مجانیه😎.»
دست گذاشت رو بدنه ئ ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید.گفت:«پس یکدست لباس کهنه بردار که راه
بیفتیم.»
«لباس کهنه براي چی؟»
«اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.»
کار خودش بنایی بود.حدس زدم مرا هم می خواد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه
ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علماي معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم
راحتشان نمی گذاشت. آستینهارا زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم.
به قول خودش زیاد بند نیاوردم.همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندنی که بود، دو ، سه ساعتی کشیدم. بعدش
یکدفعه سرجام نشستم.
خسته و بی حال گفتم:« من که دیگه نمی تونم.»
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهاي سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت.
حتی وقتی لباسها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده وبا خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: «لباس کارت رو بردار که بریم.»
یک آن ماندم چه بگویم😑ولی بعد به شوخی و جدي گفتم:«دستم به دامنت! راستش من بنیه ي این جور کارها را
ندارم.»😬
خندید، گفت: «بیا بریم، امروز زیاد بهت کارسخت نمی دم😂.»
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده ي کار هم بر نمی آمدم.دنبال جفت و جور کردن بهانه
اي، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: « مُس مُس کردن و سر خاروندن فایده اي نداره، برو لباس بردار که بریم.»
جدي و محکم حرف می زد.من هم تصمیم گرفتم حرف دلم را رك وراست بگویم. گفتم:«آقاي برونسی، من اگر بیام کار کنم، این طوري،هم براي خودم زیاد فایده و اجري نداره، هم اینکه دست و پاي تو رو هم تنگ می کنم.»
خنده از لبش رفت.اخمهاش را کشید بهم😠 و برام مثال آن هد هد را زد که آب دهانش را ریخت رو آتش نمرود،
همان آتش که با کوهی از هیزم، براي حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ ومنطقی، این
موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: « تو هم هرچی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.»
ساکت شد.من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم.باز پی حرف را گرفت.
«در واقع علما الآن دارن به اسلام و به زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما براي اونها، خدمت و
کار براي رضاي خدا و براي اسلام هست.
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۳ فروردین ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 02 April 2021
قمری: الجمعة، 19 شعبان 1442
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹غزوه بنی مصطلق، 5_6ه-ق
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️21 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️26 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️29 روز تا اولین شب قدر
▪️30 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام
#تقویم_روز
#جمعه
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏━⊰✾✿✾⊱━═━═━═━═━═━┓
🌹@shohadaculturalboard🌷
┗━═━═━═━⊰✾✿✾⊱━━━━━┛
🌿شهید آسید مرتضی آوینی میفرمایند:
🍃اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با شهادت برمیگزیند...🖇
#مرتضی_آوینی 🌷
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
○•🌱
#یاامیرالمومنین_ع❤️🍃
سبزه ام را مےسپارم دسٺ آقاے نجف
طالِعم دسٺِ علے باشد برایم بهترسٺ
اِعتقاد هر ڪسے باشد برایش محترم
سیزده را دوسٺ دارم زادروزِ حیدرسٺ
#یا_اسدالله_الغالب🌺
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
سلام دوستان
شب و روزتون امام زمانی😌🖐🏻
اومدم خدمتتون عرض کنم که امروز انشاءالله چهار پارت از رمان #خاک_های_نرم_کوشک😍رو براتون میزاریم این کتاب حکایت زندگی #شهید_عبدالحسین_برونسی هست پیشنهاد میکنم همراهمون باشید😃
امروز چهار پارت( پارت نوزدهم و بیستم و بیست و یکم و بیست و دوم)
پارت نوزدهم و بیستم ساعت ۱۵🕘
پارت بیست و یکم و بیست و دوم ساعت ۲۱🕘
یادتون نره☕️
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#شهیدچمران_میگوید
تقوا از #تخصص لازمتر است آن را مےپذیرم اما
میگویم: آنڪس ڪہ تخصص ندارد
و کارے را مےپذیرد ،بے تقواست.
#شهید_مصطفی_چمران🌹
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_هجدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • آب دهان هد هد👀 سید کاظم حسینی🖊______ سه، چهار سالی مانده بود به
#_پارت_نوزدهم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
حکم اعدام😟
همسر شهید🖊______
خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هروقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهاي روحانی اش می آمد؛ نوارهاي حساسی بود از فرمایشات امام.
ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می
رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :« هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم.»
اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟»
می گفت: «این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.»
گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید،همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت.
هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: « این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا االله اجر شهید رو
دارم.»
روزها کار و شبها، هم درس می خواند هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید.
یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : «مال امامه، تازه از پاریس اومده»
طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط.
کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه
باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظهاي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید.
تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا!
زود هم آمد دم زیرزمین.
«شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟!»
صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟»
سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: « چه مزاحمتی از این بدتر؟!»
فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: « عیبی نداره، ما فیوز رو میزنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.»
خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: « ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم.»😡
«کدوم کارها؟»
«همینکه شما با شاه گرفتین.»
بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین بهم گفت: «بیا پایین.»
رفتیم تو؛ در را بستیم و دیگر چیزي نگفتیم.
صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: « مگه نمی خواي سرکار بري؟»
گفت: « نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جاي ما نیست.» ...
ظهر برگشت.
«چی شد؟ خونه پیدا کردي؟»
«جاش چه جوریه؟»
«یک زیرزمینه، تو کوي طلّاب.»
بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم!
« این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟»
لبخندمحبت آمیزي زد.گفت: « این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر
یک جایی بردارم براي خودمون.»
تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت.
«اگه همون گربه رو بزنی، می آد این جا؟!»
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_نوزدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • حکم اعدام😟 همسر شهید🖊______ خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می
#_پارت_بیستم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
«زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره.»
تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم.
چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه.
شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجري و خاکی بود که اسباب و
اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا.
چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقاي طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد.
بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک
کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خواي چکار؟»
گفت: « یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نبایدخالی باشه.»
وقتی می رفت براي پخش اعلامیه، می گفت :«اگه یکوقتی مأموراي شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست
و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.»
یک شب که رفت براي پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تاصبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را
نگاه کردم. خبري نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده😰از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد😢
صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند:« می ریم دنبالش، ان شاءالله پیداش می کنیم.»
آن روز چیزي دستگیرشان نشد. روزهاي بعد هم گشتیم. خبري نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز
یک هو پیداش شد!
حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش😳چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند.
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه «غیاثی» نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر
داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهاي امام و
رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا. بهم گفت: « اگه یکوقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.»
خداحافظی کرد ورفت.🖐🏻
مردم ریخته بودند توي حرم امام رضا(علیه السلام)، و ضد رژم شعار می دادند. تا ظهر خبرهاي بدي رسید.
می گفتند: «مأمورهاي وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازي کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن.»
حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را.😖
🍃ادامه دارد....
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_بیستم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • «زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره.» تو همان زیرزمین تا
#_پارت_بیست_و_یکم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت
امام را بردم خانه برادرش.او یکی از موزائیکهاي تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد.
برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین
شاگردي می کرد. با خودم گفتم : « توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاءالله که قبول می کنه.»
به خلاف انتظارم با روي باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: « ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع
باشه.»
هفت، هشت روزي گذشت.باز هم خبري نشد.تو این مدت، تک وتوکی از آن به اصطلاح شاه دوستها ،حسابی
اذیتمان می کردند وزجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند: «اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!»
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: « اوستا عبدالحسین زنده است.»
باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: « کجاست؟»😰
گفت: «تو زندان وکیل آباده، اگه می خواي آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببري یا یک سند خونه.»
چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت.
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر وخیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود، با خودم می گفتم: «پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟»
رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست.
تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار، مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت.
تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش
را کشاند کنار ودستپاچه گفت: «سلام.»
آهسته جوابش را دادم.گفت:«ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار می کردن.»
نفس راحتی کشیدم .ادامه داد:«می خواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟»
بغض گلوم راگرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم.
گفت: « شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم.»
خداحافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد.
نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک
جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لابلاي
جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم.
•┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈•
مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید
آدرس پیچ :
https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8
#هیئت_تعطیلی_ندارد
#من_ماسک_میزنم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان_دوست_دارم
#یاد_شهدا_با_ذکر_صلوات
#هیئت_فرهنگی_مذهبی_شهداء
┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓
🆔@shohadaculturalboard
┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛