eitaa logo
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
122 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
415 ویدیو
66 فایل
زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست... جلسه هفتگی هیئت شبهای دوشنبه... مُبَلغ جلسه ی اهل بیت باشیم... ارسال سوال های خود👇انتقادات و پیشنهادات @Khadem10
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿شهید آسید مرتضی آوینی می‌فرمایند: 🍃اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با شهادت برمی‌گزیند...🖇 🌷 •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
○•🌱 ❤️🍃 سبزه ام را مےسپارم دسٺ آقاے نجف طالِعم دسٺِ علے باشد برایم بهترسٺ اِعتقاد هر ڪسے باشد برایش محترم سیزده را دوسٺ دارم زادروزِ حیدرسٺ 🌺 •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
سلام دوستان شب و روزتون امام زمانی😌🖐🏻 اومدم خدمتتون عرض کنم که امروز ان‌شاءالله چهار پارت از رمان 😍رو براتون میزاریم این کتاب حکایت زندگی هست پیشنهاد میکنم همراهمون باشید😃 امروز چهار پارت( پارت نوزدهم و بیستم و بیست و یکم و بیست و دوم) پارت نوزدهم و بیستم ساعت ۱۵🕘 پارت بیست و یکم و بیست و دوم ساعت ۲۱🕘 یادتون نره☕️ •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تقوا از لازم‌تر است آن ‌را مےپذیرم اما می‌گویم: آن‌ڪس ڪہ تخصص ندارد و کارے را مے‌پذیرد ،بے تقواست. 🌹 •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_هجدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • آب دهان هد هد👀 سید کاظم حسینی🖊______ سه، چهار سالی مانده بود به
✨ • حکم اعدام😟 همسر شهید🖊______ خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می کرد. هروقت می خواست نوار گوش بدهد، با چند تا از دوستهاي روحانی اش می آمد؛ نوارهاي حساسی بود از فرمایشات امام. ما اجاره نشین بودیم و زیر زمین خانه دستمان، صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقاش می رفتند تو اتاق عقبی. به من می گفت :« هرکی در زد، سریع خبر بدي که ضبط رو خاموش کنیم.» اولها که زیاد تو جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟» می گفت: «این نوارها رو از هر کی بگیرن، مجازات داره، می برن زندان.» گاهی وقتها هم که اعلامیه جدیدي از امام می رسید، با همان طلبه ها می رفت توي اتاق تا می توانستند، از اعلامیه رونویسی می کردند. شبانه هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان می کرد. خیلی کم می خوابید،همان کمش هم ساعت مشخصی نداشت. هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمی گذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت.می گفت: « این جوري اگه اتفاقی هم بمیرم، ان شا االله اجر شهید رو دارم.» روزها کار و شبها، هم درس می خواند هم این که شدید تو جریان انقلاب زحمت می کشید. یک شب یادم هست با همان طلبه ها آمدند خانه.چند تا نوار همراش بود. گفت : «مال امامه، تازه از پاریس اومده» طبق معمول رفتند تو اتاق و نشستند پاي ضبط. کارشان تا ساعت یازده طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند. برق سر در حیات روشن بود. زن صاحبخانه باهامان قرار و مدارگذاشته بود که هر شب ساعت ده، برق سر در حیات رو خاموش کنیم. زن عصبانی و بی ملاحظه‌اي بود.دلم شور این را می زد که سر و صداش در نیاید. تو حیاط می پاییدم که یکهو سر و کله اش پیدا شد. راست رفت طرف کنتور برق. نه برد ونه آورد، فیوز را زد بالا! زود هم آمد دم زیرزمین. «شما می خواین تا صبح نشینین و هر جور نواري رو گوش کنید؟!» صداش بلند بود و نخراشیده. عبدالحسین رسید. گفت: « مگه ما مزاحمتی داریم براتون، حاج خانم؟» سرش را انداخته بود پایین و تو صورت زن نگاه نمی کرد. زن صاحبخانه گفت: « چه مزاحمتی از این بدتر؟!» فکر کردم شاید منظورش روشنایی لامپی سر درحیاط است. رفتم بیرون، گفتم: « عیبی نداره، ما فیوز رو می‌زنیم بالا و این لامپ رو خاموش می کنیم.» خواستم بروم پاي کنتور، نگذاشت. یکدفعه گفت: « ما دیگه طاقت این کارهاي شما رو نداریم.»😡 «کدوم کارها؟» «همینکه شما با شاه گرفتین.» بند دلم انگار پاره شد. نمی دانم از کجا فهمیده بود موضوع را. عبدالحسین بهم گفت: «بیا پایین.» رفتیم تو؛ در را بستیم و دیگر چیزي نگفتیم. صبح که می خواست برود، وسایل کارش را بر نداشت. پرسیدم: « مگه نمی خواي سرکار بري؟» گفت: « نه، می خوام برم خونه پیدا کنم، این جا دیگه جاي ما نیست.» ... ظهر برگشت. «چی شد؟ خونه پیدا کردي؟» «جاش چه جوریه؟» «یک زیرزمینه، تو کوي طلّاب.» بعد از ظهر با وسایلمان رفتیم خانه جدید. وقتی زیر زمین را دیدم، کم مانده بود از ترس جیغ بکشم! « این دیگه چه جور جاییه عبدالحسین؟» لبخندمحبت آمیزي زد.گفت: « این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی تو زیر زمینش بشینیم تا من فکر یک جایی بردارم براي خودمون.» تاریکی اش ترسم را بیشتر می کرد.داشت گریه ام می گرفت. «اگه همون گربه رو بزنی، می آد این جا؟!» •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_نوزدهم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • حکم اعدام😟 همسر شهید🖊______ خیلی محتاط بود. رعایت همه چی را می
✨ • «زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره.» تو همان زیرزمین تاریک و ترسناك مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد، همان طرفها چهل متر زمین خرید. آستینها را زد بالا و با چند تا طلبه شروع کردند به ساختن خانه. شب و روز کار کردند. زود دور زمین را دیوار کشیدند و رویش را پوشیدند.خانه هنوز آجري و خاکی بود که اسباب و اثاثیه را کشیدیم و رفتیم آنجا. چند شب دیگر هم کار کرد تا قابل زندگی شد. خانه اش حسابی کوچک بود. یک اتاق بیشتر نداشت، وسطش پرده زده بودیم.شب که می شد، این طرف چادر ما بودیم و آن طرف، او و رفقاي طلبه اش. کم کم کارهاش گسترده شد. بیشتر از قبل هم اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی پول داد به یکی، از زاهدان براش یک کلت آوردند. ازش پرسیدم:« اینو می خواي چکار؟» گفت: « یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزهام کشید. اون موقع دستمون نبایدخالی باشه.» وقتی می رفت براي پخش اعلامیه، می گفت :«اگه یکوقتی مأموراي شاه اومدن، در خونه، فقط بگو: شوهرم بناست و می ره سر کار. از هیچ چیز دیگه هم خبر ندارم.» یک شب که رفت براي پخش اعلامیه، برنگشت.یک آن آرام نداشتم. تاصبح شود، چند بار رفتم دم در و تو کوچه را نگاه کردم. خبري نبود که نبود. هرچه بیشتر می گذشت، مطمئن تر می شدم که گیر افتاده😰از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بود. همین اضطرابم را بیشتر می کرد😢 صبح جریان را به دوستهاش خبر دادم. گفتند:« می ریم دنبالش، ان شاءالله پیداش می کنیم.» آن روز چیزي دستگیرشان نشد. روزهاي بعد هم گشتیم. خبري نشد. کم کم داشتم ناامید می شدم که یک روز یک هو پیداش شد! حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش😳چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند. پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند. عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه «غیاثی» نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد. نوارهاي امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا. بهم گفت: « اگه یکوقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.» خداحافظی کرد ورفت.🖐🏻 مردم ریخته بودند توي حرم امام رضا(علیه السلام)، و ضد رژم شعار می دادند. تا ظهر خبرهاي بدي رسید. می گفتند: «مأمورهاي وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی توحرم هم تیر اندازي کردن، خیلی ها شهید شدن و خیلی ها رو هم گرفتن.» حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را.😖 🍃ادامه دارد.... •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_بیستم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • «زیاد سخت نگیر، حالا براي موقت اشکالی نداره.» تو همان زیرزمین تا
✨ • یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت امام را بردم خانه برادرش.او یکی از موزائیکهاي تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد. برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردي می کرد. با خودم گفتم : « توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاءالله که قبول می کنه.» به خلاف انتظارم با روي باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند: « ما اینا رو قایم می کنیم، خاطرت جمع باشه.» هفت، هشت روزي گذشت.باز هم خبري نشد.تو این مدت، تک وتوکی از آن به اصطلاح شاه دوستها ،حسابی اذیتمان می کردند وزجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند: «اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!» بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: « اوستا عبدالحسین زنده است.» باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: « کجاست؟»😰 گفت: «تو زندان وکیل آباده، اگه می خواي آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببري یا یک سند خونه.» چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت. مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر وخیال. خدا خدا می کردم راهی پیدا بشود، با خودم می گفتم: «پیش کی برم که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟» رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست. تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار، مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت. تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش را کشاند کنار ودستپاچه گفت: «سلام.» آهسته جوابش را دادم.گفت:«ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار می کردن.» نفس راحتی کشیدم .ادامه داد:«می خواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟» بغض گلوم راگرفت. از زور ناراحتی می خواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم. گفت: « شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز می رم به امید خدا آزادش می کنم.» خداحافظی کرد و زود رفت. از خوشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح وسالم برگردد. نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد. رفتم جلوتر. لابلاي جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم. •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
#هیئت فرهنگی مذهبی شهدا(۳)
#_پارت_بیست_و_یکم #خاک_های_نرم_کوشک✨ • یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بم
✨ • گفتم: این همون عبدالحسین چند روز پیشه!» قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یکراست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: «در رو ببند.» در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم دندانهایش نیست! گفت: « چیه؟ خوشحال شدین که شیرینی می دین؟ » گفتم: « من شیرینی نگرفتم.» آهی از ته دل کشید. گفت: « اي کاش شهید می شدم!» گفت و رفت توي اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام... . آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزي نگفت. کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقاي طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لابلاي حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت:« اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همه اش سیلی می زد و می گفت: «پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟» می گفتم: « کسی با من نبوده.» رو کرد به همون سروان و گفت: « نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه.» آخرش هم کفرش در آمد.شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه.» عبدالحسین می خندید و از وحشیگري ساواك حرف می زد. من آرام گریه می کردم. تمام دندانهاش را شکسته بودند.شکنجه هاي بدتر از این هم کرده بودنش؛روحیه اش ولی قویتر شده بود، مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد. آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: « مردم حسابی جلوي مامورهاي شاه در اومدن.» عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبري نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتننش برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه. خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید:« تو خانه سیمان دارین؟» گفتم: «آره.» جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه هاي جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، بهم گفتند: «نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما، ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین.» صبح زود، همه را ریختم تو یک ساك. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: « آقاي برونسی رو دوباره گرفتن.» جور خاصی گفت: «خوب؟» 🍃ادامه دارد.... •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۴ فروردین ۱۴۰۰ میلادی: Saturday - 03 April 2021 قمری: السبت، 20 شعبان 1442 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️20 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️25 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️28 روز تا اولین شب قدر ▪️29 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~🕊 🍃 خــــدایا، از جــمع یــارانم جــدایم مڪــن ودر مــــقابل شــهدا شرمنــده ام مــساز. زیــرا بــه عشــق بــه در خانــه اتــــــ مے آیــم. 🌷 •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا..! میدانم که تو مشتریِ جان و خونِ کسانی هستی که از ماݪ و فرزند و لذت‌هایِ دنیوی می‌گذرند و به سوی تو می‌آیند... 🌷 •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
جلسه هفتگی هیئت فرهنگی مذهبی شهداء سخنرانی کوتاه اخلاقی: حجة الاسلام والمسلمین مصطفی فلاح زمان: یکشنبه ۱۵ فروردین ماه ۱۴۰۰ همزمان با نماز مغرب و عشا (اولین جلسه هیئت در سال ۱۴۰۰) مکان: خیابان مجاهد جنوبی_مسجد شهداء 🌺🌺🌷قدم به دیده منت🌷🌺🌺 •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ میلادی: Sunday - 04 April 2021 قمری: الأحد، 21 شعبان 1442 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️19 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️24 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️27 روز تا اولین شب قدر ▪️28 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 (ع) دوسټ هر ڪسے، عقل اوسټ و دشمن هر ڪس نادانے ‏اوسټ صَديقُ كُلِّ امرِئٍ عَقلُهُ، وعَدُوُّهُ جَهلُهُ •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
•◌🌿🦋🌿◌• ‌ یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید!» میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!» میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر... همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو..:)» وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاۅقرآنش‌بود ..💔 شهیدحاج قاسم سلیمانی •┈┈•••✾•🍃🌸🍃•✾•••┈┈• مارا در اینستاگرام هم دنبال کنید آدرس پیچ : https://instagram.com/shohadaculturalboard?igshid=14jxrie9cn0c8 ┏════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┓ 🆔@shohadaculturalboard ┗════⊰✼🍃🌹🍃✼⊱════┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا