🌴🥀🌼🌺🌼🥀🌴
#همسرانه
#همسرداری_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_عباس_کریمی
تواضع و فروتنی #عباس باور نکردنی بود.
همیشه عادت داشت، وقتی #من وارد #اتاق می شدم، بلند می شد و به #قامت می ایستاد .
یک روز وقتی وارد شدم روی #زانوانش ایستاد .
ترسیدم، گفتم : #عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟
#خندید و گفت : نه شما بد #عادت شده اید؟
من همیشه #جلوی تو بلند می شوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم .
می دانستم اگر #سالم بود ، بلند می شد و می ایستاد.
#اصرار کردم که بگوید چه #ناراحتی دارد.
بعد از #اصرار زیاد من ، گفت: چند روزی بود که پاهایم را از #پوتین در نیاورده بودم. انگشتان #پاهایم پوسیده است. نمیتوانم روی #پاهایم بایستم.
#عباس با همان حال، #صبح روز بعد به #منطقه جنگی رفت.
این #اتفاق به من نشان داد که #حاج_عباس_کریمی از بندگان #خاص خداوند است .
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
#حکایت_روز_آخر
۲۳ اسفند سال۱۳۶۳ جزیره مجنون
✅ صبح روز ۲۳ اسفند۱۳۶۳ قرارگاه لشکر ۲۷ جلسه شورای فرماندهی (حاج عباس کریمی. حاج رضا دستواره. حاج مجید رمضان و...) تمام شد.
حاج عباس دم سنگر پوتین پا میکند...
رضا دستواره بندهای پوتین خودش را می بندد...
حاج عباس: رضا من میرم جلو تو خط شما برو سنگر
رضا: نه تو برو تو سنگر من میرم جلو
چند بار تعارف شد
یکدفعه حاج عباس با صدای بلندتر گفت: من فرماندهام
رضا سکوت کرد چشمانش پر از اشک شد.
هوا سرده رضا سرما خورده بود و شدید آبریزش بینی داشت با زحمت با حاج عباس خداحافظی کرد.
حاج عباس سوار قایق شد و گفت:
قاسم بگوش باش کارت دارم،
گفتم چشم ۴تا بیسکویت کام کام گذاشتم تو بادگیر سبز رنگش و زیباش را کشیدم چون صبحانه نخورده بود (چون دو ساعت قبل زیر سرم بود).
قایق حرکت کرد چشمهای من دنبال او رفت داخل آبراه قایق پیچید چشمان من تار شد.
ساعتی بعد بیسیم به صدا درآمد.
از بابا بزرگ به قاسم.
بله بگوشم.
خیبری ها را حرکت بده (پلهای شناور)
خداحافظ شنیدم
پلها را با قلاب بستم و با طناب به قایق وصل کردم در حال حرکت داخل آب بودم
قایقی طوسی رنگ متوقف شد.
حسین فهیمی بود. گفت:
قاسم بیا.
رفتم داخل قایق را نگاه کردم،
پتویی سربازی رنگ!
گفتم: چیه؟
پتو را کنار زد!
پیکر پاک #حاج_عباس_کریمی صورتی گل آلود خشک شده و سیاه شده، ولی زیر سر پر از خون!
سر را برگرداندم به اندازه ۴ وجب شکافته بود
به حسین گفتم چی شد؟
گفت بالای روستای الهاله، کنار خاکریز دور تا دور آب بود، داشت یک فرمانده ارتش را توجیه میکرد که لشکر۲۷ بیاد عقب.
خمپاره دشمن داخل اب پشت سر حاج عباس منفجر شد، تعدادی زخمی و عباس درجا شهید شد.
مجید رمضان رئیس ستاد لشکر۲۷ گفت: قاسم خودت حاج عباس را ببر تهران.
گفتم باشه، سوار قایق شدم در مسیر راه فرمانده سپاه منطقه ده ثارالله تهران (سردارحسین دهقان) را دیدم گفت: کجا با این عجله!
گفتم: حاج عباس شهید شده تکه کاغذی از جیب درآورد و مطلبی نوشت، با این مضمون که معاونت فرهنگی، از این شهید به نحو احسن استقبال و مراسم برپا شود.
شهید را با قایق فرستادم اورژانس.
آمدم پیش مجید، گفتم:
به ممقانی بگو آمبولانس بده،
او هم داد،
سوار شدم رفتم معراج اهواز، مسئول معراج برادر حبیب تاجیک بود، سلام کردم گفتم:
فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول ص شهید شده، اینجا آوردند؟
اول انکار کرد، گفت:
اون کسی هم که جنازه را آورد، زدم زیر گوشش و کارت شناسایی ازش گرفتم و گفتم به کسی نگو این فرمانده است چون رزمندگان دمغ و ناراحت میشوند.
با مکافات آدرس دادم که حاج عباس، شلوار من با این نشانی پایش است.
جنازه را با تابوت گرفتم، آهنگران آمده بود معراج، گفتیم یک نوحه بخوان و خواند (ای از سفر برگشتهگان....
جنازه را به امبولانس انتقال دادیم، بیرون، بچههای حاجی بخشی با دوربین سر زده فیلم برداری کردند، دم درب معراج آقا شیخ حسین انصاری یک دفعه سر رسید
بهش گفتم: رفیقمون شهید شد.
حسابی حالش گرفته شد!
گفت: میخوام برم کرمان سخنرانی میترسم تشییع تهران نباشم.
تابوت را بزار زمین، من هم تشییع کنم، ثوابش را ببرم و........
حرکت کردم آمدم اندیمشک، بیمارستان شهید کلانتری.
رفتم درب منزل شهید دستواره، خانمش آمد درب منزل، سلام کردم، گفتم: حاج عباس شهید شده تو آمبولانس است، میخواهم ببرم تهران، به خانمش تا فردا نگو.
حرکت کردم آمدم پادگان دوکوهه
یکبار دور صبحگاه پیکر حاج عباس را چرخاندم (چون اعتقاد داشت کعبه رزمندگان همینجاست)
حسین بهشتی مخابرات و جمیل آبادی مسئول تعاون را سوار کردم، شبانه رسیدیم تهران، رفتیم بیمارستان نجمیه، شهید را گذاشتیم سردخانه، تا پدر و مادر، خواهر، برادر، و خانم حاج عباس جمع شوند.
برنامه تشییع دو روز طول کشید، داخل مسجد امام بازار، نماز توسط یک روحانی خوانده شد تا چهارراه سیروس تشییع با شکوهی شد و ظهر روز ۲۶ اسفند ۱۳۶۳ در قطعه۲۴ کنار شهید ارتش حسن اقارب پرست دفن شد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد انشاءالله.
(قاسم صادقی)
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
#حکایت_روز_آخر
۲۳ اسفند سال۱۳۶۳ جزیره مجنون
✅ صبح روز ۲۳ اسفند۱۳۶۳ قرارگاه لشکر ۲۷ جلسه شورای فرماندهی (حاج عباس کریمی. حاج رضا دستواره. حاج مجید رمضان و...) تمام شد.
حاج عباس دم سنگر پوتین پا میکند...
رضا دستواره بندهای پوتین خودش را می بندد...
حاج عباس: رضا من میرم جلو تو خط شما برو سنگر
رضا: نه تو برو تو سنگر من میرم جلو
چند بار تعارف شد
یکدفعه حاج عباس با صدای بلندتر گفت: من فرماندهام
رضا سکوت کرد چشمانش پر از اشک شد.
هوا سرده رضا سرما خورده بود و شدید آبریزش بینی داشت با زحمت با حاج عباس خداحافظی کرد.
حاج عباس سوار قایق شد و گفت:
قاسم بگوش باش کارت دارم،
گفتم چشم ۴تا بیسکویت کام کام گذاشتم تو بادگیر سبز رنگش و زیباش را کشیدم چون صبحانه نخورده بود (چون دو ساعت قبل زیر سرم بود).
قایق حرکت کرد چشمهای من دنبال او رفت داخل آبراه قایق پیچید چشمان من تار شد.
ساعتی بعد بیسیم به صدا درآمد.
از بابا بزرگ به قاسم.
بله بگوشم.
خیبری ها را حرکت بده (پلهای شناور)
خداحافظ شنیدم
پلها را با قلاب بستم و با طناب به قایق وصل کردم در حال حرکت داخل آب بودم
قایقی طوسی رنگ متوقف شد.
حسین فهیمی بود. گفت:
قاسم بیا.
رفتم داخل قایق را نگاه کردم،
پتویی سربازی رنگ!
گفتم: چیه؟
پتو را کنار زد!
پیکر پاک #حاج_عباس_کریمی صورتی گل آلود خشک شده و سیاه شده، ولی زیر سر پر از خون!
سر را برگرداندم به اندازه ۴ وجب شکافته بود
به حسین گفتم چی شد؟
گفت بالای روستای الهاله، کنار خاکریز دور تا دور آب بود، داشت یک فرمانده ارتش را توجیه میکرد که لشکر۲۷ بیاد عقب.
خمپاره دشمن داخل اب پشت سر حاج عباس منفجر شد، تعدادی زخمی و عباس درجا شهید شد.
مجید رمضان رئیس ستاد لشکر۲۷ گفت: قاسم خودت حاج عباس را ببر تهران.
گفتم باشه، سوار قایق شدم در مسیر راه فرمانده سپاه منطقه ده ثارالله تهران (سردارحسین دهقان) را دیدم گفت: کجا با این عجله!
گفتم: حاج عباس شهید شده تکه کاغذی از جیب درآورد و مطلبی نوشت، با این مضمون که معاونت فرهنگی، از این شهید به نحو احسن استقبال و مراسم برپا شود.
شهید را با قایق فرستادم اورژانس.
آمدم پیش مجید، گفتم:
به ممقانی بگو آمبولانس بده،
او هم داد،
سوار شدم رفتم معراج اهواز، مسئول معراج برادر حبیب تاجیک بود، سلام کردم گفتم:
فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول ص شهید شده، اینجا آوردند؟
اول انکار کرد، گفت:
اون کسی هم که جنازه را آورد، زدم زیر گوشش و کارت شناسایی ازش گرفتم و گفتم به کسی نگو این فرمانده است چون رزمندگان دمغ و ناراحت میشوند.
با مکافات آدرس دادم که حاج عباس، شلوار من با این نشانی پایش است.
جنازه را با تابوت گرفتم، آهنگران آمده بود معراج، گفتیم یک نوحه بخوان و خواند (ای از سفر برگشتهگان....
جنازه را به امبولانس انتقال دادیم، بیرون، بچههای حاجی بخشی با دوربین سر زده فیلم برداری کردند، دم درب معراج آقا شیخ حسین انصاری یک دفعه سر رسید
بهش گفتم: رفیقمون شهید شد.
حسابی حالش گرفته شد!
گفت: میخوام برم کرمان سخنرانی میترسم تشییع تهران نباشم.
تابوت را بزار زمین، من هم تشییع کنم، ثوابش را ببرم و........
حرکت کردم آمدم اندیمشک، بیمارستان شهید کلانتری.
رفتم درب منزل شهید دستواره، خانمش آمد درب منزل، سلام کردم، گفتم: حاج عباس شهید شده تو آمبولانس است، میخواهم ببرم تهران، به خانمش تا فردا نگو.
حرکت کردم آمدم پادگان دوکوهه
یکبار دور صبحگاه پیکر حاج عباس را چرخاندم (چون اعتقاد داشت کعبه رزمندگان همینجاست)
حسین بهشتی مخابرات و جمیل آبادی مسئول تعاون را سوار کردم، شبانه رسیدیم تهران، رفتیم بیمارستان نجمیه، شهید را گذاشتیم سردخانه، تا پدر و مادر، خواهر، برادر، و خانم حاج عباس جمع شوند.
برنامه تشییع دو روز طول کشید، داخل مسجد امام بازار، نماز توسط یک روحانی خوانده شد تا چهارراه سیروس تشییع با شکوهی شد و ظهر روز ۲۶ اسفند ۱۳۶۳ در قطعه۲۴ کنار شهید ارتش حسن اقارب پرست دفن شد.
روحش شاد و راهش پر رهرو باد انشاءالله.
(قاسم صادقی)
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani