💢 #خاکریز_خاطرات ۱۴
🔸نمایندهی مجلس باش، مثل ابوترابی...
#متن_خاطره|توی انتخابات مجلس شورای اسلامی رأی آوردیم. با حاجآقا راه افتادیم بریم افتتاحیه. نزدیک ساختمان مجلس که رسیدیم، مرحوم ابوترابی گفت: نگهدار... بعد با یه حالت خاصی به درب ورودی مجلس نگاه کرد و گفت: این در رو ببین! اگه ما به وظیفه خودمون در قبال مردم عمل نکنیم ، این در برای ما دروازهی جهنم خواهد شد...
👤خاطره ای از سیدآزادگان سید علیاکبر ابوترابی
📚 منبع: کتاب "به لطافت باران" صفحه۳ ؛ راوی: اکبر رحیمی
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
#شهید_امروز
🔸 یکی مریض بشه؛ بهتر از اینه که همه مریض بشن...
#متن_خاطره|آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرماندهی دسته بود .توی عملیات والفجر ۸ از ناحیه دست و شکم مجروح شد. اما کمتر کسی میدونست که سیداحمد مجروح شده. اگه کسی دربارهی حضورش توی جبهه سوال میکرد، طفره می رفت و چیزی نمیگفت... یه بار توی جبهه میخواستیم از یه رودخانه رد بشیم. زمستان بود و هوا به شدت سرد. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:” اگه یک نفر مریض بشه، بهتر از اینه که همه مریض بشن.” بعد یکی یکی بچه ها را به دوش گرفت و به طرف دیگهی رودخونه برد. آخر کار متوجه شدیم پاهاش از شدت سرما؛ آسیب دیده...
📚 منبع: پایگاه اطلاعرسانی هیئت رزمندگان اسلام
____________________
#انقلابیگری
🔸نه غر زدند؛ نه قهر کردند؛ نه رفتار یه عده رو پای نظام نوشتند... فقط ایستادند و کار کردند
#متن_خاطره|رضا هم مثل خیلیهای دیگه زخم خوردهی برخی از مسئولان پایتختنشین بود. در پی انجام پیروزمندانهی عملیات محمدرسولالله در مریوان؛ از تهران حاجاحمد متوسلیان و بقیه همرزمانش رو خواستند و به آنها گفتند که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند.
شهید دستواره میگفت: حقوق ما رو قطع کردند، تا به تهران برگردیم و دیگه توی مریوان نمانیم. حاج احمد میگفت: مگه ما برا حقوق به کردستان اومدیم [که با این تهدیدها برگردیم]؟!
رضا چراغی هم به اون مسئولی که میخواست مجبورشون کنه به رها کردن منطقهی دشمنخیز و برگشتشون به تهران؛ گفت: ما از گوشت بدن خودمون میکنیم و با اون آبگوشت درست کرده و میخوریم؛ و احتیاجی به حقوق شما نداریم...
همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ شهیدان متوسلیان؛ چراغی و دستواره صادر بشه...
👤راوی: شهید سیدمحمدرضا دستواره
📚منبع: کتاب راز آن ستاره؛ سرگذشت شهید رضا چراغی؛ نویسنده: گل علی بابائی، صفحه۳۴و ۳۵
#پینوشت:
رفقای انقلابی؛ و عزیزانی که با کمترین بیمِهری میدون خالی میکنید:
این خاطره رو چند بار بخونین
این سه شهید عزیز! نه رفتار برخی مسئولین وقت رو به نظام ربط دادند؛ و نه میدون رو خالی کردند...
حتی هزینه دادند؛ اما پای کار نظام موندند؛ و این استقامت رو خدا با شهادت براشون جبران کرد... فتأمل
#خاطره
🔸دانشجوی شهیدی که در آمریکا استاد خود را شیعه کرد...
#متن_خاطره|
پروفسور محمد لگنهاوسن میگه: توی دانشگاه تگزاس یه دانشجوی ايرانی داشتم بنام اكبر ملكی نوجهدهی. بعد از مدتی دیدم کلاس نمیاد؛ تا اینکه يه روز توی دانشگاه در حال پخش تبلیغات درباره اسلام و انقلاب ایران دیدمش.
رفتم و بهش گفتم: چیكار ميكنی؟ چرا ديگه كلاس نميای؟ گفت:
ما توی كشورمون انقلاب كرديم و من فكر میكنم مهمه كه دانشجويان اينجا هم درباره انقلاب اسلامی ايران اطلاع درستی داشته باشند. گفتم:
كار خوبیه؛ اما كلاس هم بيا؛ من هم همهی تبليغات شما رو میخونم. ايشان قبول كرد و چند كتاب پیرامون اسلام برام آورد. کتابها رو خوندم و شروع كرديم با اكبر دربارهی اعتقاداتش صحبت كردن؛ و كمكم دوست شديم.
اکبر خيلی صادقانه صحبت ميكرد و هيچ شكی درباره اعتقاداتش نداشت. با هم درباره شيعه و سنی هم صحبت كردیم. البته من در مورد اینکه شیعه بشم یا سنی شکی نداشتم. میگفتم یا بی خدا میمونم یا شیعه میشم. اکبر كتابهای دیگهای هم برام آورد كه بهترين آنها يك ترجمه از نهجالبلاغه؛ و یک ترجمه از جلد اول الميزان بود. يكی از ويژگيهای اكبر اين بود که هم با دانشجويان خط امام همكاری میكرد، هم با دانشجويانی که به ديدگاه امام نزديك نبودند، ارتباط برقرار میکرد. از زمان آشنا شدن با اكبر، تا مسلمان شدنم تقريبا سه سال طول كشيد. اما مدتی قبل از گفتن شهادتین دیگه اکبر رو ندیدم؛ تا اینکه از نزدیکانش شنیدم رفته ایران و در جنگ شهید شده است...
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
#متن_خاطره
🌷 شهید حسین پور جعفری میگفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه، همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما! حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلولهای نشست. کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانهای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند! بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...
📚 شهید قاسم سلیمانی
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani