#تلنگر❗️
رفقا...🖐🏻
حواسمونباشہ..🌱
یڪقرندیگہهمدارهتموممیشہ..🙃
اما..☝️🏻
یہآقایےهنوزنیومده..🥺
یعنےیڪقرندیگہ گذشتہ..💛
اما..
هنوززمینمهیاےآمدنشنیست..💔😔
مشکلمیدونےچیہ..؟
گناهایماست..🥺💔
اگہمنوشمایڪگناهروبزاریمکنار..🙃
هریکماهیکگناهچہکوچیکچہبزرگبذاریمکنار..😌
امامومولامونمیان..🌱🥺
زمینمهیایآمدنشمیشہ..😍❤️
بیاتاجوانمبدهرخنشانم..🥺
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج♥️
📸| #پروفایل_دلبرانہ
اونجاییکہشہیدبهشتـےگفتن:
گاهی وقتها حتی خون هم ڪارساز نیست؛ باید از آبـــرو گذشت!!
خیلی حـــق بود💔'!
بہیـادفداڪاریامـیـردلہاسردارحاجیزاده
#حاج_قاسم | #سردار_دلها
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هشتم 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_نهم 💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابو
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهلم
💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلبمان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمیشد که تا #زینبیه فقط گریه کردیم.
مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانهای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر میزد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشدهاش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید.
💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریههایم را گم میکردم تا مصطفی و مادرش نبینند و بهخوبی میدیدند که مصطفی از #شرم قدمی عقبتر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، میخواید ببریمش دکتر؟»
و ابوالفضل از حرارت پیشانیام تب تنهاییام را حس میکرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!»
💠 خانهای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و میدانست چه #بهشتی از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرینزبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من میبرمش #حرم رو ببینه قلبش آروم شه!»
نمیدانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکستهام تا بام آمد.
💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی #دمشق طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) نگاهم میکند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم.
از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت میکردم و بهخدا حرفهایم را میشنید، اشکهایم را میخرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را میدید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟»
💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میدونه من چی کشیدم!»
و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن #انتحاری رو پوشش میداده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.»
💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او میدید این حرفها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان میداد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!»
و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بیغیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه #سپاهی ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا میخوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.»
💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و #حرم میچرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت میکرد :«همون روز تو فرودگاه بچهها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از #تهران! ظاهراً آدمای تهرانشون فعالتر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!»
از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از #دمشق و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امنترین جا برات همون داریاست.»
💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او میدید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچههای دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر میکردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمیگردیم #ایران، ولی نشد.»
و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناساییات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!»
💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه #حضرت_زینب (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات #امن نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
[•🌿📗•]
#دوڪلامحرفحساب💡
هرچهبیشتربهخاطر #خدا صبرڪنیم،
خدابیشتربهخاطرماعجلهخواهدڪرد
وهرچهبیشتردرسختیهالبخندبزنیم،
خدازودترآسایش را به ما میرساند!
«انگارخداطاقتنداردصبرِبندهۍ
خودشراببیند! :)»
و درآخرتهمهنگامورودبهبهشت
اولازصبرشانتقدیرمیکند:
"سلامعلیکمبماصبرتمفنعمعقبیالدا"
#استادپناهیان
2.11M
#دعایتوسل
ـ♥️🌿..."
به نیابت از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف 💚
هدیه به روح پاک ومقدس حضرت فاطمه الزهرا سلاماللهعلیها❤️🍂
⇆◁❚❚▷↻
❥︎|الــھــمعجلالولیکالــفــرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی حرم بودن او حکمتش این بوده و هست...
حسن از قبل نشان داده به ما مادری است...
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
#امامحسنےام
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_
#درگیری_خانوم_امریکایی_با_حاج_آقا_امامی_نژاد
تو را #خدا دست از سر این #مردم بردارید!!😡
خانمی که میگفت من پیش شما #احساس_امنیت نمیکنم!!😳😳
قضیه از آنجایی شروع شد که بنده به همراه چند تن از #روحانیون کنار ساحل مشغول #گفتگو_با_مردم بودیم که ناگهان چشمم به #خانم_میانسالی افتاد که #شال را بر شانه هایش انداخته بود و #موهایش_را_نپوشانده بود.
جلو رفتم و با #احترام و #لبخند با او #احوالپرسی کردم و او با سردی و به سختی جواب سلام و احوالپرسی ام را داد:
– خوبید شما؟
– خوبم مرسی
– میتونم بپرسم از کجا تشریف آوردید؟
– از #آمریکا
– خیلی خوش آمدید.
در همین لحظه #سوالاتی که سالها در ذهنش می گذشت را پرسید و به سرعت و پشت سرهم گفت:
حاج آقا شما اینجا چی کار می کنید؟😱
نمیخواهید بگذارید #مردم راحت باشند؟😡
من دلم برای مردم ایران میسوزه که نمی توانند هیچ جا بدون شما #نفس_راحت بکشند😭
باورکنید که من هم وقتی شما را میبینم احساس امنیت ندارم !!
من همچنان #خندان😂 و با آرامش گفتم: بنده و دوستانمون آمدیم به مسافرین #ساحل خوش آمد بگوییم و تا جایی که توانش را داشتیم اگر مشکلی داشتند و یا نیاز به مشاوره ای خدمتی کنیم و…
اما سوال دوم شما✍
باور کنید ما اینجاییم تا به مردم بگوییم آفرین به شما که دست خانواده تان را گرفتید و آمده اید #تفریح.
و سوال سوم شما✍
فرمودید که دلتان برای مردم #ایران می سوزد و فرمودید کنار ما احساس امنیت نمی کنید درسته؟
او جواب داد: بله😉 اصلا #احساس_امنیت نمیکنم و از این #لباس و #تفکرات شما متنفرم
– اگر امکان داره علتش را بگید؟
– چون خودتون به #قرآنی که #مبلّغش هستید عمل نمیکنید!
– ماعمل نمیکنیم؟😍 به کجای قرآن عمل نکردیم؟😉
– مگر در قرآن ما نیست #لا_اکراه_فی_الدین؟ پس چرا آنقدر سخت میگیرید به این مردم؟
– کجا سخت گرفتیم مگر چه گفتیم؟
– پس برای چی آمدید به سمت من و دو تا پسرای من؟ مگر غیر ازاین هست که الان میخوای بگی شال خودتون را بزارید روی سرتان؟
– برای همین آمدم اما نه با اون تفکر شما!! خیلی خوب شد که این آیه را مطرح کردید اما یه قول میخوام اگر قانع شدید باید اول خودتون حجابتون را درست کنید و بعد برای چند تا از دوستان وبستگانتان این آیه را توضیح دهید قبول میکنید؟
آقایی که کنار ایشان بود گفت حاج آقا قبول ولی اگر قانع نکردی دیگه به ما گیر نده !!😉
گفتم باشه.
عرض کردم اما توضیح این آیه ( لا اکراه فی الدین)
این آیه میفرماید ( لا اکراه فی انتخاب الدین، لا اکراه فی اصل الدین)
یعنی اینکه اگر شما میخواهید دینی را انتخاب کنید ما به شما زور نمیگوییم ولی اگر دینی را انتخاب کردید باید به #قوانین_آن_دین_پایبند باشید
اینجا بود که برای تبیین این آیه از مثالی استفاده کردم :
اگر شما دنبال #شغلی باشید هیچ اداره و ارگانی نمی تواند به زور شما را #استخدام کند بلکه اختیار انتخاب هر شغلی با شما هست مثلا شما با انتخاب خودتان می توانید #کارمند_بانک شوید
اما بحث اینجاست که حالا شما با انتخاب خودتان کارمند بانک شدید آیا میتوانید بگویید که میخواهم با تیپ اسپرت سرکار بیایم؟💪 یا میخواهم از ساعت ده صبح بیایم تا ده شب؟
خیر نمی توانید!!
چون #بانک #قوانین_خاص خودش را دارد یعنی حتی رنگ کت و شلواری که باید بپوشی را برایت مشخص می کند چه برسد به ساعت کاری!!
حالا اگر کسی نخواست به این قوانین پایبند باشد مشکل از بانک هست یا آن شخصی
به یقین از آن شخص هست چون کسی به زور او را کارمند بانک نکرد.
واین قضیه در #انتخاب_دین هم صادق هست
یعنی میتوانستید بروید #مسیحی شوید ، #کلیمی شوید ، #زرتشتی شوید.
البته این را هم بگویم که در همان ادیان هم قوانینی وجود دارد که باید به آن ها پایبند باشید.😉
گفت اگر بخوام دینم را تغییر بدم #جریمه نداره از نظر #دین_اسلام ؟😉
گفتم،پسرتون اگه بخواد از #دانشگاه_انصراف بده جریم نداره ؟☺️
اینجا بود که آن خانم آرام گفت: حاج آقا حالا کی به من پنجاه ساله نگاه میکنه😌
گفتم: بله شاید کسی دیگه به شما نگاه نکنه ولی خیلی از دخترهای جوان وقتی شما را درساحل به این شکل می بینند الگو میگیرند و مثل شما رفتار میکنند آن وقت هست که دو پسر جوان شما و امثال آنها دچار مشکل می شوند.😌
در جواب گفت: خب جلوی چشمانشان را بگیرند😇
گفتم: مادر من اگر بنده عطر بزنم میتوانم به شما بگویم خواهشا بو نکنید!!😏
یعنی اصلا امکان دارد که بوی عطر به مشام شما نرسد؟
حتما بوی عطر به مشام شما میرسد پس بهتره یه مقدار از خودگذشتگی داشته باشیم
وقتی حرفهایم را شنید و احساس کرد که دیگر پاسخی برایشان ندارد گفت: عجب #زبونی_داری_ها😋
و در نهایت با لبی خندان حجابش را درست کرد و گفت:
تا الان فکرش را نمیکردم که بتوانم با یک #روحانی به این راحتی درد دلم را بگویم و او هم گوش دهد.
#این_بود_خلاصه_ای_از_صحبت_های_من_با_یک_خانم_ایرانی_که ۲۵ سال مقیم آمریکابود.
به قلم: حجت الاسلام حامد امامی نژاد