مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنها
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_سوم 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد ک
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_چهارم
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم ، بهجای اشک از من پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه ؟» در سکوتی ساده بود و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :« قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_چهارم 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فری
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_پنجم 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمرد
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_ششم
💠 گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط #دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی نالههایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرممان کافی بود که بیامان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.
💠 دندانهایم را روی هم فشار میدادم، لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر نالهام از گلو بالا نیاید و #عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینهام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و نالهام در همان سینه شکست.
با نگاه بیحالم دنبال مادر مصطفی میگشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد. پیرزن دیگر نالهای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط #خدا را صدا میزد.
💠 کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بیرحمانه از جا بلندم کرد.
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را به همه #ائمه (علیهم-السلام) قسم میدادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند.
💠 از فشار انگشتان درشتش دستم بیحس شده بود، دعا میکردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد.
خیال میکردم میخواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمیدانستم برای زجرکش کردن زنان #زینبیه وحشیگری را به نهایت رساندهاند که از راهپله باریک خانه ما را مثل جنازهای بالا میکشیدند.
💠 مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را میکشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده میشد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمیزد.
ردّ #خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمیتوانستم تصور کنم از دیدن جنازهام چه زجری میکشد که این قطره اشک نه از درد و ترس که به #عشق همسرم از گوشه چشمم چکید.
💠 به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم #زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا میرفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانههای اطراف شنیده میشد.
چشمم روی آشوب کوچههای اطراف میچرخید و میدیدم حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان #تکفیری گوشم را کر کرد.
💠 مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش میلرزید و او نعره میکشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و میشنیدم او به جای جواب، #اشهدش را میخواند که قلبم از هم پاره شد.
میدانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند #ایرانیام و تنها با ضجههایم التماس میکردم او را رها کنند.
💠 مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ میزدم که گلویم خراش افتاد و طعم #خون را در دهانم حس میکردم.
از شدت گریه پلکهایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانههای مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :«#یا_زینب!»
💠 با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانهام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد.
با همین یک کلمه، ایرانی و #شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمیدانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له میزدند.
💠 بین پاها و پوتینهایشان در خودم مچاله شده و همچنان #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا میزدم، دلم میخواست زودتر جانم را بگیرند و آنها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان میدادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟»
و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ میدونی میشه باهاش چندتا #اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ #ارتش_آزاد خودش میدونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!»
💠 به سمت صورتم خم شد، چانهام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه میلرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمیکردم #سپاه_پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»...
#ادامه_دارد
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل اول ...( قسمت پنجم)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
روزش آن شکلی می گذشت گاهی صدایم می زد و می گفت اشرف سادات امروز چند شنبه اس کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادن و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد هوا ام که تاریک می شد وضو می گرفت و با ان جثه کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر خدا می جنبید تا خوابش ببرد سحر ناله ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندن و العفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم و تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدیم ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم. نماز صبح که می خواندیم دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من فاطمه و مادرم دو تا خواهر باید بسم الله می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد اول صبحی آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان حیاط را که آب پاشی می کردیم بوی کاهگل دیوارها بلند می شد تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید زیر انداز را که یک تکیه گلیم کهنه بود پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم این ها برای تابستان بود زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد اما نشستن پای دار برای ما وقت فصل یا سن و سال نداشت فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم البته چشم مادرم را که دور می دیدم شیطنتم گل می کرد آن قدر به پهلوی فاطمه سیخونک می زدم و نق نق می کردم که مجبور می شد یه حرفم گوش کند. فاطمه روی حساب بزرگ تری احسای مسولیت داشت سعی می کرد مجابم کند باید کار را زودتر تمام کنیم و فرصتی برای بازگوشی نداریم ولی راستش زورش به من نمی رسید حریف زبانم نمی شد گاهی هم حریف کارهایم شانه قالی را قایم می کردن نخ را از زیر دستش می کشیدم نقشه را نمی خواندم خلاصه هر طوری بود او را همراه خودم می کردم بعضی وقت ها می رفتیم توی حیاط و طناب بازی می کردیم یک مرغ داشتیم که ار روز تخم می کرد می رفتم سر وقتس تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم خانه که خلوت می شد و مادرم می رفت خرید پیدایش می کردم و می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم هی فاطمه را صدا می زدم فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی می ترسید کار مردم عقب بیفتد از همان جا داد می زدم نیای را همه خودم می خورما.
#ادامه_دارد
#مهدویت
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل اول ...( قسمت آخر)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دو دلی و ترس از روی تخته دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ. چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودما آقا جانمان بنایی می کرد صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت یادم هست که یک بار سرحال بود. از جیب لباسش یک چیزی در آورد و من فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان خیلی ذوق کردیم تا چندوقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان و تند تند رج هایش بالا می رفت نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستیم پشت دار روی تخته قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار من تند تند می خواندم لاکی پیش رفت فیروزه ای جا خواه توش چهره ای سفید جا خواه توش بید مشکی سفید جا خواه چهار چین چین ... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش نگاهش می کند و لبخند می زند با ارنج می زدم به پهلویش و می گفتم اهای دو تا پفی می خندیدیم و از هول دست تند می کردیم آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد یک کناره دوازده متری بود به خاطر کار پدرم ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم اثاث مختصرمان پشیمان بود بالاخره دفعه اخری که تهران خانه گرفتیم همان جا ماندگار شدیم یک خانه حوالی میدان خراسان انگار ان خانه برای آقا جان امد داشت از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد آقا جان اجازه نداد دیگر ببافیم گفت نمی خوام دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم چشم
حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد می گفتند دختر باید شوهرداری و بچه داری کند باز هم گفتیم چشم من فقط یک سال رفتن مدرسه بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خانم فاطمه عروسی کرده و رفته بود چیزی از عروسی اش یادم نیست فقط یادم می آید بعدش من خیال برم داشته بود که شده ام رییس خانه نه که خودم هیچ کاری نکنم ولی بگویی نگویی دستور می دادم کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد بر عکس تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که می نشاندندمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگ تر ها بله می گفتیم کسی نظرمان را نمی پرسید آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان باخبر شدم.
#شهیدانه
#ادامه_دارد
#مهدویت
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل دوم ...( قسمت اول)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#سرنوشتی_خوش
پولدار بود آن قدر که گفته بودند جهیزیه می خواهیم عقدش می کنیم یک چادر می اندازیم سرش و می بریم داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد این ها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقا جان نه نمی آورد زن عموی مادرم واسطه شان بود روزها داشتند بلند می شدند که بک بعد از ظهر با خواهر های پسر آمدند خانه مان زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام سینی چای به دست گونه هایم شده بود گل آتش. عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش گرداند سمت من با گوشه چشم و ابرویش در را نشانم داد که بروم بیرون سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون ولی من هم زبلی های خودم را داشتم یواشکی از لای در نگاه می کردم دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را انشان آقا جان بدهد از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟
قدش چقدره؟ دیدم حریف کنجکاوی اش نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گرد گیری کنم همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم خودم را رساندم به قرآن برگشتم ک پشت سرم را نگاه کردم صدای قلبم را می شنیدم به گمانم صورتم هم قرمز شده بود تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازص کردم عکس را که دیدم چشم هایم شد چهار تا باور نمی کردم ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان وا رفتم کاش فقط کچل بود شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم دامنم گرفت به شیر سماور دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم لب هایم را بهم فشار دادم اما نتوانستم خیلی تحمل کنم بالاخره اشکم در آمد هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود داماد آن شکلی از آب در آمده بود که هیچ خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر روی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته دلم نمی سوخت ولی زهی خیال باطل از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند.
#شهیدانه
#ادامه_دارد
#مهدویت
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل دوم ...( قسمت دوم)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
اگر عزیز می فهمید برایم بد می شد خجالت می کشیدم دوست نداشتم فکر کنند سر و گوشم می جنبد شب رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدن توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی بیفتد هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم ازش خوشم نیامده هر طوری نقشه می کشیدم شدنی نبود اروز می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواه آن وقت حرفم را می زدم ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد این آدم را می خواهی یا نه بد خواب شده بودم این قدر پهلو به ان پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد. صبح دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند درست بود که مهمانی رفتن های قدیم حساب و کتاب نداشت ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه کسی سر نمی زد مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد پتو به دست سرک می کشیدم ببینم چه خبر است که دیدم خواهرهای حاج حبیب همین حاج آقای خودمان آمدند توی اتاق ما تازه بیدار شده بودیم نه صبحانه خورده بودیم و نه آقا جان از خانه زده بود بیرون آقا جان سلامشان را گرفت و با تعجب گفت این وقت صبح خیر باشه به مادرم نگاه کردند و با خنده معناداری جواب دادند خیره گفتند عمدا این قدر زود آمده اند تا قبل از بیرون رفتن آقا جان او را ببینند و حرفشان را بزنند من فاصله اتاق تا آشپزخانه را تند می رفتم و بر میگشتم و هر بار یک چیزی را می گذاشتم وسط سفره صبحانه بعد آهسته قدم بر می داشتم سمت در و از قصد معطل می کردم که حرف هایشان را بشنوم آقا جان نشسته بود گوشه اتاق و با انگشت می کشید روی گل قالی و گوشش به حرف مهمان ها بود با شنیدن اسم حبیب و خواستگاری مثل برق گرفته ها پریدم سمت اتاق نان بردن را بهانه کردم و مثلا خواستم طولش بدهمو هر گوشه سفره یکتکه نان بگذارم تا بفهمم حرفشون چیست از ماجرای خواستگاری باخبر بودند شب قبلش آقا جان برای صلاح و مشورت رفته بود خانه شان میگفت هر چه که نباشد عمو حسین بزرگ فامیل است و احترامش واجب ان ها هماز پدرشان شنیده بودند که من خواستگار قابلی دارم.
انگار خواهرها همان شبانه حبیب را دوره کرده بودند که یالا اگر اشرف سادات را می خواهی وقت دست دست کردن نیست خبر خواستگاری و داماد پولدار فکری شون کرده بود ان موقع ها پسر و دختر نداشت حرف ازدواج که می شد هر دو از حجب و حیا سرخ و سفید می شدند سکوت حبیب را نشانه رغبتی دانسته و صبح زود دو تا خواهد بست نشسته بودند خانه ما به آقا جان میگفتند چرا دختر بدهی دست غریبه حیف نیست من را می گویی قند تو دلم آب می شد نه از اینکه حبیب گفته بود می خواهدم از این که حالا حتما خواستگار قبلی جواب رد می شنود.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#شهیدانه
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#ادامه_دارد
#یازهرا...🌹🍃
#مهدویت
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلام
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل دوم ...( قسمت سوم)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
مثل روز برایم روشن بود که اگر کسی از فامیل پا پیش بگذارد آقا جان غریبه را رد می کند حالا اینکه حبیب چه شکلی بود و کارش چه بود دیگر برایم فرقی نمی کرد جوانی بود با موهای مجعد مشکی همین مرا خوشحال می کرد سوختگی پا از یادم رفت توی دلم عروسی شد نشستم سر سفره و یک دل سیر صبحانه خوردم روز عروسی نه اما روز عقد جزئیاتش یادم مانده روز تولد امام حسین بود شب قبلش تخت خوابیدم صبح هم سر صبر و حوصله صبحانه خوردم بدون هیچ دلشوره ای حواسم خیلی به رفت و آمد و دور و برم نبود و ذره ای هول و ولا نداشتم فکر می کردم برایم یک روزی است مثل بقیه روزها آمدند دنبالم و رفتم ارایشگاه لباس عروس تنم کردند و وقتی آیینه را مقابلم گرفتند خودم را به زحمت شناختم تازه باورم شد عروس شده ام. چند بار با خجالت آن شکل و شمایل غریبه را در آینه تماشا کردم و ریز خندیدم از قیافه ام خوشم آمده بود دختری را می دیدم که برایم تازگی داشت هی سرم را می چرخاندم به چپ و راست و خودم را نگاه می کردم اشرف پانزده ساله دیروز نبودم چادر انداختند سرم و خواهر شوهر کوچک ترم دستم را گرفت و پیاده آمدیم خانه خودمان وقتی وارد اتاق شدم صدای کل کشیدن زن ها بلند شد و حتما تا حیاط هم رسیده بود صورتم را توی چادر پنهان کرده بودم و نمی توانستم اطرافم را خوب ببینم فقط صداها را می شنیدم یکی گفت حبیب آقا بنشین کنار عروس خانوم الان آقا میاد برای خوندن خطبه عقد یکهو همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت انگار نه انگار که این حبیب همان پسر همسایه بود که بعضی وقت ها اصلا یادم نمی ماند که فامیل هم هستیم و همیشه خیلی معمولی با هم سلام و علیک می کردیم و از کنار هم می گذشتیم از خجالت جمع شدم توی خودم مثل یک بوته گل کوچک زیر چادر سفید عروس. از زیر چادر می توانستم جلوی را ببینم یک تکه پارچه سفید که رویش چند تا گل سرخ و زرد گلدوزی شده بود یک ظرف شیرینی یه کاسه بلور آب برای روشنایی و آیینه و قرآن سفره عقد من همین ها بود خطبه عقد را که خواندند و به هم محرم شدیم خواهر داماد امد و چادرم را از روی سرم برداشت به داماد که هیچ دیگر حتی خجالت می کشیدم به بقیه نگاه کنم سرم را انداخته بودم پایین.
#شهیدانه
#ادامه_دارد
#مهدویت
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل دوم ...( قسمت چهارم)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
و خیره خیره به نقل های ریز سفیدی که بالای سرم می پاشیدند و می ریخت روی لباس و چادرم نگاه می کردم خانه ما یک مجلس خصوصی بود برای اینکه عقد کنیم مجلس مردانه خانه پدر شوهرم بود و جشن زنانه خانه خواهر شوهرم. مهمان ها انجا منتظرمان بودند جشن عقدمان خیلی مفصل برگزار شد حبیب و خانواده اش چیزی کم نگذاشتند تمام دیوارها با فرش پوشانده شده بود جایگاه عروس داماد را طاق نصرت زده بودند چند تا دسته گل بزرگ هم گذاشته بودند گوشه و کنار حیاط که از دست بچه ها در امان نماند بعدا فهمیدم هدیه دوستان داماد بوده تعداد مهمان ها هم زیاد بود اصلا برای همین جشن خانه خودمان نگرفتیم چون کوچک بود و مردم اذیت می شدند اتاق های خانه خواهر داماد و حیاط پر از فامیل و در و همسایه بود توقع چنین جشن مفصلی را نداشتم خیلی از حبیب خوشم آمد بیشتر وقتی که فهمیدم برای شام سفارش داده از بیرون چلو کباب بیاورند ان زمان کم تر کسی از این کارها می کرد من و حبیب از هم خجالت می کشیدیم نمی توانستم توی صورتش نگاه کنم و هیچ حرفی با هم نزدیم اصلا نمی دانستم باید چه بگویم همان بله را هم به زور گفته بودم انگار نه انگار اشرف سادات همیشگی ام صدایم از ته چاه در می آمد بقیه اذیتم می کردند و با شیطنت و کنایه می گفتند چقدر خانم شدی می خندیدم و سرم را پایین می انداختمجشن که تمام شد مرا بردند خانه پدرم حبیب هم آمد آن شب برای اولین بار بعد از حدود یک ماه که حرف خواستگاری و نامزدی پیش آمده بود با هم تنها شدیم هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز بشود شوهرم چیزی توی دلم مانده بود و فکر کردم حالا وقتش رسیده اما نمی دانستم چطور سر حرف را باز کنم حبیب که پرسید از غذا خوشم آمده یا نه سکوت بینمان را شکست و کارم را راحت کرد نشسته بودم کنج اتاق و با گوشه لباس عروسم بازی می کردم حبیب هم که نشسته بود طرف دیگر اتاق. هی این پا و آن پا شدم سرخ و سفید شدم و من من کنان گفتم دست شما درد نکنه هم جشن خیلی خوب بود هم غذا خیلی خوشمزه بود من ... من ... می خواستم یه چیزی بگویم حبیب دو زانو نشست و پرسید چیزی شده بگید گوشم با شماست اب دهانم را به سختی قورت دادم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم انگار شما به مهریه رضا نبودین درسته؟ حبیب سرش را انداخت پایین وقتی آمده بودند برای تعیین مهریه حرف آقا جان و حبیب با هم نمی خواند آقا یک کلام می گفت مهریه هفت تومان باشد و حبیب قبول نمی کرد می گفت ندارم که بدهم ولی آخرش به احترام بزرگ ترها کوتاه آمد و مهر همانی شد که آقا جان خواسته بود سنم زیاد نبود ولی می دانستم دارم چه کار می کنم حبیب هنوز جواب سوالم را نداده بود ادامه داد شما بنویس که من مهریه ام را بخشیدم خودم هم زیرش رو امضا می کنم من چشمم دنبال مهریه نیست حبیب آن موقع ها معمار بود می شناختمش آدم مقیدی بود.
#شهیدانه
#ادامه_دارد
#مهدویت
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل دوم ...( قسمت پنجم)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
از وقتی تکلیف شده بود یک نماز قضا نداشت از همان نوجوانی که رفته بود سرکار سال خمسی اش معلوم بود شرعیات را خیلی خوب می دانستم البته این ها را بعدا به من می گفت ولی قبل از این هم می دانستیم خیلی به حلال و حرام و شرع مقید است برای همین وقتی می گفت به من واجبه که مهریه زنم رو بدم ولی این قدر ندارم و نمی تونم نمی خوام اول زندگیم رو با دروغ شروع کنم ادا نبود واقعا دلش می خواست صاف و صادق همانی را که هست توی گود بیاورد دلش نمی خواست زیر بار قرضی برود که از عهده اش بر نمی آید من هم دوست نداشتم خودش را زیر دین من بداند این شد که گفتم مهریه را می بخشم.
حبیب نگاهم کرد و لبش به خنده باز شد گفت می دونی چیه اشرف سادات من قبل از اینکه بیام خواستگاریت رفته بودم امام رضا از آقا یه همسری خواستم که اهل زندگی باشه تو بالا و پایین باهام بمونه حتی از آقا خواستم سیده باشه من هر چی تو زندگی دارم و به دست بیارم برای خانوادمه ایشالا وضعم بهتر میشه و هر چی باشه مهریه زن دینه به گردنمه. من فقط حرفم این بود زیر قرضی نروم که می دونم از عهده ش بر نمیام حالا تو با این حرفات نشونم دادی همون هدیه امام رضایی تا حالا هر چه قدر می خواستمت از امشب صد برابر پیشم عزیز شدی ته دلم غنج رفت بر خلاف خیلی ها که خوش نداشتند داماد بعد از عقد شب را خانه عروس بماند آقا جان ان شب حبیب را نگه داشت این را بد نمی دانستیم انگار مثل یک قرار نگذاشته داماد می دانست که امانت دار است.
نیمه های شب ار خواب بیدار شدم ولی چشم هایم را باز نکردم روز قبلش خیلی خسته شده بودم شب هم از خستگی جفتمان بیهوش شدیم ولی خوابم خیلی سبک بود احساس کردم کسی توی اتاق راه می رود گوشه چشمم را باز کردم و دیدم حبیب ایستاده به نماز زیر لب غر زدم که چقدر زود صبح شد چسبیده بودم به رختخواب نمی توانستم خودم را جدا کنم تا به خودم بجنبم حبیب سلام نمازش را داد و بلند شد دوباره نیت کرد چشم هایم روی هم رفت با سلام اخر نمازش دوباره هوشیار شدم خوف کردم نمازم قضا شود ولی حبیب که دوباره ایستاد به نماز یک دم راحت گرفتم و پتو را کشیدم روی صورتم داشت نماز شب می خواند و من وقت داشتم کمی دیگر بخوابم. بالاخره صدای اذان مسجد محله بلند شد تا خودم را برسانم به حیاط هنوز خواب و بیدار بودم نسیم دم سحر که خورد به صورتم به خودم لرزیدم و مور مورم شد چشم هایم را مالیدم و با خودم گفتم پس نماز شب خوان هم هست بیشتر ازشش خوشم آمد انگار حبیب در چشمم پر رنگ می شد و مهرش در دلم جان می گرفت.
#شهیدانه
#ادامه_دارد
#مهدویت
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل سوم...( قسمت اول)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#بارش_ستاره_ها
یک وقت هست آدم با خانواده شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت و آمد می کند یک وقت هست که با خانواده شوهرش صمیمی می شود خودمانی و خانه یکی محبتشان را به دل می گیرد ما این شکلی بودیم من هر چی ازشان دیدم خوبی بود همراه دو تا جاری دیگرم و مادر شوهرمان توی یک خانه زندگی می کردیم روزمان تا امدن مردها دور هم می گذشت. نو عروس بودم ولی مستقل چند ماه اول پخت و پزم از مادر شوهرم جدا بود خودم خواستم و سفره یکی شدیم گفتم دو نفر ماییم دو نفر شما ان هم توی یک خانه چرا دو تا سفره پهن کنیم؟
عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا امد پدر شوهرم اول بزرگ خانواده خودش بود بعد فامیل بزرگ تری اش هم فقط به سن و سال و ریش سفید نبود ان قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم حبیب مرد زحمت کشی بود صبح زود می رفت سر ساختمان و اخر شب خسته بر می گشت بنایی کار راحتی نبود اصلش هیچ کاری راحت نیست مردها صبح به صبح می رفتند و اخر شب به سختی خودشان را تا خانه می کشاندند یکی لقمه غذا خورده و نخورده چشمشان گرم خواب می شد گاهی برای کار و کاسبی بهتر می رفت یک شهر دیگر و روزها می گذشت و ازش بی خبر بودم من می ماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود حسابی سرم را گرم کرده بود منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند عزیز بیشتر از همه غصه می خورد و فکرش مانده بود پیش من گاهی که می رفتم خانه شان احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید باید خیالش را راحت می کردم که خوبم ولی هم او هم بقیه می دانستند ار حال رفتن من خبر نمی کند می گفت اگر بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی من چه خاکی به سر کنم؟ همه می ترسیدند که وقتی می افتم سرم به جایی بخورد و درد سر شود این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقا جانم زندگی کنیم این طوری خیال ان ها هم راحت بود مادر و خواهرهایم دور و برم بودند همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم هر طوری بود سرم را گرم می کردم وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود گاهی مشغول خیاطی می شدم یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه می دوختم و کلی ذوق می کردم.
نوزده ماه بعد از اینکه دخترم را دادند بغلم دوباره راهی بیمارستان شدم خورشید داغ تابستان وسط آسمان بود انقدر حالم بود که برگ سبز درخت ها را سیاه می دیدم زایمان خیلی سختی داشتم اما نوزاد را که گذاشتند توی بغلم تمام درد هایم یادم رفت حالا یک پسر هم داشتیم اسمش را گذاشتیم محمد. مراد ماه سال ۱۳۴۹ بود.
#شهیدانه
#ادامه_دارد
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
#مهدویت🌷🕊
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝