eitaa logo
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
132 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
39 فایل
🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود ، عَقْل عاشق مے شود ، آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌹اوج آرزوی ما : اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک...🌹 حضورشما = نگاه شـ❤ــهـید کپی:حلالت رفیق😉 شما دعوت شده از طرف شهیدید🕊 لفت ندید💚 برای پیشنهاد/انتقاد/تبادل 👈 @abdollahi1409
مشاهده در ایتا
دانلود
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت ششم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 مچ دست هایش را گرفتم قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می رفتم به زحمت می کشیدمش سمت خودم پاهایش تکان می خورد و رد خون می ماند روی زمین نگاهش از خاطرم دور نمی شد مات شده بود با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه رنگ به رخسار زن نمانده بود زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: نفس بکش ولی بی جان تر از این حرف ها بود محکم تر زدم شاید به هوش بیاید فایده نداشت دست انداختم و بچه را از شکم پاره زن بیرون آوردم به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات بدهم ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم بی اینکه مجال داشته باشدگریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد این رقمی اش را ندیده بودم دلم می خواست فریاد بزنم باور نمی کردم نتوانسته ام هیچ کاری برایش انجام بدهم جنازه مادر و بچه ماند کنار هم مدام فکر می کردم بچه دیگری داشت یا نه الان چند نفر چشمشان به راه مانده تا زن جوان برگردد خانه اصلا چرا گذاشته اند زن پا به ماه تنها بیاید خیابان ولی هیچ کدوم از این سوال ها جواب نداشتند فکر کردم این زن فقط یکی از هزاران قربانی ظلم محمد رضا شاه بود. تا آن موقع جنگ و تیراندازی و کشته ندیده بودیم سرمان گرم زندگی خودمان بود وقتی یکی تیر می خورد بین مردم ولوله می افتاد حتی بعضی از مردها گریه می کردند صدای جیغ زن ها بلند می شد زخم گلوله و شکافی که به گوشت و پوست آدمیزاد می انداخت برای مردم تازگی داشت تا چند وقت دل و دماغ نداشتم. خاطره آن روز از پیش چشمم کنار نمی رفت خیلی غصه دار شده بودم به امام زمان (عج) متوسل شدم نذر کرد چهل هفته بروم جمکران تا بلکه شر این رژیم و جنایت هایش زودتر از سر مردم کنده شود حالا اینکه من هر بار چه سختی و مکافاتی خودم را تا جمکران می رساندم هم ماجرایی بود. یادم نمانده هفته چندم بود ولی بالاخره یک بار توی خیابان آذر گیر افتادم رفتم بازار برای تظاهرات و بعدش می خواستم خودم را برسانم جمکران که درگیری شدید شد کماندوها ریختند بین مردم و هرکسی طرفی فرار کرد همین طور که می دویدم رسیده بودم به خیابان آذر پریدم داخل یک مغازه قصابی تا رد گم کنم صاحب مغازه آمد چادرم را کشید و از مغازه اش بیرونم کرد داد زد سرم که بیا برو بیرون واسه من شر درست نکن همین شاهایید اینا رو انداختین به جون مردم. اگر شما بنشنید تو خونه هاتون این از خدا بی خبرا با مردم کار ندارن. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت هفتم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 ماتم بردم ولی خودم را نباختم رفتم و ایستادم گوشه پیاده رو کمی که اوضاع شد خودم را رساندم سر خیابان تاکسی جلوی پایم ترمز کرد گفتم آقا من می خوام برم جمکرون. گفت خواهر می دونی چقدر راهه روی پل جمکرون دو تا ماشین سرباز گذاشتن تنها می خوای بری چیکار هیچ کس اونجا رفت و آمد نمی کنه گفتم باشه با یه ماشین دیگه میرم حرکت نکرد همان طور که سرش را تکان می داد لب هایش به لا اله الا اللهی جنبید و گفت سوار شو ولی من فقط تا نزدیکی بقیع میرما گفته باشم گفتم شما تا اونجا برو بقیه ش رو هم خدا بزرگه تا آن موقع همیشه روزهایم را با توسل و صلوات گذرانده بودم آن روز هم صلوات از زبانم نیفتاد رسیدیم پای بقیع و ماشین کماندوها پیدا شد راننده ترمز کرد پرسید می خوای بری وسط اینا گفتم شما کار به این چیزا نداشته باش کریه اش را دادم و پیاده شدم سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم وقتتی هم رسیدم به سربازها و ماشین هایش اصلا محلشان ندادم سرم را بلند نکردم انگار هیچ آدمی آنجا نیست یکهو ضربه ای خورد به شانه ام و نقش زمین شدم صدایی بلند شد سرتو انداختی پایین کجا میری تا بخواهم برگردم و جوابی بدهم یکی با قنداقه اسلحه اش زد به شانه ام درد پیچید توی وجودم ولی خودم را نگه داشتم بلند شدم ایستادم رو به رویش زل زد به چشم هایم و پرسید کجا سرد و محکم گفتم شما اول می زنید بعد می پرسید کجا دارم میرم خونه خواهرم پوز خندی زد و با چشم اشاره کرد به کتانی هایم گفت با این سر و وضع؟ جواب دادم عیبش کجاست زیرلب چند تا لیچار گفت و کنار رفت من هم راهم را ادامه دادم و ایستادم لب جاده حالا مگر ماشینی پیدا می شد خدا خدا می کردم زودتر برسم مسجد تا بتوانم قبل از تاریکی هوا برگردم خانه ولی دریغ از یک ماشین. هی صلوات پشت صلوات دهانم کف کرده بود بالاخره یک امیون ده تن نزدیک شد دست بلند کردم نزدیک من که رسید نگه داشت از پایین بالا را نگاه کردم و دیدم راننده تنهاست آقا منو تا جمکرون می بری با تعجب پرسید تا اینجا چطوری اومدی من با این هیکل با این ماشین غول پیکر با ترس و لرز تا اینجا اومدم اینجا چه کار می کنی گفتم آقا غر نزن میری جمکرون یا نه اگر نمیری برو واینستا. پوفی کرد و گفت بیا بالا اصلا می تونی بیای بالا با پوزخند پرسید کتفم درد می کرد ولی هر طور بود پریدم روی رکاب ماشین سوار شدم تا برسم جمکران هی نصیحت کرد که بنشینم توی خانه و خودم را قاطی مردها نکنم می گفت من نمی فهمم مگه جای زن توی خیابونه؟ آخه وسط این بیابون اگه یه تیز بهت بزنن و تلف بشی کی جواب خانواده ات رو می ده هیچی نمی گفتم سرم را گرفته بودم سمت پنجره کنار دستم و بیرون را نگاه می کردم وقتی داشتم پیاده می شدم گفتم آقا کسی که منو تا اینجا آورده مراقبم هست رفتم سمت مسجد. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~═☕️🍃ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═☕️🍃~^-^~═╝
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 همین هم شد کوچه به کوچه می دویدم مامور سمج خسته نمی شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق پای تیر دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا مامور پشت سرم بالا آمد همین که کمی نزدیکم شد با پا محکم کوبیدم تخت سینه اش و پرت شد پایین تا خودش را جمع و جور کند خودم را روی تیر رساندم به پشت بام خوش شانسی آوردم و دیدم کوچه آشناست کمی روی پشت بام ها دویدم تا خانه ای را که پی اش بودم پیدا کردم همه پشت بام ها به هم راه داشتند اگر جسارت داشتی نمی ترسیدی وقتی دیدم در کوچه روی پشت بام باز است خوشحال تر شدم همان طور که نفس نفس می زدم قدم هایم را بلندتر برداشتم و خودم را پرت کردم داخل در را پشت سرم بستم و تکیه دادم بهش هنوز قلبم تند می زد کمی صبر کردم تا حالم جا بیاید سر وضعم را مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین. خانه خواهر شوهرم بود مرا که دید زهر ترک شد گفت بسم الله اشرف سادات تو اینجا چی کار می کنی کی اومدی از کجا اومدی گفتم یه لیوان آب بده و نشستم لبه پله با خودم فور کردم حالا چه قصه ای تحویل این بنده خدا بدهم که باور کنم.از تهران خبرهایی می رسید که تکانم می داد اگر مرکز شهر خیلی فعال بود و مبارزه جدی با خودم گفتم این طوری نمی شود باید خودم را می رساندم به تظاهرات تهران شاید می توانستم کار مهم تری انجام بدهم چند روز فکر کردم چطور قضیه را به حاجی بگویم که مخالفت نکند کم کم زمزمه اش را توی خانه انداختم به حاج حبیب گفتم اگر بروم تهران برای همه مان بهتر است بچه ها را بهانه کردم گفتم می مانند پیش مادر و خواهرهایم. جایشان امن تر است اگر حاجی موافقت نمی کرد مجبورم بودم همان جا توی قم بمانم و من این را نمی خواستم پس سعی کردم دلش را به دست بیاورم.حاجی اولش راضی نبود نه اینکه ناراضی باشد ولی دلش قرص هم نبود کمی بالا و پایین کرد اما و اگر اورد ولی آخر موافقتش را گرفتم برای هر کدام از بچه ها چند دست لباس گذاشتم توی ساک و خودم را رساندم تهران. یک ماشین در بست گرفتم برای میدان خراسان خانه مادرم دیگر هیچ چیز جلودارم نبود 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎ ‎
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت دهم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 تقریبا هر روز خواهرهایم را سر خط می کردم و از خانه می زدیم بیرون. هرک جا که خبر دار می شدیم شلوغ شده خودمان را می رساندیم و هر کاری از دستمان بر می آمد انجام می دادیم بعضی وقت ها لازم می شد سنگر درست کنیم. گوشه کوچه خاک می ریختند و چند تا گونی هم پیدا می کردیم دست می جنباندیم به پر کرد گونی ها گاهی بین مردم شعار می دادیم گاهی هم به مجروح ها کمک می کردیم هر آدمی دو تا دست داشت ولی آن موقع به اندازه چند نفر کار می کرد کسی هم اعتراضی نداشت. همیشه دلم می خواست کارهای بزرگ انجام بدهم. سرم درد می کرد برای کارهای سخت و پر زحمت. پخش کردن اعلامیه هم خطرش زیاد بود هم مهم آن موقع اگر کسی را با اعلامیه می گرفتند باید فاتحه خودش را می خواند این ها یک طرف زن بودنم هم یک طرف کسی که به بقیه اعلامیه می رساند قدم بزرگی بر می داشت مردم باید می فهمیدند شاه چه کارها کرده و آن ها چرا باید رو به رویش بایستند ؛ چرا خون این همه جوان ریخته توی خیابان. مردم ارتباطشان با امام برقرار می ماند. شاه فکر کرده بود اگر آقای توی کشور نباشد کار از دستش در می رود ولی کور خوانده بود یکی دونفر را همیشه می دیدم شناخته بودمشان این ها مثل سرگروه بودند مردم را هدایت می کردند حتی بعضی جاها فراری شان می دادند رفتم پیش یکی از آن ها و گفتم من می خوام کمک کن. گفت همین حالا هم داری به اسلام کمک می دی گفتم: نه منظورم اینه می خوام کار مهمی انجام بدم. دوباره جواب داد همه این کارها تو خیایان سرجونشون معامله می کنن کارشون مهمه تو هم مثل اون ها داشت امتحانم می کردم کوتاه نیامدم گفتم: یک بار به من اعتماد کنید پشیمون نمی شید پور زخندی زد و گفت این حرفا نیست زیاد دیدمت این طرف و اون طرف می دوی معلومه خیلی انگیزه داری حسابی فعالی. نه گذاشت و گفت: می تونی اعلامیه پخش کنی با اطمینان گفتم: بله یک نشانه برایم معین کردند آدرس را می دادند می رفتم و هرکسی که آن نشانه را داشت می فهمیدم باید اعلامیه ها را از او تحویل بگیرم. خودش هم می گفت کجا ببرم و چکارشان کنم. بعضی وقت ها می گفتند همراهت بماند بچسبانشان به در و دیوار. بعضی وقت هم باید به کس دیگری تحویلشان می دادم. می دانستم اگر با اعلامیه دستگیر شوم کارم تمام است پس باید رد گم می کردم. اولین بار وقتی اعلامیه ها ماند دست خودم تا بچسبانمشان. اول رفتم خانه و یکی دو تا جاساز درست کردم مثل داخل لوله بخاری یا توی بالشت. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت یازدهم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 باید فکری برای شناسایی نشدنم توی خیابان می کردم. یک عینک دودی خیلی شیک و یک جفت دستکش توری خریدم روزی که قرار بود اعلامیه به بغل از خانه بیرون بروم اشرف سادات همیشه که با مقنعه و چادر مشکی و کتانی از خانه بیرون می رفت نبودم روری ژرژت کرم سر می کردم و زیر چانه اش گره می زدم عینک دودی به چشم و دستکش توری کرم به دست جای کتانی هم کفش زنانه می پوشیدم کیف بزرگ پر از اعلامیه را می انداختم روی دوشم سطل کوچک سریش را هم می گرفتم زیر چادرم با آن قیافه ای که داشتم هیچ کس به من شک نمی کرد می رفتم و مشغول می شدم خیلی خونسرد و معمولی می ایستادم یک گوشه و زیر چادر پشت اعلامیه را سریش می زدم و آماده نگه می داشتم توی دستم موقع رد شدن از کنار دیوار می چسباندم به دیوار راهم را ادامه می دادم. همین طوری کلی دیوار را اعلامیه می زدم بعضی وقت ها اما شلوغ می شد و یکی داد می زد مامورا اومدن من کاری بهشان نداشتم فرار کار را خراب می کرد دیگر کاری انجام نمی دادم فقط و جعلنا از لبم نمی افتاد و مثل یک خانم از کنار خیابان راه می رفتم. اصلا انگار من را نمی دیدند اگر هم می دیدند می دانستم با آن ظاهری که دارم کسی گمان نمی کند انقلابی یا به قول خودشان خراب کار باشم چند بار هم بین تهران و قم اعلامیه و کتاب و نوار جا به جا کردم. میانه بچه ها با مادرم خیلی خوب بود نگرانی نداشتم و با خیال راحت یک روزه می رفتم قم و بر می گشتم. آنجا هم که بودم وضع همین بود. گاهی آدرس می دادند و می گفتند به یک نفر که فلان نشانه را دارد تحویل بده. من هم یک زنبیل پر از سبزی بر می داشتم و لا به لای ساقه و برگ های سبزی اعلامیه ها را جا به جا می کردم این وسط اوضاع بیمارستان ها خراب بود دارو ملافه، باند و خیلی چیزهای دیگر کم می آمد محله به محله می گشتیم هر چه به درد می خورد جمع می کردیم و می رساندیم به بیمارستان. گاهی خون کم داشتند می رفتیم خون می دادیم بچه ها برای مبارزه سلاح درست و حسابی نداشتند طبقه بالای یک مغازه ماهی فروشی شده بود کارگاه ساخت کوکتل مولوتف. ده پانزده نفر بودیم. بعضی روزها کارمان فقط رنده کردن صابون بود کلی هم شیشه خالی می آوردند فتیله درست می کردیم کمی هم بنزین می ریختیم توی شیشه ها و آماده می شد.همین قدر بگویم شب که می آمدم خانه از سوزش دست خوابم نمی برد. اصلا پوستی روی دست هایم نمانده بود ولی همه می دانند انقلاب با این چیزها نبود که به ثمر رسید. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت دوازدهم)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 آن موقع برای اینکه کبودی اش را از حاجی پنهان کنم لباس یقه بسته و آستین بلند می پوشیدم حتی با روسری می خوابیدم اگر می پرسید چرا می گفتم نمی بینی چه خبره هیچی تو مملکت معلوم نست یه وقت می ریزن تو خونه موهام پوشیده باشه با خیال راحت می خوابم مجبور بودم لباس پوشیده هم تنم کنم تا نقشه ام درست پیش برود او هم لابد فکر می کرد زن که چریک و مبارزه نیست فوقش چند تا شعار بدهد کسی کار به کارش ندارد نمی دانست من چه کارها که نکرده ام بهمن سال پنجاه هفت دوباره بچه ها را زدم زیر بغلم و برگشتم تهران زمزمه هایی شنیده بودم که امام بر می گردد مگر می توانستم قم بند شوم مدام خبر می گرفتم تا ببینیم بالاخره چطور می شود همین که فهمیدم قرار است بروند بهشت زهرا مریم را گذاشتم پیش مادرم و با فاطمه و محدود و دو تا خواهرهایم راه افتادم معلوم نبود واقعا بگذارند هواپیمای امام بنشیند کمی نان و سیب زمینی و تخم مرغ اب پز هم بر داشتیم. انگار از در و دیوار آدم می ریخت. قیامتی شده بود با زحمت خودمان را رساندیم نزدیکی های بهشت زهرا و مسیر زیادی را پیاده رفتیم یک چیزی توی دل ها شور و هیجان انداخته بود که سختی را آسان می کرد با بچه هایم دو روز ماندم توی بهشت زهرا بلکه بتوانم امام را ببینم روز اولی که انجا بودیم خبری نشد می گفتیم یک ساعت دیگر دو ساعت دیگر بالاخره می آید ناامید نبودیم وضع همه همین بود هوا که تاریک شد هر کسی کی گوشه گیر آورده بود و چرت می زد آفتاب روز دوم بالا آمد و مردم دوباره به جنب و جوش افتاد یکی می گفت امروز دیگر حتما کار تمام است یکی می گفت تهدید کرده اند که هواپیما را می زنند دیگری می گفت جرئت این کار را ندارند یکی می گفت اگر نگذارند هواپیما بنشیند چه؟ دیگری هول می انداخت توی دلمان اگر بنشیند و نگذارند امام پیاده شود چه؟ همه این ها حرف بود اما امید داشتیم باید صبر می کردیم ببینیم چه می شود تا اینکه از بلندگوها صدای تکبیر بلند و دملان روشن شد. گفتند هواپیمای امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشسته است وودشان به بهشت زهرا خیلی طول کشید ما بعدها از تلویزیون دیدیم آن روز توی شهر چه خبر بوده است. سیم کشی کرده بودند و بلند گو گذاشته بودند مردم مدام شعار می دادند تکبیر می گفتند غلغله ای بود که نگو ما هم مثل بقیه جمعیت از ذوق نمی دانستیم چه کار کنیم. بعد از آن سخنرانی معروف امام و تمام شدن مراسم تازه به فکر افتادیم که حالا چطور برگردیم خانه تا چشم کار می کرد آدم بود و از ماشین هیچ خبری نبود. خواهی نخواهی با سیل جمعیت همراه شدیم بچه ها خسته شده بودند کمی می نشستیم دوباره راه می افتادیم به زبان می گرفتمشان. چاره ای نبود به خودمان که آمدیم رسیده بودیم شته عبدالعظیم. این ها کارخدا بود. او بود که توان می داد صبر و تحمل می داد و الا مگر با عقل جور در می آید سه تا زن با دو تا بچه آن همه راه را بتوانند پیاده بروند بالاخره آنجا توانستیم یک ماشین پیدا کنیم و خودمان را برسانیم خانه در را که باز کردیم و رفتیم داخل حتی نتوانستیم با مادرم حرف بزنیم نه حرفی زدیم نه چیزی خوردیم همین بگویم که بیه.ش شدیم و روز بعدش بعد از ظهر از خواب بیدار شدیم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت سیزدهم)🌹🍃 ❌¹¹¹ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 امام که وارد کشور شدند همه چیز به هم ریخته بود؛خیلی از طاغوتی ها هنوز باورش نشده بود که دوره شان به سر آمده و امید داشتند که مانده بودند سر خانه و زندگی شان. هنوز خیلی جاها کشمکش و درگیری بود. صبح که از خانه بیرون می آمدم ،به مادرم سفارش میکردم اگر دیر کردم و خبری از من نشد بدانید دیگر نمی‌آیم خیلی ها حتی جنازه شأن هم نیامد می‌گفتم خواستید دنبالم بگردید بروید بهشت زهراعلیه السلام. شاید خدا به من لیاقت بدهد برای این انقلاب، جانم را تقدیم کنم.توی شلوغی ها و سقوط کلانتری‌ها ،کلی فشنگ جمع کرده بودم. شب که خانه آمدم خانه یک ساکت بزرگ فشنگ همراهم بود.پدرم گفت« دختر ! آخرش یه کاری دست خودت و ما می دهی ها. به بچه هات رحم کن .»گفتم:« اتفاقا به خاطر خودم و بچه هام و شما اینا رو آوردم بیفته دستشون سر و صورت و سینه پیر و جوان را هدف بگیرند و بشکافن خوبه؟» یک جا قایم شان کردم بعد که کمیته اعلام کرد بردم و تحویلشان دادم هرچند آنقدر زیاد بودند که میترسیدم یکجا تحویلشان بدهم. دیدارهای امام شروع شد دلم نمی‌آمد حالا که بعد از آن همه بدو بدو و فرار و خون و جراحت و کشته رسیده ایم به روزهای روشن و امام هم اینجا نزدیک ماست برگردم قم. برای حاج حبیب پیغام فرستادم که اگر اشکالی ندارد بیشتر خانه مادرم بمانم ؛کم کم از برنامه دیدارهای امام آگاه شدم صبح زود از میدان‌خراسان سوار می شدم و خودم را می رساندم به میدان شهدا این اسم های امروز آن جاهاست. مردم دسته دسته در خیابان در حال حرکت بودند مقصدشان هم معلوم بود به سمت مدرسه علوی می‌رفتند بلکه بتوانند امام را ببینند عده‌ای از اهالی محل آب خوردنی و لقمه های کوچک بین مردم پخش می کردند کار بالا گرفت و جمعیت زیاد شد از آنجا دیگر مردم خودشان بانی شدند و شروع کردند به پذیرایی از دیگران .ماشین ماشین نان می آمد؛ همراهش پنیر و تخم مرغ و هر چیز دیگری که مردم وسعشان می رسید. کسی نمی پرسید از کجا آمده و برای چه کسانی است نمی گفتیم خودشان نیرو بفرستند تا اوضاع را سر و سامان بدهند هرکدام به اندازه توان و بعضی ها بیشتر از توانشان کار می کردند. هر کاری که روی زمین مانده بود از خرد کردن پنیر گرفته تا پر کردن کلمن های آب. ساندویچ درست می کردیم و بین مردمی که برای دیدار آمده بودند پخش می‌کردیم به پیر ها کمک می‌کردیم گوشه ای بنشینند تا خستگی در کنند سر بچه ها را گرم می کردیم تا پدر و مادرشان کمی استراحت کنند گاهی هم که کارمان تمام می‌شد می‌توانستیم خودمان را برسانیم و گوشه ای از حیاط مدرسه بایستیم می‌دیدیم که امام می ایستد جلوی پنجره کلاس و برای مردم دست تکان می دهد مگر خستگی یادمان می ماند؟انگار برای چند لحظه قلبمان می ایستاد دلمان می خواست زمان متوقف شود ولی مثل یک رویا بود؛ زود می گذشت و حسرتش می ماند. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃 ╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ @shohadaiy1399 ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝ ‎
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل پنجم...( قسمت آخر)🌹🍃 ❌ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 انگار برای چند لحظه قلبمان می ایستاد دلمان می خواست زمان متوقف شود ولی مثل یک رویا بود زود می گذشت و حسرتش می ماند گاهی هم آن قدر مشغول کار می شدیم که اصلا نمی توانستیم سمت مدرسه برویم اما راضی بودیم هر کسی بدون اینکه بغل دستی اش را بشناسد گوشه کاری را می گرفت چه فرقی می کرد کجا و یا چطور مردم هم خنده شان برای کمک به هم و رضای خدا بود هم اخمشان شنیده بودم ان روزها هر کدام از طاغوتی ها را که دستگیر می کردند می آورند به مدرسه و در زیر زمین همان جا نگه می دارند ولی از آنجا کجا می بردند خر نداشتم یک بار همین طور که داشتم می رفتم سمت مدرسه صدای جیغ و داد و شعار بلند شد یکهو عین مورو ملخ آدم ریخت سمت خیابان نگو یکی از همان هایی را که دستگیر کرده بودند داشتند منتقل می کردند یک لحظه ماشین از کنارم گذشت و صورت مرد میانسالی را دیدیم که خیس بود فکر کردم ترسیده و آن همه عرق کرده شنیدم یک نفر که از کنارم می گذشت تعریف می کرد مردم از خجالتش در آمده بودند و حسابی آب دهان سمتش انداخته بودند خب این ها سال ها خون مردم را توی شیشه کرده بودند مردم نه جانشان، نه مال و اموال و ناموسشان. از دست رژیم در امان نبود. دل خوش ازشان نداشتند که هیچ خون دل خورده بودند سال های سال. حالا انگار وقت تلافی شان رسیده بود. خانه و زندگی ام مانده بود قم. هم دلم می خواست برگردم هم نمی خواست ولی آخرش که چه. ساکم راجمع کردم و برگشتم سر زندگی ام. انقلاب و حال و هوایش و آن همه ارتباط و جنب و جوش. من را بزرگ کرد تا قبل از آن یک زن جوان خانه دار بودم اما حالا اوضاع فرق کرده بود از همان روزها به برکت نفس امام و باورش چیزی در وجود ما پیدا شد که تا همین حالا هم از بین نرفته است برگشته بود خانه ولی انگار مثل مرغی اسیر قفس بودم حاجی هم فهمیده بود خلقم تنگ است سر به سرم نمی گذاشت اما خیلی طول نکشید امام آمدند قم و من اگنار دوباره جان گرفتم مثل طبیعت که داشت جان می گرفت نزدیکی های بهار بود دیگر سر جایم بند نبودم. همسایه های اطراف خانه امام درشان ا به روی مردم باز کردند استکان و چای و قند می گذاشتند و سماورهایشان را روشن می کردند و هر چقدر که در توانشان بود از آنهایی که بر دیدار می آمدند پذیرایی می کردند من هم هر جا می شد می ایستادم به کمک یک جاچ ای می ریختم جای دیگر استکان می شستم امام می رفتند روی پشت بام و برای مردم دست تکان می دادند مردم از پایین شعار می دادند و ابراز احساسات می کردند گاهی که کار کمتر بود من هم می رفتم و قاطمی مردم می شدم چشمم به امام بود و هی زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله می گفتم ما آن روزها به هوای نفس کشیدن آقا زنده بودیم اصلا به عشق خدمت به مهمانهایش شب را صبح می کردیم همان روزها خود به ما یک پسر دیگر داد به عشق امام به هوای اینکه آقا روح الله ولی و سرپرست ما شده بود به حاج حبیب گفتم دوست دارم اسم این بچه را بگداریم علی لبخند زد و گفت: ان شاء الله که قدمش برای ما خیر باشه. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 دلخوشی من و خیلی های دیگر بود صبح برای خدمت به مهمان هایش از خواب بیدار می شدیم و روزی هزار بار شکر می کردیم زیر آسمانی نفس می کشیم که امام هم انجاست این برایمان کافی نبود وقتی با خیال تخت از ماندن امام در قم حرف می زدیم آرام می شدیم هر چه نبود توی این شهر خانه داشت از آن مهم تر حرم حضرت معصومه بود مثل یک منبع نور که خیلی از علما و مراجع دورش حلقه زوده بودند اما هم یکی از همین علما حتی گل سرسبدشان ولی این طور نشد امام برگشتند تهران و کار من شد غصه خوردن. آفتاب که خودش را پهن می کرد روی سر مردم با خودم مرور می کردم اگر امام بود و دیدار داشت این ساعت می رفتیم فلان جا. کمی بعد می گفتم الان داشتیم فلان کار را می کردیم همینطور ساعت به ساعت تمام روز را یادم می آمد و اه می کشیدم یک بار با خودم گفتم خانم سادات اینکه غصه نداره پاشو برو تهران آقا که اونجا هنوز دیدار دارند یکی دو تا دوستان مسجدی از تصمیمم خبردار شدند و گفتند ما هم می آییم. همین طوری خبر چرخید ده پانزده نفری شدیم یک مینی بوس گرفتیم و خودمان را رساندیم تهران خبر که دهان به دهان چرخید کم کم گروهمان بزرگ تر شد همه جمع می شدند خانه ما اتوبوس خبر می کردیم علی شیرخواره بود می گرفتمش توی بغلم و بچه ها را به هوای فاطمه می گذاشتم خانه و ماهی یکبار راهی دیدار امام می شدیم. از همان روزها قبل از اینکه اسم و رسم پایگاه بسیج و این چیزها سر زبان بیفتد خانه ما پایگاه شد ان روز خانه را عوض کرده بودیم یعنی حاجی انجا را ساخته بود تا ان بفروشد یک روز مرا برد آنجا را نشانم بدهد چشمم خانه را گرفت بزرگ و دلباز بود هر چه به حاجی گفتم خودمان برویم و آنجا ساکن شویم قبول نکرد گفت می خواهم بفروشمش. یک روز که سرکار بود کمی از اثاث خانه را جمع کردم و به شوهر خواهرم خبر دادم با ماشین آمد و وسیله ها را آوردیم توی این خانه. حاجی که خبر شد اولش هم کرد ولی وقتی گفتم شما اجازه بده اینجا رو تمیز کنیم وسیله بچنیم این طوری مشتری هم که بیاد خونه به چشم میاد چیه تو خاک و خل کسی رغبت نمی کنه پا بذاره حالا هر وقتم پسند کسی شد و خواست بخره ما می ریم همون خونه قبلی شما با خیال راحت معامله اش کن. راضی شد کم کم جا افتادیم و دیدیم حیف است خانه به ان خوبی از دست برود حاجی راضی شد و تمام وسیله ها را از خانه قبلی منتقل کردیم به خانه جدید توی بلوار امین ان خانه از همان اول خواسته ناخواسته شد پایگاه اولش خانم ها جمع می شدند برای رفتن به تهران . 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت دوم)🌹🍃 ¹²⁰ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 نمیدانم. شاید ما از اولین نفراتی بودیم که دسته دسته از گمراهی می‌شدیم با خودمان را به جماران می‌رساندیم.کم کم درآمد خانم‌ها به خانه‌مان زیاد شد. به فکر افتادند کلاس قرآن بگذرم. یک خانمی آمد و بهمان قرآن یاد می‌داد. هنوز کلاس تموم میشد،همه ،کلی دعا به جانم می کردند. می گفتند «خدا به طور قطع شده که در خانه ات را به روی قرآن باز کرده‌ای» بعضی ها هم مشکلاتی داشتن یواشکی درد دل میکردند ،یکی مریض داشت ، یکی خرج زندگی را نمی رساند یکی شوهرش معتاد بود. گرفتاری‌های هر کسی برای خودش گره بود. گره‌هایی که گاهی وقتها خیلی راحت می‌توانست به دست یک نفر دیگر باز شود. من فقط واسطه بودم ؛مثلاً به خانم فلانی سفارش می کردم. یک پسر جوان بیکار است تا شوهرت توی مغازه شاگرد نمی‌خواهد؟ به همین سادگی،فکر و خیال یک مادر از بیکاری جوان اش برطرف می‌شد. بعضی گروه ها ولی،سخت بودند؛مشکلات آنها را هم تا جایی که می‌توانستیم سر و سامان می‌دادیم. کم‌کم شدیم چند نفر. بعد از جلسه قرآن می نشستیم و یکی یکی کارها را تقسیم می‌کردیم. چند خانواده همان نزدیکی ها بودند که اوضاع معیشتشان خیلی بد بود. مشورت می کردیم ببینیم چطور وزن طراحی می‌شود کمکشان کرد. بعضی ها خودشان بانی خلاصه با ب خیر آرام،بدون اینکه سروصدای داشته باشد،باز شد. مردم افتاده بودند به جان زندگی هایشان؛فکر می کردیم حالا باید خرابی ها را بسازیم. پشتمان به امام گرم بود؛گوش من به حرف‌هایش و دلمان امیدوار. به خودمان آمدیم،دیدیم سایه جنگ افتاده روی زندگی مردم. اوضاع سخت شد. رفتم بسیج و عقبه کارهایمان را گفتم. گفتم« می خوام خونمون پایگاه بسیج باشه؛ می خوام برای مملکت کار کنم ،هر کمکی از دستمان بربیاید» لابد آنها هم آمده بودند توی محل و پرس و جو کرده بودند موافقت کردند و خانه ما شد پایگاه حضرت زهرا سلام الله علیها 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت دوم)🌹🍃 ¹²¹ 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 رفتم جهاد سازندگی. گفتم «چند تا خانمیم. بگید چه کمکی از دستمون برمیاد؟» گفتند« برو؛پیش آقای محسنی» پارسان پرسان پیدایش کردم. آنقدر سرش شلوغ بود که نتوانست بنشیند و به حرف هایم گوش کند گفت «تابرسیم جلوی در کارِتون رو بگید. وقت تنگه.» وعذرخواهی کرد. ماجرا علت رفتن را که گفتم بی معطلی پرسید« چرخ خیاطی دارید؟»گفتم« جورمی‌کنیم» گفت« جور کردی آدرس بده و هماهنگ کن.» چند از برخوردها ناراحت شدم ولی دلسرد نه. برگشتم خانه.بعد از ظهر بعد کلاس قرآن، قضیه را که گفتم،تا شب هفت تا چرخ خیاطی توی خانه مان بود؛ چند نفر هم گفتند می‌سپارند اگر کسی دلش خواست، بیاید برای کمک.صبح دوباره رفتم سر وقت آقای محسنی. سلام کردم و گفتم« هفت تاچرخ جور شد، بیشترهم میشه. سه تا خیاط ماهر داریم.پنج نفرمون کم وبیش دوخت و دوز بلدیک و می‌تونیم با چرخ خیاطی کار کنیم. ده دوازده نفری هم هستش که گفتن هر کاری که از دستشان بر بیاید انجام میدن؛ قراره چی بدوزیم؟» گفت« توی منطقه بچه‌ها به لباس زیر احتیاج دارند. میتونید؟» گفتم« بله که میتونیم» گفت سه روز دیگر پارچه و کش ونخ هرچیزی هم کم بود،بگویم آماده می‌کنند. گفتم «چرا همین فردا نه؟» جواب داد «همین فردا صبح ماشین جهاد درِ پایگاه شماست. آدرس و مشخصات بدید.» 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل ششم...( قسمت چهارم)🌹🍃 ¹²² 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 و بغض و دلتنگی زنی می ترکید و دو قطره اشک می شد. برای هر کسی از روزهایی که گذرانده،یادگاری ای می‌ماند؛برای من بعد از گذشت این همه سال،از آن روزها کارها،کنار انگشت مرد قیچی مانده. برای در و دیوار خانه ام هم صدا هایی که شنید و ضبط کرد. صبح به صبح توی همین خانه یک گوشه می نشستیم اما قبل از اینکه دست به کار ببریم یک نفر حدیث کسا می خواند. بعد با سلام و صلوات،می نشستیم پای کار کمی که گذشت، رشته کار دستم آمد. دیگر خودم می رفتم خرید. پولش امانتیِ مردم بود در دست من. ماهم دوسه نفری با هم مشورت و خرید می‌کردیم. از پارچه و سبزی تا بِه هویج گل کلم و خیار و پیاز برای مربا و ترشی. بهارت سبزی‌های تر و تازه زیاد بود سفارش سبزی می‌دادیم؛معمولاً هم شوید بود. تا دسته‌های شوید را پاک کنید و چند نفری توی حیاط سبد و تشت های بزرگ را از سبزی و آب پر و خالی کنند و به چینند یک گوشه تا خشک شود پشت بندش باقالی می‌رسید. باقالی را می ریختیم روی سفره های بزرگ و بلندی که از این سرتا آن سرخانه پهن بود. بچه ها خوششان می آمد دلش می خواست کمک کنند باقالی پاک کردن هم کار سختی نبود از دست های کوچک بچه ها بر می آمد. نیروی کمکی که زیاد می‌شد این کارها یک روز تمام می‌شد گاهی ۵۰ نفر در این خانه این طرف و آن طرف می رفتند و هر کدام می دانستند باید چه کار کند. آخرش بشوید ها را یک طرفه می‌کردم و باقالی ها را یک طرف. باد پنکه های امانتی تا صبح حسابی خشکشان می‌کرد. صبحی که با جمع و جور کردن و بسته بندی شوید و با قالی شروع شده بود به شب می رسید کار سه چهار روزه را توی دو روز سر و سامان می‌دادیم با اینکه هنوز خستگی به تنمان بود خانم ها می پرسیدند «خانم سادات! دیگه‌کاری نیست؟ کی بیام دوباره؟» وعده می گرفتند که بی‌خبر شان نگذارم و می‌رفتند. خانه خلوت می شد تازه کارهایم شروع شد هر چقدر هم بقیه کمک می دادند، ولی اصل کار روی دوش خودم بود؛ حاجی توی خونه بند نمی‌شد یک پایش جبهه بود، یک پایش سر ساختمان‌هایی که سفارش گرفته بود و باید به ساخت و سازش می‌رسید.چند تا کارگر می گذاشت برای کار ساختمان. خودش هم با مردهای فامیل و رفقایش بیل و کلنگ و هرچیزی که لازم بود، بار ماشین می کردند و می رفتند منطقه.آنجا همکارش معماری و بنایی بود یا هر کار دیگری که از دستش برمی آمد، من که نبودم فقط میدونم خستگیِ یک جا را در نکرده،یا علی می گوید و می رود سراغ کار بعدی. بابت بچه ها نگرانی نداشتم.کارِخانه بیشتر روی دوش فاطمه بود؛ مریم و محمد هم کمک دستش. پا به پای همدیگر کار می کردند. دوست نداشتم بچه ها راحت طلب و تنبل بار بیایند.دختر و پسرشان هم برایم فرقی نداشت؛ هیچ کدامشان را لوس نمی کردم. 🌷🕊 🌹🍃 ...🌹🍃