♥️🍃
اَللّهمّآتِنامِنْحُظُوظِالدّارَيْنِ
اَرْفَعَهاوَاَجَلَّها،عاجِلاًوَآجِلاً/•°
خدایا از بهرههاے هر دو جهان،🌱
بالاتر و برترش را،
چه اينك و چه در آينده،
به ما عنايت كن...🍃
"فرازےازمناجاتالشاکرین"
🕊| @shohadaiy1399
••••
#کلامشهید🌱
#شهیدانه
#حاج_قاسم
هروقتدرسختیهایجنگ
فشارهابرماحادث میشدوبه
صورتبسیارمضطریهیچکاری
ازمابرنمیآمد،پناهگاهیجز
حضرتزهرا«سلاماللهعلیها»نداشتیم....
مـعــبـودا...
کینه را از سینه ام بزدای ؛
زبانم را از دروغ و تهمت نگه دار ؛
اگر نعمتم بخشیدی، شاکرم کن ؛
اگر به بلا افکندی، صابرم کن ؛
اگر آزمودی پیروزم کن ....
ⓙⓞⓘⓝ↡
🦋|↬❥ @shohadaiy1399
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت پنجم)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
نمی بینی این شاه پدر نابیامرز خون مردم را توی شیشه کرده و این همه به دین خدا دهن کجی می کند؟ امام حسین نیست درست ولی این آقا روح الله همان حرف های امام را می زند پس پا سفت کن در راهش. بعد از ظهرش رفتم بازار و برای خودم یک جفت کتانی خریدم رنگش سفید بود با خط های سیاه همان جا با خدا عهد کردم تا زنده ام برای دین خدا و راه امام حسین هر چه قدر توان دارم بدوم و از هیچ چیزی دریغ نکنم انگار آن کتانی ها برایم یک جور نشانه بود با خودم گفتم این ها را می پوشم و تا دم مرگ از پایم درشان نمی آورم صبح که می شد کارم این بود اول بساط ناهار را آماده کنم فاطمه عقل رس بود هم حواسش به خودش بود هم محمد و مریم می رفتم بیرون و در را هم قفل می کردم آیت الکرسی و چهار قل می خواندم و از بابت بچه ها خیالم راحت بود نزدیک ظهر و ساعت آمدن حاجی هر کجا بودم خودم را می رساندم خانه بعد از ناهار و استراحتش حاجی که می رفت من هم چادر سر می کردم و راه می افتادم خودم را می رساندم بین مردم یا در مسجد یا هر جای دیگر که خبر می رسید شلوغ شده است تمام تلاشم را می کردم توی خانه از هیچ چیزی کم نگذاریم از وقت استراحت خودم می زدم و کارهایم را انجام می دادم بعضی شب ها خیلی کم می خوابیدم بالاخره بچه داری و خانه داری خودشان وقت گیرند آن هم بدون هیچ کمکی رخت و لباسشان را می شستم و مرتب می کردم یا غذای فردا را نیمه آماده می گذاشتم سر چراغ. نمی خواستم حاج حبیب فکر کند از زندگی و بچه ها غافل شده ام همین بود که مخالف کارهایم نبود فقط مدام تاکید می کرد مواظب باش روز چند بار سفارش می کرد حواست باشه احتیاط کن می بینی شلوغه نرو. یه جایی باش دو نفر بشناسنت اگر بلایی سرت اومد خبرمون کنن. گروهی با خانوما باشین بتونیم به هم کمک کنین همه اینها و خیلی چیزهای دیگر را می گفت ولی هیچ وقت نشد از من بخواهد خانه بمانم و نروم. خیالم راحت بود هم از حاجی هم از بچه ها توی خانه و از این ها مهم تر به هدفی و راهی که پیش رویمان بود یقین داشتم کم هم ندیده بودم که بعضی ها چطور از جان و مالشان می گذشتند ولی بعضی روزها یک اتفاق می افتاد که قلبم از تپش می افتاد شک می کردم با دسته آدمیزاد طرفیم، این ها اصلا بویی از انسانیت برده اند هیچ جای دنیا با زن حامله کار ندارند اگر با چشم های خود نمی دیدم و با دست های خودم دست آن زن را نمی گرفتم و نمی کشاندم داخل حیاط قبول نمی کردم که آن رژیم از خدا بی خبر با مردم چه ها نکرد چهار راه فاطمی شلوغ شده بود تیراندازی بالا گرفت آن موقع فلکه کوچکی وسط چهار راه بود. دور فلکه تا چشم کار می کرد عبا و عمامه و کفش و لباس ریخته و قیامتی شده بود پیش چشمم یک زن را نشانه گرفتند طفلک باردار بود و نمی توانست خوب راه برود چه برسد به اینکه بدود بقچه حمام به دست داشت یک گوشه راه می رفت که تیر خورد و افتاد دویدم طرفش داغی گلوله شکمش را شکافته بود.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝
♡ابراهـــیم هـادی♡
🍃حتی از اسمش هم درسها می توانی بگیری .مانند #ابراهیم، بت شکن و مانند هادی، هدایت کننده☆
🍃سرگذشت زندگیاش را ورق بزنی پر است از شکستِ بت های نفسانی، جسمانی و روحانی.
هدایت کننده و پر از نور هدایت، از بچه های محل تا سربازان حزب بعث.
🍃ابراهیم هادی شهیـــــدی است که زمانی سراغمان می آید که راه گم کرده ایم و آنقدر غـرق شده ایم که باید دستمان گرفته شود😔
🍃به قول #مصـحف_شـریف چشم او هرگز طغیان نکرد؛ برای همین با اولین نگاه به چهره اش تا مغز استخوان انسان نفوذ می کند.
🍃آدمی است که زندگی اش، لحظه شهادتش و بعد از رفتنش هرگز، کمک کردن را یادش نرفته و نمی رود🌹
🍃 کانال کمیل را به اسم تو شناخته ایم و بغض کرده ایم برای #روضه_های_گودال
گشته ایم همه برگشتند جز تو. درکانال فقط تو مانده ای😭
🍃دست هایم را که روی خاک #کمـیل گذاشتم گرمای وجودت را در خودم عجیب احساس کردم من باتو بیعت کردم، اگر بیعتم شکست تو به بزرگواری خودت #ببخش.
🍃حال ما ایستاده ایم تا آخرین نفس.
حال که همه کبوترهایمان پرکشیده اند. حال که همه دونده هایمان دویده و رسیده اند.
مدیـونیــن الشهـــــدا🇵🇸
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل پنجم...( قسمت ششم)🌹🍃
#کپیحرام ❌
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
مچ دست هایش را گرفتم قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می رفتم به زحمت می کشیدمش سمت خودم پاهایش تکان می خورد و رد خون می ماند روی زمین نگاهش از خاطرم دور نمی شد مات شده بود با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه رنگ به رخسار زن نمانده بود زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: نفس بکش ولی بی جان تر از این حرف ها بود محکم تر زدم شاید به هوش بیاید فایده نداشت دست انداختم و بچه را از شکم پاره زن بیرون آوردم به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات بدهم ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم بی اینکه مجال داشته باشدگریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد این رقمی اش را ندیده بودم دلم می خواست فریاد بزنم باور نمی کردم نتوانسته ام هیچ کاری برایش انجام بدهم جنازه مادر و بچه ماند کنار هم مدام فکر می کردم بچه دیگری داشت یا نه الان چند نفر چشمشان به راه مانده تا زن جوان برگردد خانه اصلا چرا گذاشته اند زن پا به ماه تنها بیاید خیابان ولی هیچ کدوم از این سوال ها جواب نداشتند فکر کردم این زن فقط یکی از هزاران قربانی ظلم محمد رضا شاه بود. تا آن موقع جنگ و تیراندازی و کشته ندیده بودیم سرمان گرم زندگی خودمان بود وقتی یکی تیر می خورد بین مردم ولوله می افتاد حتی بعضی از مردها گریه می کردند صدای جیغ زن ها بلند می شد زخم گلوله و شکافی که به گوشت و پوست آدمیزاد می انداخت برای مردم تازگی داشت تا چند وقت دل و دماغ نداشتم. خاطره آن روز از پیش چشمم کنار نمی رفت خیلی غصه دار شده بودم به امام زمان (عج) متوسل شدم نذر کرد چهل هفته بروم جمکران تا بلکه شر این رژیم و جنایت هایش زودتر از سر مردم کنده شود حالا اینکه من هر بار چه سختی و مکافاتی خودم را تا جمکران می رساندم هم ماجرایی بود. یادم نمانده هفته چندم بود ولی بالاخره یک بار توی خیابان آذر گیر افتادم رفتم بازار برای تظاهرات و بعدش می خواستم خودم را برسانم جمکران که درگیری شدید شد کماندوها ریختند بین مردم و هرکسی طرفی فرار کرد همین طور که می دویدم رسیده بودم به خیابان آذر پریدم داخل یک مغازه قصابی تا رد گم کنم صاحب مغازه آمد چادرم را کشید و از مغازه اش بیرونم کرد داد زد سرم که بیا برو بیرون واسه من شر درست نکن همین شاهایید اینا رو انداختین به جون مردم. اگر شما بنشنید تو خونه هاتون این از خدا بی خبرا با مردم کار ندارن.
#حاج_قاسم 🌷🕊
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا...🌹🍃
╔═~^-^~☕️🌿═ೋೋ
@shohadaiy1399
ೋೋ═🌿☕️~^-^~═╝