eitaa logo
شهدای شهرستان مبارکه
339 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
637 ویدیو
13 فایل
این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار شهادت ومعرفی ششصد شهید شهرستان مبارکه ایجاد شده است شادی ارواح مطهر شهدا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸به منظور تجلیل و تکريم از خانواده معظم شهدا صورت گرفت 🔸 ديدار از خانواده شهيد والامقام بهرام طاهری در مبارکه 🔸 در این دیدار که با محوريت بنياد شهید و امور ایثارگران شهرستان( طرح سپاس )و با حضور رئیس بنیاد شهید، جانشین ،مسؤل امور ایثارگران و معاونت عقیدتی سیاسی فرمانده محترم نیروی انتظامی شهرستان انجام گرفت از مقام شامخ شهید و شهادت ،همراه با ذکر توسلی به ائمه اطهار در منزل شهيد تجليل بعمل آمد. 🔹 سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
📸 عکس یاد گاری از شصت و دومين گردهمایی گردان های مقدس انبیاء و امام حسین (ع) از لشکر ۸ نجف اشرف،در سالروز شهادت سرداران شهید حسن منتظری و اصغر شفیعی شهر قهدریجان باغ ویلای رزمنده و پیشکسوت بسیجی حاج محسن جمالی. 🔸 سه‌شنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۲
📸 گزارش تصویری از شصت و دومين گردهمایی گردان های مقدس انبیاء و امام حسین (ع) از لشکر ۸ نجف اشرف،در سالروز شهادت سرداران شهید حسن منتظری و اصغر شفیعی شهر قهدریجان باغ ویلای رزمنده و پیشکسوت بسیجی حاج محسن جمالی. 🔸 سه‌شنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۲ @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh
ارتباط با خدا 🔸 پیامبر اکرم خاتم الانبیاء(ص) 🔸 پرودگارا! تو جانم را خلق کردی و تو آن را پس می گیری،مرگ و زندگیِ آن از توست! اگر زنده کردی،حفظش نما و اگر به مرگ رساندی،او را مورد رحمت خود قرار دِه! پرودگارا! من از تو خواستار، عا فیتم. 🔸 کنزالعمال ۴۱۲۹۲/۳۳۷/۱۵ https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها در ایتا 👆👆
🌹 خاکریز خاطرات (روزه‌داری در اسارت) ✅ روزه گرفتن ما اکثر سربازان عراقی را که به هر نحو آنها را از توجه به خود و خدا دور کرده بودند، برانگیخته بود. 🌙 یک شب، موقع سحر، مشغول سحری خوردن بودیم و داشتیم غذای شب قبل را که برای سحری نگه داشته بودیم، می‌خوردیم که چشم مان خورد به یکی از نگهبانان که بهت زده از پنجره چشم به ما داشت. ‼️ از فرط تعجب دست روی دست می‌کوبید. ❓ صبح همان روز وقتی که بچه‌ها او را دیدند علت تعجب‌اش را از او پرسیدند. ⁉️نگهبان عراقی با همان حالت تعجب‌اش جواب داد: «نه! مگر می‌شود؟ من و امثال من در اینجا با اینکه سه وعده غذای خوب می‌خوریم، آب سرد می‌نوشیم و سیگار می‌کشیم، باز هم همیشه احساس گرسنگی و ضعف می‌کنیم، آن وقت چگونه امکان دارد شما در این گرمای سوزان، با این غذای کم و یک لیوان آب، بتوانید ۱۷-۱۸ ساعت طاقت بیاورید و روزه بگیرید!» 🎤 راوی آزاده: حمید عیوضیان @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
🔻رهبر انقلاب: بهتر است در هر شهر "فقط" یک نماز عید فطر برگزار شود و همه در همان نماز شرکت کنند.
هلال ماه شوال رؤیت نشد فردا آخرین روز ماه مبارک مضان است بنا بر اخبار واصله هلال ماه شوال در غروب روز پنجشنبه 31 فروردین رؤیت نشد و فردا جمعه 1 اردیبهشت 1402 مطابق با ۳۰ رمضان المبارک 1444 هجری قمری است.
🔹 تلاوت نور بياد شهدای انقلاب، شهدای هشت سال دفاع مقدس، شهدای گمنام، شهدای مدافع حرم، شهدای امنیت، و شهدای سومین و چهارمين هفته فروردین ماه شهرستان مبارکه شهيدان: قنبر علی اکبری بیشه مسیب غلامی دیزیچه علی نادری نکو آباد حسينعلی عباسی کرکوند شهریار اکبری فخرآباد احمد عبدیان مبارکه مهدی رحیمی لنج مرتضی ابراهیمیان طالخونچه سید عبداله موسوی مبارکه عیس واحدی افغانستان محمد علی دانشمند دیزیچه سید پرويز مدنی مبارکه خدا داد دهقانی مبارکه منصور رفیعی کرکوند علی نادری نکوآباد احمدعبدیان مبارکه مهدی رحیمی لنج محمد علی دانشمند دیزیچه 🔹 قاری قرآن جناب آقای حاج حسين پیراکه 🔹 زمان جمعه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۲سی دقیقه قبل شروع خطبه های عبادی سياسی نماز جمعه 🔹 مکان‌ مصلای نماز جمعه مسجد جامع مبارکه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8 مسجدی ها 👆👆 @mobsetad کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆 @setad_mobarakeh👈 کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇 @pishkesvatanemobarakeh شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
رویش یک جوانه پدرم عبّاس سرد و گرم روزگار را چشیده بود و با سختیهای زندگی دست‌وپنجه نرم کرده بود. سه سال بیشتر نداشته که پدرش از دنیا میرود. شرایط سخت زندگی، مادر جوانش را مجبور به ازدواج میکند. ناپدری به‌خاطر اوضاع اقتصادی خراب و به‌هم‌ریخته، او را نمیپذیرد. از نعمت مادر هم به‌نوعی محروم میشود. زندگی‌اش مالامال از مشقّت و رنج است. زمانی شکمش سیر میشود که درختی، توت داده و یا شبدری خودرُو از دل زمین بیرون آمده باشد. از صبح زود تا بعد از غروب آفتاب برای یک‌لقمه‌ نان جُوِ بخور و نمیر کار میکند. نه مدرسه میرود و سواد میآموزد، نه مکتب میبیند، نه معلّم و راهنما دارد، نه از روستای کوچک خود «دهنو» بیرون می‌رود؛ امّا عالم و دانای محلّ میشود. داستان پیامبران و امامان، بزرگان و علما، پادشاهان، تاریخ ایران و دیگر کشورها را حفظ بود. مردم محلّ که در آن زمان سرگرمی خاصّی نداشتند، دورش حلقه میزدند و او برایشان قصّه میگفت. حرف زدنش مثل سریالهای جذاب تلویزیون بود. وقتی کسی پای حرفهایش مینشست، دوست نداشت بلند شود. برای هر موضوعی حکایتی آموزنده تعریف میکرد. کافی بود کسی از او چیزی بپرسد، ساعت‌ها می نشست و بدون هیچ وقفه ای صحبت میکرد. حرفهایی که شیرین بود و تازگی داشت. امّا مدّتی بود که دیگر دل‌ودماغ قصّه گفتن و تعریف کردن نداشت، غم بزرگی بر قلبش سنگينی می کرد.کم حرف و ساکت شده بود. بر گرفته از کتاب فریاد خاک،روابت زندگی مهندس شهيد حاج رضا نصوحی به قلم: اقدس نصوحی صفحه ۱۷ و ۱۸ ادامه دارد... @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران
*شعر پیری* عجب دردیست این پیری      گهی از جان خود سیری          چنان شیری به زنجیری                    گهی از غصه میمیری *گه از درد کمر نالی* *گه از دیوار و دَر نالی*     *گهی از گوش کر نالی*           *گهی از دَردِ سَر نالی* زحرف  آزرده  میگردی    چو گل پژمرده میگردی        گهی  افسرده  میگردی           گهی دل مُرده میگردی *گهی زار و پریشانی*      *شبیهِ طفل میمانی*            *گهی یاد رفیقانی*          *چنان دانی که زندانی* گهی میترسی از مُردَن     به قبرستان تورا بُردن     گه از نوشیدن و خوردن             گهی  با  طعنه  آزردن *به  مانند  دماسنجی* *گهی بیست و گهی پَنجی*        *سخن را گه نمیسَنجی*           *گهی از حرف میرَنجی* کُنی یادِ جوانی را     غرورِ آنچنانی را        توانِ پهلوانی را         واینک ناتوانی را *در این دنیایِ دیوانه*     *حکیمی یا که فرزانه*        *نگهبانی  تو  بر خانه*             *برایِ  اهلِ  کاشانه* همه بر خویش درگیرند       سراغت  را  نمیگیرند           شغالانِ جوان شیرند          ولی شیران به زنجیرند *بدان یوسف اگر شیری*   *سنان و تیغ و شمشیری*        *سراسر علم و تدبیری*         *سرانجامش ولی پیری* *تقدیم به همه پدران و مادران شهدای شهرستان مبارکه
🔸قسمت دوم : ادامه کتاب فریاد خاک روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی «سال 1334 شمسی بود. من ۳۰ساله بودم. آن زمان تعداد کمی از مردم وضع زندگی‌شان خوب بود. بریز و بپاش داشتند و به‌قول‌معروف شاهانه زندگی می‌کردند؛ امّا بیشتر مردم در نهایت فقر و تنگ‌دستی و نداری به سر میبردند. برای سیر کردن شکمشان شبانه‌روز می‌دویدند و به جایی نمیرسیدند، مخصوصاً در روستاها. زندگی به‌ دور از تجمّلات بود. هر خانوادهای نهایتاً یکی دو تا اتاق خشت و گلی داشت، با چند تا زیلو یا گلیم که خودشان میبافتند و کف اتاق پهن میکردند. چند دست رختخواب، لحاف و کُرسی، چراغ گردسوز یا فانوس، چند تا دیگ، سینی و کاسه مسی یا روحی، چند دست لباس ساده که با آن هرچند تا بچّه که داشتند، بزرگ می‌کردند و بعد هم به نوه‌هایشان می‌پوشاندند؛ یا اینکه تکّه‌پاره‌هایش را برای کارهای خانه استفاده میکردند. غذا هم معمولاً دو وعدهاش نان خالی بود یا در بهترین حالت نان با مقدار کمی شیر یا ماست، پیاز، سبزی و یا پونه خودرویی که اطراف جویهای آب سبز میشد. یک وعدهاش هم دمپخت ساده برنج و ماش، سیبزمینی، تخم‌مرغ، آب پیازی و نهایتاً مقدار بسیار کمی گوشت با نخود و لوبیا بود. میوه فقط بهار و تابستان پیدا میشد. هندوانه و خربزه، انگور، انار، خیار چنبر و زردک. خیلی کم انجیر خشک، گردو، نخودچی و کشمش، گندم بوداده و شاهدانه هم فقط برای پذیرایی عید تهیّه می‌شد؛ امّا برای همین زندگی ساده، باید تمام اعضای خانواده از بچّة ۳ساله تا پیرمرد و پیرزن ۹۰ساله کار میکردند. در روز بیش از 10 تا 12 ساعت کار سخت و طاقت‌فرسا از کارهای کشاورزی و دامداری گرفته تا نختابی و نخ‌ریسی و قالی‌بافی و کارگری. هر خانواده هم به طور میانگین حداقل هفت هشت تا بچّه داشت. چند سالی بود که من با مادرت ازدواج کرده بودم. دو تا اتاق خشت و گلی ساخته بودم و در آن زندگی میکردیم. در حقیقت من سروسامان گرفته بودم و نسبت به قبل، وضع زندگی‌ام خوب شده بود. خواهرت جمیله چهار‌ساله بود. مادرت باردار بود. تابستان بود. شب از هوای گرم تابستان پناه برده بودیم به پشه‌بند داخل حیاط؛ بلکه نسیم خنکی بزند و خوابمان ببرد. حدود ساعت یک نصف شب 25 مرداد سال 1334 بود. با صدای ناله و فریاد مادرت فاطمه از خواب بیدار شدم. بدجور از کمردرد به خود می‌پیچید و بی‌تابی میکرد. از پشه‌بند بیرون دویدم. سریع چراغ فانوس را روشن کردم. گیوه هایم را پوشیدم و تا خانه مادر بزرگت حبیبه، یک‌نفس دویدم. از صدای در زدن من، ننه جان ترسید و سریع خودش را به پشت در رساند. گفتم: «زود چادرت را بپوش و بیا. فاطمه حالش خوب نیست.» تا ننه جان را به خانه آوردم و بعد هم زن قابله روستا را، ساعت 2 نصف شب شد. مادرت دیگر رنگ به رو نداشت. دویدم چند تا خشت آوردم، گوشة اتاق روی‌هم چیدم و جایگاه به‌دنیاآمدن بچّه را آماده کردم. از اتاق بیرون رفتم. دویدم دیگ مسی را برداشتم و برای آوردن آب به خانه همسایه رفتم. دلو را داخل چاه انداختم و شروع به بالاکشیدن آب کردم. پس از چند بار بالا و پایین کردن دلو، نصف بیشتر دیگ را آب کردم. دیگ را برداشتم و به‌طرف مطبخ که آخر حیات بود، رفتم. دیگ سنگین بود و با هر تکانی، مقداری آب به لباسم و روی زمین می‌ریخت. زمین خاکی حیاط، گِل میشد و به پاهایم می چسبید و راه‌رفتن را سخت تر میکرد. ما داخل حیاط، بیشتروقت‌ها پابرهنه راه میرفتیم. از این دمپاییها نداشتیم. در تاریکی مطبخ، کمی پوشال پیدا کردم. چوب‌ها را چیدم روی پوشال و آتش را روشن کردم. سه‌پایه را روی آتش گذاشتم و دیگ را روی آن تا آب برای شستن بچّه گرم شود. صدای ناله و فریاد مادرت خیلی حالم را خراب می‌کرد. نمیدانستم چه‌کار کنم. تمام وجودم پر از استرس شده بود. دست به دامان «امام رضا» شدم. قَسَمَش میدادم که به دادمان برسد. همینکه «الله‌اکبر» اذان صبح بلند شد، صدای گریة بچّه را شنیدم. زانوهایم سست شد. به زمین افتادم و سجدة شکر به جا آوردم. با صدای ننه جان که آبگرم میخواست، بلند شدم. نپرسیدم که بچّه دختر است یا پسر. راستش را بخواهید خجالت کشیدم. تا بچّه را شستند، قنداق کردند، من کربلایی سکینه را به خانه اش رساندم و برگشتم؛ هوا روشن شد. دیگر طاقت نداشتم. دویدم داخل اتاق. ننه جان رفته بود داخل پشه بند پیش خواهرت، همان جا از خستگی خوابش برده بود. مادرت هم کنار بچّه خوابیده بود. بچّه را آرام از روی زمین برداشتم و بغلش کردم. بوی خوشی را حس کردم. ناخودآگاه بچّه را بو کردم. بوی خاصی داشت که حالم را جا می‌آورد. انگار بوی بهشت میداد. در تمام عمرم، چنین بویی را حس نکرده بودم. تا میتوانستم او را بوییدم.» @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
🌸 کرامات شهدا ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم ... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به...... شرمنده ام 📚منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54 @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆 شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه 🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
صدای پای عید می آید عید فطر پاکترین عیدها عید سر سپردگی و بندگی عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن عید نزدیک شدن دلهایی که به قرب الهی رسیده اند عید برآمدن روزی نو و انسانی نو طاعات وعباداتتون قبول درگاه حق تعالی عید سعید فطر را به همه عزیزان تبریک و شادباش میگوییم . بنیاد شهید و امور ایثارگران مبارکه
عید فطر پاک‌ترین و عیدترین عیدهاست چرا که پاداش یک ماه عبادت ‌و شست‌و‌شوی جان در نهر پاک رمضان است خدایا به تو پناه می‌‏بریم از چشم‏هایی که دوباره گمت کنند 🎊🌺 عید فطر مبارک
*🔻مدیرکل بنیاد اصفهان با صدور پیامی سالروز تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تبریک گفت* 🔷«وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّهٍ» 🔷اگر سپاه نبود کشور هم نبود. امام خمینی (ره) 🔷سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، یک تشکل نیست یک مکتب، آرمان، باور و ایمان است که به دنبال نفس مسیحایی بنیانگذار کبیر جمهوری اسلامی ایران، امام راحل (ره) از دل جامعه‌ای اسلامی و انقلابی سربرآورده و در سایه تعالیم و رهنمودهای سازنده رهبر معظم انقلاب بالنده و سرافراز شده است. 🔷سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، اسوه‌های ولایتمدار و آزادمردان بسیاری را در دامان خود پرورانده و تقدیم انقلاب کرده است که هر کدام به مانند کتابی، غنی و سرشار از فضائل اخلاقی و معنوی هستند و به الگوی بی‌بدیل ایثار، شجاعت، جوانمردی و دلاوری برای جوانان کشورمان تبدیل شده‌اند. 🔷سپاه پاسداران در عمر با برکت ۴۴ ساله انقلاب اسلامی، ضامن حفظ، استمرار و صدور پیام و اندیشه اسلام ناب محمدی و انقلاب اسلامی به اقصا نقاط دنیا و شکست توطئه‌ها و دشمنی‌های استکبار جهانی و نظام سلطه علیه ملت ایران در عرصه‌های مختلف بوده است؛ و به همین دلیل است که خمینی کبیر فرمودند من از سپاه راضی هستم و به هیچ وجه نظرم از شما بر نمی‌گردد اگر سپاه نبود کشور نبود. 🔷بنیاد شهید وامور ایثارگران استان اصفهان، دوم اردیبهشت چهل و چهارمین سالروز تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و یاد و خاطره شهیدان عالی‌مقام سپاه پاسداران را گرامی می‌دارد. مسعود احمدی نیا مدیرکل بنیاد شهید و امورایثارگران اصفهان.
: 🔹مبارک باد سالروز تاسیس سپاه پاسداران. 🔹 آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع وطن ، غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّه های دماوند به دوش میکشند. دوم اردیبهشت یادآور صدور فرمان پیر جماران برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است؛ نهادی که در چهار دهه گذشته همواره نگهبان انقلاب اسلامی بوده و اعضای آن بار‌ها از جان خود برای حفظ انقلاب و آبروی ملت گذشته اند.  پاسداران دلیرمرد در دوران دفاع مقدس با تکیه بر توان دفاعی خود، نقش پررنگی در بیرون راندن دشمن از خاک این مرز و بوم داشته و در دهه‌های اخیر هم این نیرو‌های انقلابی در کنار وفای به‌عهد خود با مردم برای خدمت صادقانه در عرصه جهاد و سازندگی کشور، با صدور پیام آزادگی و آزادمردی برآمده از بطن انقلاب اسلامی به دیگر ملت‌های آزادی‌خواه، در نبرد با دشمنان اسلام، انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی خود را فدای ملت کردند. ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهیدان عالی مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ویژه سرباز دلاور سپاه اسلام، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را خدمت فرماندهی محترم سپاه شهرستان مبارکه جناب سرهنگ بهرامی و به همه پاسداران جان برکف و خانواده‌های معززشان و ملت شریف ایران تبریک عرض می‌نماییم.  🔹بنیادشهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
🔸انا لله و انا الیه راجعون 🔸خانواده محترم شهیدان: اسماعیل و رمضان مهدوی سلام علیکم پدران . مادران ،والامقامی که در راه رضای معبود از بهترین سرمایه های خویش گذشتند و فرزند عزیز خود را در راه خدمت به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی نثار نمودند،اسوه های ایثار و نمونه های برتر استقامت و فداکاری اند. حاجیه خانم جواهر مهدوی مادر شهیدان والامقام«اسماعیل و رمضان مهدوی» پس از سالها صبر و بردباری ،ندای حق را لبیک گفت وبه سوی معبود خویش شتافت. به روح این سفرکرده به ملکوت و ارواح تابناک فرزندان شهیدش درود می‌فرستیم. ضمن عرض تسلیت و همدردی با شما خانواده محترم،از پروردگار متعال علو درجات برای آن عزیز سفر کرده و شکیبایی و صبر جمیل برای بازماندگان مسألت داریم.انشالله روح بلند آن مرحومه در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها محشور و همجوار گردد. بنیاد شهید و امور ایثارگران مبارکه @shohadamobareke کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
بسمه تعالی ضمن عرض تسلیت به اطلاع می رساند مراسم سومين و هفتمين روز درگذشت حاجیه خانم جواهر مهدوی مادر شهیدان مهدوی روز پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ در گلستان شهدای محله لنج و همچنین روز شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ همزمان با نماز مغرب و عشا در مسجد چهارده معصوم(ع)محله لنج برگزار می گردد. 🔸 خانواده شهيدان مهدوی، بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🔸 قسمت سوم روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی خداخدا میکردم که بچّه پسر باشد و اسمش را رضا بگذارم. مادرت آرام چشمانش را باز کرد. پرسیدم: «بچّه چیه؟» لبخندی زد و گفت: «پسره، اسمش را بگذار رضا.» از خوشحالی میخواستم بال در بیاورم. همان‌طور که در بغلم بود، سرم را نزدیک گوشش بردم، اذان گفتم و صدایش کردم «رضا». هفت هشت روزی خوشحالی کردیم و حسابی سرگرم بچّه بودیم. یک‌مرتبه حال مادرت بد شد. مریض شد و داخل رختخواب افتاد. حالش روزبه‌روز بدتر میشد. سردرد و تب بالا، آتش به جانش انداخته بود. ضعف و بی‌حالی رمقش را گرفته بود. از حال و وضعش معلوم بود که بیماری حصبه گرفته است. هر کس به این بیماری مبتلا میشد به‌سختی جان سالم به در میبرد؛ خصوصاً او که زن تازه زا هم بود. خودم را برای درمانش به آب‌وآتش میزدم؛ امّا نه بیمارستان و درمانگاه داشتیم، نه دکتر و دارو. نوزادِ چندروزه هم بی شیر روی دستمان مانده بود، خبری از شیرخشک و غذای کودک و این‌جور چیزها هم نبود. آوازه دکتر میرزاده خان که در روستای طادِ فلاورجان، طبابت گیاهی میکرد را شنیده بودم. تصمیم گرفتم مادرت را پیش دکتر ببرم؛ امّا پول نداشتم. مجبور شدم یک تومان پول برای درمانش قرض کنم. هفتم یا هشتم شهریور بود. به‌محض شنیدن صدای اذان صبح، نمازم را خواندم. مادرت را آماده کردیم و با ننه جان راهی روستای طاد شدیم. من مادرت را روی دوشم انداخته بودم و ننه جان هم چادرش را دور کمرش بسته بود و بچّه را بغل کرده بود. کوچه‌های روستا را پشت سر گذاشتیم. از وسط صحرا و زمینهای کشاورزی به‌سختی گذشتیم تا به رودخانه زاینده رود رسيديم ادامه دارد...