هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
*شعر پیری*
عجب دردیست این پیری
گهی از جان خود سیری
چنان شیری به زنجیری
گهی از غصه میمیری
*گه از درد کمر نالی*
*گه از دیوار و دَر نالی*
*گهی از گوش کر نالی*
*گهی از دَردِ سَر نالی*
زحرف آزرده میگردی
چو گل پژمرده میگردی
گهی افسرده میگردی
گهی دل مُرده میگردی
*گهی زار و پریشانی*
*شبیهِ طفل میمانی*
*گهی یاد رفیقانی*
*چنان دانی که زندانی*
گهی میترسی از مُردَن
به قبرستان تورا بُردن
گه از نوشیدن و خوردن
گهی با طعنه آزردن
*به مانند دماسنجی*
*گهی بیست و گهی پَنجی*
*سخن را گه نمیسَنجی*
*گهی از حرف میرَنجی*
کُنی یادِ جوانی را
غرورِ آنچنانی را
توانِ پهلوانی را
واینک ناتوانی را
*در این دنیایِ دیوانه*
*حکیمی یا که فرزانه*
*نگهبانی تو بر خانه*
*برایِ اهلِ کاشانه*
همه بر خویش درگیرند
سراغت را نمیگیرند
شغالانِ جوان شیرند
ولی شیران به زنجیرند
*بدان یوسف اگر شیری*
*سنان و تیغ و شمشیری*
*سراسر علم و تدبیری*
*سرانجامش ولی پیری*
*تقدیم به همه پدران و مادران
#کانال شهدای شهرستان مبارکه
خداحافظ ای سوز و آه شبانه
خداحافظ ای گریه ی بی بهانه
خداحافظ ای ماه دلدادگی ها
خداحافظ ای دلبر بی نشانه
خداحافظ ماه چشمان بیدار
خداحافظ ای فرصت ناب دیدار
خداحافظ ای دیده های سحرخیز
خداحافظ ای سفره ی پاک افطار
خداحافظ ای چشمه ی جاری عشق
خداحافظ ای اشک دلداری عشق
خداحافظ ای ماه مهمانی مهر
خداحافظ ای فرصت یاری عشق
خدا حافظ ای ماه شبهای روشن
خداحافظ ای ذکر وتسبیح وجوشن
خداحافظ ای توبه ی لیله القدر
خداحافظ ای فرصت پرکشیدن
خداحافظ ای جلوه ی نور ایمان
خداحافظ ای فصل تجدید پیمان
خداحافظ ای ماه شب زنده داری
خداحافظ ای سفره داری قرآن
خداحافظ ای لحظه ی بی قراری
خداحافظ ای روضه و روزه داری
خدا حافظ ای قصه ی تشنه کامی
خداحافظ ای اشک از دیده جاری
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
🔸قسمت دوم :
ادامه کتاب فریاد خاک روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی «سال 1334 شمسی بود. من ۳۰ساله بودم. آن زمان تعداد کمی از مردم وضع زندگیشان خوب بود. بریز و بپاش داشتند و بهقولمعروف شاهانه زندگی میکردند؛ امّا بیشتر مردم در نهایت فقر و تنگدستی و نداری به سر میبردند. برای سیر کردن شکمشان شبانهروز میدویدند و به جایی نمیرسیدند، مخصوصاً در روستاها. زندگی به دور از تجمّلات بود. هر خانوادهای نهایتاً یکی دو تا اتاق خشت و گلی داشت، با چند تا زیلو یا گلیم که خودشان میبافتند و کف اتاق پهن میکردند. چند دست رختخواب، لحاف و کُرسی، چراغ گردسوز یا فانوس، چند تا دیگ، سینی و کاسه مسی یا روحی، چند دست لباس ساده که با آن هرچند تا بچّه که داشتند، بزرگ میکردند و بعد هم به نوههایشان میپوشاندند؛ یا اینکه تکّهپارههایش را برای کارهای خانه استفاده میکردند.
غذا هم معمولاً دو وعدهاش نان خالی بود یا در بهترین حالت نان با مقدار کمی شیر یا ماست، پیاز، سبزی و یا پونه خودرویی که اطراف جویهای آب سبز میشد. یک وعدهاش هم دمپخت ساده برنج و ماش، سیبزمینی، تخممرغ، آب پیازی و نهایتاً مقدار بسیار کمی گوشت با نخود و لوبیا بود. میوه فقط بهار و تابستان پیدا میشد. هندوانه و خربزه، انگور، انار، خیار چنبر و زردک. خیلی کم انجیر خشک، گردو، نخودچی و کشمش، گندم بوداده و شاهدانه هم فقط برای پذیرایی عید تهیّه میشد؛ امّا برای همین زندگی ساده، باید تمام اعضای خانواده از بچّة ۳ساله تا پیرمرد و پیرزن ۹۰ساله کار میکردند. در روز بیش از 10 تا 12 ساعت کار سخت و طاقتفرسا از کارهای کشاورزی و دامداری گرفته تا نختابی و نخریسی و قالیبافی و کارگری. هر خانواده هم به طور میانگین حداقل هفت هشت تا بچّه داشت.
چند سالی بود که من با مادرت ازدواج کرده بودم. دو تا اتاق خشت و گلی ساخته بودم و در آن زندگی میکردیم. در حقیقت من سروسامان گرفته بودم و نسبت به قبل، وضع زندگیام خوب شده بود. خواهرت جمیله چهارساله بود. مادرت باردار بود. تابستان بود. شب از هوای گرم تابستان پناه برده بودیم به پشهبند داخل حیاط؛ بلکه نسیم خنکی بزند و خوابمان ببرد. حدود ساعت یک نصف شب 25 مرداد سال 1334 بود. با صدای ناله و فریاد مادرت فاطمه از خواب بیدار شدم. بدجور از کمردرد به خود میپیچید و بیتابی میکرد. از پشهبند بیرون دویدم. سریع چراغ فانوس را روشن کردم. گیوه هایم را پوشیدم و تا خانه مادر بزرگت حبیبه، یکنفس دویدم. از صدای در زدن من، ننه جان ترسید و سریع خودش را به پشت در رساند. گفتم: «زود چادرت را بپوش و بیا. فاطمه حالش خوب نیست.» تا ننه جان را به خانه آوردم و بعد هم زن قابله روستا را، ساعت 2 نصف شب شد. مادرت دیگر رنگ به رو نداشت. دویدم چند تا خشت آوردم، گوشة اتاق رویهم چیدم و جایگاه بهدنیاآمدن بچّه را آماده کردم. از اتاق بیرون رفتم. دویدم دیگ مسی را برداشتم و برای آوردن آب به خانه همسایه رفتم. دلو را داخل چاه انداختم و شروع به بالاکشیدن آب کردم. پس از چند بار بالا و پایین کردن دلو، نصف بیشتر دیگ را آب کردم. دیگ را برداشتم و بهطرف مطبخ که آخر حیات بود، رفتم. دیگ سنگین بود و با هر تکانی، مقداری آب به لباسم و روی زمین میریخت. زمین خاکی حیاط، گِل میشد و به پاهایم می چسبید و راهرفتن را سخت تر میکرد. ما داخل حیاط، بیشتروقتها پابرهنه راه میرفتیم. از این دمپاییها نداشتیم. در تاریکی مطبخ، کمی پوشال پیدا کردم. چوبها را چیدم روی پوشال و آتش را روشن کردم. سهپایه را روی آتش گذاشتم و دیگ را روی آن تا آب برای شستن بچّه گرم شود. صدای ناله و فریاد مادرت خیلی حالم را خراب میکرد. نمیدانستم چهکار کنم. تمام وجودم پر از استرس شده بود. دست به دامان «امام رضا» شدم. قَسَمَش میدادم که به دادمان برسد. همینکه «اللهاکبر» اذان صبح بلند شد، صدای گریة بچّه را شنیدم. زانوهایم سست شد. به زمین افتادم و سجدة شکر به جا آوردم. با صدای ننه جان که آبگرم میخواست، بلند شدم. نپرسیدم که بچّه دختر است یا پسر. راستش را بخواهید خجالت کشیدم. تا بچّه را شستند، قنداق کردند، من کربلایی سکینه را به خانه اش رساندم و برگشتم؛ هوا روشن شد. دیگر طاقت نداشتم. دویدم داخل اتاق. ننه جان رفته بود داخل پشه بند پیش خواهرت، همان جا از خستگی خوابش برده بود. مادرت هم کنار بچّه خوابیده بود. بچّه را آرام از روی زمین برداشتم و بغلش کردم. بوی خوشی را حس کردم. ناخودآگاه بچّه را بو کردم. بوی خاصی داشت که حالم را جا میآورد. انگار بوی بهشت میداد. در تمام عمرم، چنین بویی را حس نکرده بودم. تا میتوانستم او را بوییدم.»
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
🌸 کرامات شهدا
ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...
شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به......
شرمنده ام
📚منبع: کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
#بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
🌷ارواح مطهر شهدا صلوات🌷
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُم
🔹جلسه برگزاری جزء خوانی قرآن کریم مسجد جامع مبارکه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ مصادف با ۳۰ ماه مبارک رمضان ۱۴۴۴هجری قمری
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
#گروه مسجدی ها در ایتا 👆👆
هدایت شده از ستاد امر به معروف ونهی از منکر شهرستان مبارکه
🛑حلول ماه شوال و فرا رسیدن عید سعید فطر مبارک باد.
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه ایتا 👆
هدایت شده از غلامرضا قنبری
🌸🌸🌸 عید سعید فطر مبارک 🌸🌸🌸
کم کم غروب ماه خدا دیده می شود
صد حیف ازین بساط که برچیده میشود
در این بهار رحمت و غفران و مغفرت
خوشبخت آن کسی ست که بخشیده می شود
با سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات همه به درگاه پروردگار مهربان، حلول ماه شوال و فرارسیدن عيد سعيد فطر را خدمت شما و خانواده محترم تبریک عرض میکنم.
ارادتمند قنبری
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
🔸انا لله و انا الیه راجعون
🔸خانواده محترم شهیدان: اسماعیل و رمضان مهدوی
سلام علیکم
پدران . مادران ،والامقامی که در راه رضای معبود از بهترین سرمایه های خویش گذشتند و فرزند عزیز خود را در راه خدمت به اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی نثار نمودند،اسوه های ایثار و نمونه های برتر استقامت و فداکاری اند.
حاجیه خانم جواهر مهدوی مادر شهیدان والامقام«اسماعیل و رمضان مهدوی» پس از سالها صبر و بردباری ،ندای حق را لبیک گفت وبه سوی معبود خویش شتافت. به روح این سفرکرده به ملکوت و ارواح تابناک فرزندان شهیدش درود میفرستیم.
ضمن عرض تسلیت و همدردی با شما خانواده محترم،از پروردگار متعال علو درجات برای آن عزیز سفر کرده و شکیبایی و صبر جمیل برای بازماندگان مسألت داریم.انشالله روح بلند آن مرحومه در بالاترین مراتب بارگاه قدسی با حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها محشور و همجوار گردد.
بنیاد شهید و امور ایثارگران مبارکه
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
بسمه تعالی
ضمن عرض تسلیت به اطلاع می رساند مراسم سومين و هفتمين روز درگذشت حاجیه خانم جواهر مهدوی مادر شهیدان مهدوی روز پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ در گلستان شهدای محله لنج و همچنین روز شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ همزمان با نماز مغرب و عشا در مسجد چهارده معصوم(ع)محله لنج برگزار می گردد.
🔸 خانواده شهيدان مهدوی، بنیاد شهید و امور ایثارگران شهرستان مبارکه
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
🔸 قسمت سوم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی
خداخدا میکردم که بچّه پسر باشد و اسمش را رضا بگذارم. مادرت آرام چشمانش را باز کرد. پرسیدم: «بچّه چیه؟» لبخندی زد و گفت: «پسره، اسمش را بگذار رضا.» از خوشحالی میخواستم بال در بیاورم. همانطور که در بغلم بود، سرم را نزدیک گوشش بردم، اذان گفتم و صدایش کردم «رضا».
هفت هشت روزی خوشحالی کردیم و حسابی سرگرم بچّه بودیم. یکمرتبه حال مادرت بد شد. مریض شد و داخل رختخواب افتاد. حالش روزبهروز بدتر میشد. سردرد و تب بالا، آتش به جانش انداخته بود. ضعف و بیحالی رمقش را گرفته بود. از حال و وضعش معلوم بود که بیماری حصبه گرفته است. هر کس به این بیماری مبتلا میشد بهسختی جان سالم به در میبرد؛ خصوصاً او که زن تازه زا هم بود. خودم را برای درمانش به آبوآتش میزدم؛ امّا نه بیمارستان و درمانگاه داشتیم، نه دکتر و دارو. نوزادِ چندروزه هم بی شیر روی دستمان مانده بود، خبری از شیرخشک و غذای کودک و اینجور چیزها هم نبود.
آوازه دکتر میرزاده خان که در روستای طادِ فلاورجان، طبابت گیاهی میکرد را شنیده بودم. تصمیم گرفتم مادرت را پیش دکتر ببرم؛ امّا پول نداشتم. مجبور شدم یک تومان پول برای درمانش قرض کنم. هفتم یا هشتم شهریور بود. بهمحض شنیدن صدای اذان صبح، نمازم را خواندم. مادرت را آماده کردیم و با ننه جان راهی روستای طاد شدیم. من مادرت را روی دوشم انداخته بودم و ننه جان هم چادرش را دور کمرش بسته بود و بچّه را بغل کرده بود. کوچههای روستا را پشت سر گذاشتیم. از وسط صحرا و زمینهای کشاورزی بهسختی گذشتیم تا به رودخانه زاینده رود رسيديم ادامه دارد...
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
:
🔹مبارک باد سالروز تاسیس سپاه پاسداران.
🔹 آنان که با پروانه حضورشان به دور شمع وطن ، غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّه های دماوند به دوش میکشند.
دوم اردیبهشت یادآور صدور فرمان پیر جماران برای تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است؛ نهادی که در چهار دهه گذشته همواره نگهبان انقلاب اسلامی بوده و اعضای آن بارها از جان خود برای حفظ انقلاب و آبروی ملت گذشته اند.
پاسداران دلیرمرد در دوران دفاع مقدس با تکیه بر توان دفاعی خود، نقش پررنگی در بیرون راندن دشمن از خاک این مرز و بوم داشته و در دهههای اخیر هم این نیروهای انقلابی در کنار وفای بهعهد خود با مردم برای خدمت صادقانه در عرصه جهاد و سازندگی کشور، با صدور پیام آزادگی و آزادمردی برآمده از بطن انقلاب اسلامی به دیگر ملتهای آزادیخواه، در نبرد با دشمنان اسلام، انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی خود را فدای ملت کردند.
ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهیدان عالی مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به ویژه سرباز دلاور سپاه اسلام، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را خدمت فرماندهی محترم سپاه شهرستان مبارکه جناب سرهنگ بهرامی و به همه پاسداران جان برکف و خانوادههای معززشان و ملت شریف ایران تبریک عرض مینماییم.
🔹بنیادشهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
اینا مردم نیستن
اینا ارزشین، اینا ساییرین
اینا فتوشاپه اصن
ماشالله به این فتوشاپ الهی
#مردم_نجیب_پای_کار
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
🚨#مهم
کریدور تجاری شمال به جنوب جدید: هند – ایران – ارمنستان
🔹 کریدور شمال به جنوب از طریق ایران و ارمنستان و گرجستان به دریای سیاه، برای هند مزیت های بالقوه ای دارد. در این مسیر تجاری دولت باکو کنار گذاشته خواهد شد.
🔸 شهر ایروان ارمنستان پنج شنبه گذشته میزبان اولین رایزنی های سه جانبه با هند و ایران، دو شریک مهم ایروان بود.
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
جناب اقای عبد الحمید مولوی
این عکس درصد تکمیل هلال ماه در اپریل ۲۰۲۳ میباشد که متعلق به ایران است،
در روز ۲۰ اپریل یعنی پنجشنبه هلال ماه صفر بوده است و در روز جمعه که شما به صورت خودمختار انرا عید سعید فطر اعلام کردید در غروبش هلال ماه یک درصد میگردد که بدون چشم فوق مسلح و تلسکوپهای قوی قابل رویت نیست،سوال اینجاست که شما چگونه ماه صفر درصد را در شامگاه پنج شنبه دیدید که عید بودن روز جمعه بر شما مسجل گردیده است؟
شما باعث شدید درصدی از هموطنان بلوچ ما در استان سیستان و بلوچستان روزه کامل ماه را نگیرند،
خداوند هم انشالله ان یک روز را بر همه عزیزان خواهد بخشید ولی برای شخص شما مطمئن نیستم چون تصمیم شما از روی عدم اطلاع نبوده بلکه کاملا سیاسی و از روی خشم بوده
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
فرازی از وصیتنامه شهید
برابر آرزوی قلبی خویش به جبهه اعزام شدم و به خاطر اهداف مترقی اسلام که مستضعفان جهان را به قیام فرا می خواند و چنانچه کشته شدیم شهید راه حق و عدالت هستیم و به خیل شهدا در آمدهایم این راه را انتخاب نمودم.
🔸شهید والامقام محمد علی دانشمند فرزندجواد
🔸 ولادت ۱۳۳۹ شهرستان مبارکه شهر دیزیچه
🔸 شهادت ۳۱ فروردین ۱۳۶۰ منطقه عملیاتی جنوب کشور آبادان
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
🔹قسمت چهارم
روایت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به قلم اقدس نصوحی
🔹 پاهایم را داخل رودخانه گذاشتم. آب تا نزدیک کمرم میآمد. فشار آب ازیکطرف و سنگهای لغزنده ته رودخانه از طرف دیگر، راهرفتن را خیلی سخت کرده بود. بهسختی خودم را به آن طرف رودخانه رساندم. مادرت را روی زمین خواباندم و خودم دوباره به اینطرف رودخانه برگشتم. با یکدست بچّه را بغل کردم، با دست دیگر ننه جان را گرفتم و از رودخانه رد شدیم. دوباره مادرت را روی دوشم انداختم و به راهمان ادامه دادیم. بچّه از گرسنگی بیتابی میکرد و آرام و قرار نداشت. آفتاب تندوتیز تابستان ازیکطرف و تب بالای مادرت از طرف دیگر، بدنم را بدجور میسوزاند. عرق میریختیم و نفسنفسزنان، روستاها و گردنه ها را پشت سر میگذاشتیم. حدود 20 کیلومتر راه ناهموار را پیاده طی کردیم. بالاخره به خانه دکتر رسیدیم. دکتر مادرت را دید و مقداری داروی گیاهی و جوشاندنی برای درمانش داد. باید این راه را دوباره برمیگشتیم. دیگر رمقی برایمان نمانده بود؛ امّا باید با سرعت بیشتری حرکت میکردیم تا به تاریکی شب و کفتارها برخورد نکنیم.
مدّتی گذشت. کمکم حال مادرت بهتر شد. خدا را شکر بعد از چند ماه تحمّل این بیماری سخت، خوب شد؛ امّا من برای اینکه بتوانم، کاری پیدا کنم و قرضم را برگردانم، مجبور شدم آنها را تنها بگذارم و به اطراف آبادان و ماهشهر بروم. هوای آنجا خیلی گرم بود؛ امّا من سختکار میکردم. در مدّتی که نبودم، مادر بیچارهات برای اینکه بتواند شکم خودش و بچّه ها را سیر کند، روزها در نانوایی کار میکرد و شبها پارچه میبافت و نخریسی میکرد. سه چهار سال طول کشید تا توانستیم از شر این یک تومان قرض نجات پیدا کنیم.
زندگی ما اینطور گذشت تا اینکه رضا ۶ساله شد. باید به مدرسه میرفت. برایم جور کردن هزینه مدرسه سخت بود؛ امّا رضا را به مدرسه فرستادم تا درس بخواند و باسواد شود.
من کارگر یکی از کورههای آجرپزی محلّه محمّدیه شدم. محلّ کارم حدود 5 کیلومتر تا خانه فاصله داشت. رضا بعد از تعطیل شدن مدرسه به کمکم میآمد. در درستکردن گِل، ریختن گِل در قالب و درستکردن خشت خام یا به زبان خودمانی «خومه»، جمعکردن خومه ها و چیدن آن ها داخل کوره کمک میکرد. خیلی وقتها ما فرصت نمیکردیم که ناهار بخوریم. مشغول خومه زنی بودیم. دستهایمان گلی بود. رضا دلسوز بود، لقمه میگرفت و در دهان من و بقیّه میگذاشت. وقتی کوره آجرپزی را روشن میکردیم، باید سه تا چهار شب کنار کوره می ماندیم تا آتش کوره کموزیاد نشود. رضا بعضی شبها پیش من میماند. ناراحت میشدم و میگفتم: «تو برو خونه، درس داری، درسِت مهم تره.» رضا میگفت: «بابا، پای کوره هم میشه درس خوند، نگران نباش.»
رضا سختیهای زندگی را با تمام وجودش درک کرده بود. همین موضوع هم باعث شده بود که از همان بچّگی، انگیزه قوی برای زندگیاش داشته باشد. یک جورایی با بچّه های همسنوسال خودش فرق داشت. هر چیزی را بهراحتی قبول نمیکرد. میخواست از همه چیز سر در بیاورد. با هر چیز که برخورد میکرد، آنقدر در موردش سؤال میپرسید که بقیّه از جواب دادن خسته میشدند. مثل کسی بود که گُم کردهای دارد و دنبال پیداکردن آن است.ادامه دارد...
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆
https://eitaa.com/joinchat/3729195051Cf4b67228b8
مسجدی ها 👆👆
@mobsetad
کانال ستاد امر به معروف و نهی از منکر شهرستان مبارکه 👆
@setad_mobarakeh👈
کانال ستاد برگزاری نماز جمعه مبارکه
#کانال کانون بسیج پیشکسوتان مبارکه👇👇👇
@pishkesvatanemobarakeh
#بنياد شهید و امورایثارگران شهرستان مبارکه
هیچ قطره ای در نظر خدا ،
دوست داشتنی تر از قطره خونی که
در راه خدا ریخته میشود نیست !
- پیامبر اکرم -
از خدا پروا کنید ؛ تا "پر" وا کنید ..
- شهید چمران -
هدایت شده از اخبار فرهنگیان و استخدام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خبر خوش وزیر اقتصاد برای والدین متولدین ۱۴۰۱/ از فردا برای دریافت سهام دولتی ثبت نام کنید
🔺 خاندوزی: بر مبنای قانون جوانی جمعیت، سهام تعلق گرفته به نوزادان متولد سال ۱۴۰۱ به مبلغ یک و نیم میلیون تومان است که با فراهم شدن منابع آن این سهام آماده عرضه به والدین نوزادان است
🔺لذا هر یک از والدین این فرزندان می توانند با مراجعه به درگاه ملی دولت هوشمند از طریقه خط همراه به نام خود یک کد رهگیری دریافت کرده و به ترتیب تاریخ تولد در سه ماهه اول سال قبل قادر خواهند بود سهام یک صندوق بورسی را انتخاب کنند.
🔺این قانون از ابتدای مهر ۱۴۰۰ لازم الاجرا بوده برای متولدین آن اما از آنجا که منابع آن تامین نشد لذا فقط به متولدین ۱۴۰۱ به بعد این سهام تعلق میگیرد.
🔺 این سهام در سن ۲۴ سالگی قابل برداشت توسط آن فرزند خواهد بود و یک سرمایه ارزشمند برای تشکیل زندگی او خواهد شد.
.
📌#کانال| اخبار فرهنگیان و استخدام
@newsfarhangiann
هدایت شده از شهدای شهرستان مبارکه
🔹قسمت پنجم
🔹 رضا مؤمنِ
روايت زندگی مهندس شهید حاج رضا نصوحی به( قلم اقدس نصوحی)
🔹 کلاس سوّم دبستان فروغی دهنو بود. دَرسش خیلی خوب بود. زرنگ و باهوش بود. اوّلین هدیه زندگیاش یک قرآن بود که خودم برایش خریدم. کمتر کسی توان خرید کتاب داشت. معمولاً در خانهها غیر از کتاب درسی، کتاب دیگری نبود. از کتابخانه هم خبری نبود. رضا وقتی قرآن را دید، از خوشحالی میخواست بال در بیاورد. خیلی زود شیفته قرآن شد. هر روز قرآن را برمیداشت و میخواند. نه خودم بلد بودم به او یاد بدهم، نه کسی بود که برود پیش او و یاد بگیرد، نه در مدرسه به خواندن قرآن اهمّیت میدادند و نه این وسایل امروزی بود. خودش تلاش میکرد که قرآن خواندن را یاد بگیرد. به او نمازخواندن را هم یاد دادم و گفتم که باید هر روز سروقت نماز بخوانی. نمازخواندن را شروع کرد. ماه رمضان روزه هایش را کامل گرفت. بعد از ماه رمضان هم بعضی روزها، روزه میگرفت. در کوچه و مدرسه، بچّه ها را جمع میکرد و نماز یادشان میداد. قرآن میخواند و از ثواب نماز و روزه میگفت. روزی یکی از بچّه های مَحَلّه آمد درِ خانه و گفت: «رضا مُؤمِنِ کجاست؟» با تعجّب پرسیدم: «رضا مُؤمِنِ کیه؟» بعد فهمیدم رضا را میگوید. کمکم متوجّه شدم، مردم اسمش را گذاشتهاند «رضا مؤمنِ» (در گویش خودمان رضا مؤمنه) و با این اسم صدایش میکنند. یک روز به دو نفر از همکلاسیهایش گفتم: «چرا به رضا میگویید، رضا مُؤمِنِ؟» عبدالغفور گفت: «رضا یک روز رفت پیش مدیر مدرسه و گفت: «آقا، اجازه میدی، ما تو مدرسه نماز بخونیم؟» مدیرمان، خوشش آمد و گفت: «بله، بخونید.» رضا گفت: «بچّه ها حاضرید ظهرها، همه با هم تو مدرسه، نماز بخونیم؟» بچّه ها به رضا گفتند: «ما که نماز بلد نیستیم.» رضا گفت: «خودم یادتون میدم.» رضا هر روز بچّه ها را جمع میکرد و نماز یادشان میداد. بچّه ها نمازخواندن را از رضا یاد گرفتند.» مرتضی گفت: «مدیرمان، وقتی فهمید، رضا نماز را به بچّه ها یاد داده، یک روز همه را به صف کرد و آورد کنار جوی آبی که از داخل حیاط مدرسه رد میشد؛ به بچّه ها گفت: «آستینها را بالا بزنید تا رضا وضو گرفتن را یادتون بده.» جوی آب برای ما بچّه ها خیلی گود به نظر میرسید؛ دو طرفش را هم سنگچین کرده بودند. بچّه ها میترسیدند که داخل جوی آب بیفتند و خیس شوند. رضا جلو رفت، لب جوی آب نشست، آنقدر خم شد تا دستش به آب رسید و وضو گرفت؛ بچّه ها هم بعد از دیدن رضا جلو رفتند و وضو گرفتند. از این که برای اوّلینبار در مدرسه همه با هم وضو میگرفتیم، خیلی خوشحال بودیم.» عبدالغفور گفت: «بچّههای مدرسه و معلّم ها با دیدن این کارهای رضا، اینکه او همیشه به فکر خدا، نماز و روزه است و برای همه از ثواب کارهای خوب حرف میزند؛ اسمش را رضا مؤمنِ گذاشتند.» از همان کلاس سوّم دبستان از بس باخدا بود و فکر و ذکرش اجرای دستورات دین، این اسم روی او ماند و به «رضا مؤمِنِ» معروف شد. من وقتی اشتیاق رضا را دیدم، یک جلد مفاتیح و کتاب قصص القرآن هم برایش خریدم. کتاب قصص القرآن، هم قدرت بیان رضا را تقویّت کرد، هم انشا نویسی او را تا جایی که نامهنویس محلّه شد. آن زمان تلفن نبود و مردم با نامه از حال هم باخبر میشدند. خیلی از مردم محلّه سواد خواندن و نوشتن نداشتند. رضا نامه های مردم را خیلی خوب میخواند و جواب نامه ها را زیبا و خوانا می نوشت. کربلائی رمضان همسایه ما بود. چند تا از بچّه هایش اهواز زندگی میکردند. وقتی نامه ای به دستش میرسید، عصازنان به خانة ما میآمد و منتظر میشد تا رضا از مدرسه بیاید؛ نامه اش را بخواند و جواب نامه را بنویسد. یک روز رضا از مدرسه دیر به خانه آمد. کربلایی رمضان وقتی رضا را دید با ناراحتی گفت: «میدونی چقدر تو این هوای سرد منتظرت موندم؟» رضا مؤدبانه لبخندی زد؛ دست کربلایی را بوسید و گفت: «ببخشید، من که نمیدونستم شما نامه داری. از این به بعد، خودم هر روز یه سر به خونۀ شما میزنم و هر کاری داشتی، انجام میدم تا شما اذیّت نشی.»
کتاب مفاتیح الجنان هم توجّه رضا را جلب کرده بود. رضا دعاهای مفاتیح را میخواند و دستوراتش را انجام میداد. اگر اوایل اردیبهشت باران میآمد، آب باران را جمع میکرد؛ آیات و سورههای خاصّ را به آن میخواند؛ «آب نیسان» آماده میکرد و به مردم میداد. یک روز بچّة همسایه مریض شده بود، نفسش بهسختی بالا میآمد. لبهایش سیاه شده بود. مادرش گریه کنان بچّه را به خانة ما آورد. رضا بچّه را گرفت و به داخل اتاق برد. مفاتیح را باز کرد و چند تا دعا خواند. کمی از آب نیسان در دهان بچّه ریخت و کمی هم به مادرش داد؛ گفت: «نیّت کن و این آب را چند بار به بچّه بده، انشاءالله خوب میشه.» زنِ همسایه میگفت: «آب نیسان معجزه کرد و بچّه ام خوب شد.» تمام کارهای رضا اینجور بود. نمیدانم در وجود این بچّه چه بود که به آدم آرامش میداد
ادامه دارد
@shohadamobareke
کانال شهدای شهرستان مبارکه 👆